احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
بایگانی
آخرین مطالب
حرف‌های شما

۱۵۷ مطلب با موضوع «یادداشت واره ها» ثبت شده است

یه چیزی بگم بخندیم!

به پرشین بلاگ ایمیل دادم که آقا چرا وبلاگ من نیست؟ یه جوری که انگار غیب گفته باشن جواب دادن که بله وبلاگ مورد نظر شما وجود ندارد! میگم خب پیش از ترکیدن پرشین بلاگ که وجود داشت!! دوباره پاسخ دادن که آقا مطمئنی توی پرشین وبلاگ داشتی؟ ما توی گوگل سرچ کردیم وبلاگی که میگی توی سرویس بلاگفاست! شاید سرویس رو به اشتباه یادتونه!!

حالا من موندم گریه کنم به حال آرشیو یک سال از دوست داشتنی‌هام یا بخندم به این پاسخ روشن!! فعلن می‌خوام یه استشهاد محلی جمع کنم برای پرشین که آقا ما یه وبلاگ داشتیم توی سرویس شما و به خدا که سنم برای آلزایمر زوده که سرویس رو اشتباهی رفته باشم! راستی شما خواستید دو سه تا وبلاگ توی سرویس‌های گوناگون بسازید یادتون باشه آدرس و عنوان مشترک نذارید که چنین مشکلی دچار نشید!!

آهان راستی از همین تریبون 16 شهریور روز وبلاگستان فارسی رو پیش از همه به بلاگفا و پرشین که چند سال وبلاگ‌نویسی منو پروندن و بعد از اون به شمایی که فضای وب رو قابل سکونت می‌کنید تبریک می‌گم!! حالا چه اشکال داره یکی دو روز دیرتر؟

آهان اینم بگم! با وجود فیلتر تلگرام دارم تلاش می‌کنم فالش رو باز هم آپدیت نگه دارم! با آهنگ. آدرسش توی نوار بالای وب هست. بیاید دور هم بشنویم!

۹ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۵۷
هانی هستم

شک ندارم چه تو جغرافیای این مرز پرگهر باشم و چه کمی آنسوتر ، اگه یه روز اسم دخترمو «ایران» بذارم بدون شک هر بار با بغض صداش می‌کنم. و حتا خندیدنش برام بغضالود خواهد بود... و چقد دوس دارم اسمشو ایران بذارم...

این روزا حال خوبی نداره وطن. توی این چند خط کوتاه نمی‌خوام از سیاست و حکومت و ... حرف بزنم. فقط می‌خوام درباره‌ی یه چیز حرف بزنم ؛ امید!

حالی که این روزها وطن داره و اصلن کاری ندارم از کجا ریشه می‌گیره برای خراب کردن حال هر کدوم از ما کافیه. هر کدوم از ما هزار تا دغدغه داریم... هزار تا برنامه ریز و درشت داشتیم و داریم و با این وضعیتی که پیش اومده معلوم نیست سر از کجا درمیارن. اما یک چیز رو خوب می‌دونم. انسان شرایط خیلی بدتر از این‌ها رو می‌تونه تحمل کنه اگر و تنها اگر امیدوار باشه. چیزی که ما رو از پا درمیاره در نخستین مرحله ناامیدیه. من منکر شرایطی که درگیرش هستیم و امیدوارم بهتر بشه نمیشم. منکر تاثیر کمبود بعضی کالای ضروری روی کیفیت زندگی نمیشم. منکر مسئولیت مسئولان برای کنترل بازار و ... نمیشم اما اینجا صرفن دارم از خودمون حرف می‌زنم. خیلی وقتا باید از درون خودمون به جنگ حوادث بریم. و الان به نظر من نخستین کاری که باید بکنیم اینه که نذاریم موج اخبار بد امیدمون رو از ما بگیره و ما هم زنجیره‌ی انتقال اخبار بد باشیم. یادمون باشه انسان حتا شرایط جنگ رو هم دووم میاره. یادمون باشه خودمون به جنگ با خودمون برنخیزیم. یادمون باشه هوای امید هم رو داشته باشیم.

یادمون باشه شاید گرونی و دلار افسار گسیخته و کمبود و تحریم و حتا جنگ ما رو نکشه اما ناامیدی و افسردگی خیلی زود له و نابودمون می‌کنه.

مواظب خودتون و دور و بری‌هاتون باشید.

۷ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۵۸
هانی هستم

دوست داشتم این جمله رو در پاسخ رییس سابقم بگم که گفت خوبی؟ راحتی؟ و ادامه داد حس می‌کنم یه آرامشی توی چهره‌ت هست که پیشتر نداشتی. می‌خواستم بگم در اینکه پیش تو آرامش نداشتم و هر ساعت یه بحران داشتم که شکی نیست ولی الانم همچین خوب نیستم و فقط پوستم کلفت شده. می‌خواستم بگم لازم نیست عذاب وجدان داشته باشی که تو مسببشی. مثل همون روزای اول که تا منو دیدی اعلام برائت کردی که فکر نکنی تقصیر من بوده‌ها! تصمیم در سطوح بالای سازمان گرفته شده و می‌خواستم بگم باشه بابا تو خیلی خوبی و خیلی چیزای دیگه که...

دوست عزیزی بهم پیام داده که حال وبلاگ پرشینت خوب نیست. اصلن مگه شما دسترسی دارید بهش؟ من آخرین باری که تلاش کردم سری به خاطراتم بزنم نه به وبلاگم دسترسی داشتم ، نه به پنل کاربریش که اینجا درباره‌ش نوشتم. و البته حسابی دمغ شدم. توی پرشین دفترچه یادداشت خوبی از چیزایی که دوست داشتم ساخته بودم. ایمیل هم دادم به دوستان پرشین اما دریغ از یه اپسیلون توجه... خلاصه که مرسی که احوال وبلاگم رو بهم خبر دادین. من بازم تلاش می‌کنم ببینم می‌تونم راه به جایی ببرم یا نه...

و دلتنگم. دلتنگ خوندن‌تون. به معنی واقعی دلم برای وبگردی‌هام و پیدا کردن دوستای تازه و خوندن قدیمی‌ها تنگ شده. دیروز تلاش کردم یه وقت آزاد پیدا کنم و بخونمتون. فقط دو تا از دوستای قدیمی رو خوندم... بخش زیادی از نبودنم به خاطر تغییر شرایط کاری و خستگی کارمه. بخش زیادیشم به حالم برمیگرده. وبلاگ‌ها هم مثل کتاب و فیلما به کارهای انجام نشده پیوستن که هر بار براش برنامه می‌ریزم و انجام نمیشه. و البته در مورد دنیای پشت مانیتور این مسئله فقط در مورد وبلاگ نیست. کلن پشت مانیتور نمی‌شینم...

ولی من خوبم... برام بنویسید. از خودتون... از حالتون... و برام انرژی بفرستید که برگردم به دنیای خوب وبلاگ‌نویسی. :)

۴ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۳۳
هانی هستم

یک) من هنوز مثل یه کودک چند ساله سرمو می‌ذارم رو پای مامانم و به رویاهام فکر می‌کنم. هنوزم نوازش دستای خسته‌ی مامانم رو با دنیا عوض نمی‌کنم. اما...

این بار که توی افق نگاهم زل زدم به پیشونیش... به صورتش... به چشماش... این بار چروکای روی صورتش خیلی بیشتر و عمیق‌تر اومدن توی چشمم. خیلی محکم‌تر زدن توی گوشم که آآآآآآی آدم بی‌خبر... مادرت خیلی از چیزی که فکر می‌کنی پیرتر و رنجورتره. نمی‌دونم من انقد عمیق نشده بودم یا چین‌های بی‌رحم پیری یک شبه به زیبایی مادرم هجوم آوردن. یا درد ... همین دردایی از خشکی عصب یا رگ یا این اسمایی که پزشکا روی دردای ما می‌ذارن انقد بی‌رحمانه نشستن روی صورت بهشتیش. یه سیلی محکم خورد توی گوشم که خیلی بیشتر قدر بدونم بودنش رو. یه غم نشست توی دلم که هیچ جوره آروم نمیشه. یه بغض که گوله شده توی گلوم و مثل یه گوله برف که قل بخوره پایین ، هی بزرگ‌تر و بزرگ‌تر میشه...

دو) فعلن دو رو نمی‌نویسم. ترجیح میدم برم یه زنگ به مامانم بزنم...

۸ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۰۸:۰۰
هانی هستم
همین اول بگم که این عنوان یه آرزوی واقعی نیست و من اصلن دوست ندارم کروکودیل باشم. خیلی وقتا ، لحظه‌هایی که از همه سو  خسته و توی بن‌بستم آرزو می‌کنم یه حیوونی سنگی چیزی باشم و از رنجی که توی اون لحظه می‌کشم رها. اینطور وقتا معمولن یه حیوون یا جاندار خیلی ریزه میزه رو انتخاب می‌کنم که دهنشو بگیری جونش در بره و راحت و در خوشبینانه‌ترین حالت تبدیل به خاطره‌ای در خاطره‌ی جهان بشه. پس کروکدیل انتخاب خوبی نیست و ترجیح میدم مورچه‌ای چیزی باشم. داشتم می‌گفتم عنوان ، یه آرزوی واقعی نیست و بلکه ضرفن چون توی حال و هوای داستانی هستم که صبح گوشش دادم کروکودیل رو انتخاب کردم.
احتمالن شما اسم احسان عبدی‌پور رو شنیده یا دست کم «تنهای تنهای تنها» رو دیده باشید. یا شاید «تیک آف» یا «پاپ» اسم آشنایی براتون باشه. خب این فیلما کار احسان عبدی‌پور کارگردان و نویسنده‌ی بوشهریه. همینجا اینو بگم که پاپ همین الان هم احتمالن توی سینمای هنر و تجربه در حال اکرانه و می‌تونید ببینیدش.
و اما هدف این همه پرچونگی چی می‌تونه باشه؟ تقسیم لذت! من از داستان‌های عبدی‌پور خیلی لذت می‌برم. که بی تاثیر از جنوبی بودنم نیست.( فضای کارای عبدی‌پور جنوبیه و اصطلاحات بوشهری توش موج می‌زنه) اما این دلیل نمیشه مخاطب غیر جنوبی ازشون لذت نبره. خصوصن وقتی خودش داره روایت‌شون می‌کنه. عبدی‌پور کتاب چاپ شده نداره اما اگه سرچ کنید (مثلن کانال دیالوگ باکس توی مرحوم تلگرام) می‌تونید پادکست‌های فوق‌العاده‌ش رو پیدا کنید و حالشو ببرید. البته اینم می‌دونم که توی همشهری داستان ویژه‌ی نوروز هم داستان داشت امسال. خلاصه که از خوندنش لذت وافری خواهید برد و جوری توی فضاش غرق می‌شید و با شخصیت‌هاش ارتباط برقرار می‌کنید که اگه یه روز گذرتون به بوشهر بیفته چشم می‌گردونید زینت ، مک لوهان ، جیجو ، ممو سیاه ، کبریت یا کریمو رو توی خیابون ببینید! چه بسا توی زمان و مکان گم شده باشن و سر از گرگان ، تهران ، ساری یا شیراز دربیارن.

پ ن ) امروز داستان «دوکو» رو گوش می‌دادم و هنوز خرابم.

پ ن) اینجا می‌تونید یه پادکست بشنوید.
۹ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۵۳
هانی هستم

فروردین رو به پایانه! می‌تونید یه بار دیگه این جمله رو بخونید تا مطمئن شید درست خوندین! فروردین رو به پایانه!

تا اینجا هیچ کار فرهنگی‌ای!! نکردم! یعنی فیلمای ندیده همچنان سر جاشونن ، کتابای نخونده هم همینطور! و بخش ترسناک ماجرا اینه که نمایشگاه کتاب هم در پیشه! البته دو سال اخیر نمایشگاه کتاب جذابیتی برام نداشته و امسال احتمالن به خاطر در پیش گرفتن ریاضت اقتصادی نمیرم نمایشگاه اما این فقط یه فرضیه است! و شاعر میگه : آمدی و همه‌ی فرضیه‌ها ریخت به هم!* خلاصه هیچ بعید نیست بازم کتابای نخونده بیشتر بشن.

و اینم بگم البته یه کتاب رو شروع کردم به خوندن ؛ هنر همیشه بر حق بودن از شوپنهاور. این کتاب به شما میگه چطور وقتی حتا حق با شما نیست کاری کنید که برنده‌ی بحث باشید. این فرضیه هم مطرحه که شوپنهاور چنین چیزی رو قبول نداشته و این دستورالعمل رو به قصد کنایه و طعنه نوشته ولی سوی دیگر ماجرا هم طرفدارانی داره و میگن نمیشه به سادگی ازش گذشت و شوپنهاور خیلی هم جدی نوشته این کتاب رو. اگه ازش چیزی سر درآوردم درباره‌ش بیشتر حرف می‌زنم!

بی‌شعوری! لازم دیدم همین روزای آغاز سال تاکید کنم بی‌شعوری هم‌چنان بد دردیه و امسال هم بزرگ‌ترین مشکل کشور ما بی‌شعوریه! در همه زمینه‌ای! از اونایی که با سنگ و چوب به جون سیاه‌گوش میفتن تا اونایی که از شیشه ماشین آشغال می‌ریزن تو خیابون همه و همه از یک درد رنج می‌‌برن و اونم بی‌شعوریه! یه کلیپ دیدم که طرف پشت ماشینا راه میفتاد و هر چی پرت کرده بودن تو خیابون رو برمی‌گردوند تو ماشین‌شون. شاید براتون خطر جانی داشته باشه اما شدیدن پیشنهاد میشه این حرکت! می‌دونید که ما ملت عصبانی‌ای هستیم! از صف نذری گرفته تا صف توالت یه سره داریم یقه‎‌ی همو جر می‌دیم! خلاصه که مواظب خودتون باشید! راستی اینم بگم خوندن کتاب بی‌شعوری - ولو هر سه جلدش- هم هیچ تاثیری نداره! می‌دونید که جزء کتابای پرفروش ایرانه اما تغییری توی رفتار ملت می‌بینید؟ نه والا! حتا خود آقای کرمنت یه کتاب داره به اسم «بی شعوری تا همیشه» و کلن قطع امید کرده از بعضیا! پس دلخوش به درمان این بزرگ‌ترین بیماری قرن نباشید!

خب فکر کنم غر برای امروز بسه. اگه ادامه بدم ممکنه وارد مصادیق بی‌شعوری در اطرافیانم بشم که خودش یه کتابه!

ایام به کام!

۱۰ موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۰۹
هانی هستم

یک) اینکه من سال تحویل سر کار بودم و تا هفتم هم سر کارم و عزیزترین‌هام به دور ، دلیل نمیشه عید رو به شما شادباش نگم. ایشالا که شما سال خوبی داشته باشید و همواره چشمتون به چشم عزیزانتون باز بشه :) 

دو) 96 برام بد شروع شد. در واقع آخرای 95 بدی رو کرد به زندگیم و خودشو کش داد توی 96 . (واو! 95 دو سال پیش بودا!!) ولی بد ادامه پیدا نکرد. اتفاقات خوبی افتاد که رنگ 96 رو دگرگون کرد برام. بعد از سال‌ها توی 96 چند تا سفر خوب رفتم و روزای خوبی رقم خورد. سفری که با اردیبهشت و شیراز و دیدار یه دوست وبلاگی شروع شد و بعد با تهران و شمال و اصفهان و کاشان و یزد و البته یکی دو بار دیگه(!!) شیراز ادامه پیدا کرد. که اگه خدا بخواد توی 97 هم ادامه خواهد داشت...

سه) چخوف یه داستان کوتاه داره به نام اندوه . قصه‌ی یه درشکه‌چی که پسرش مرده و نیاز داره با یکی حرف بزنه. اما هیچ‌کس بهش توجه نمی‌کنه و براش مهم نیست پسر اون چقد درد کشیده ، چه جوری مرده یا نامزدش تنها شده و ... . و در پایان روز ، درشکه‌چی با اسبش حرف می‌زنه و تمام ماجرا رو برای اسبش تعریف می‌کنه. خب آرزو می‌کنم توی 97 هیچ‌وقت اونقد تنها نباشید که کسی برای لحظات شادی و غم کنارتون نباشه ولی اگه تنها بودین یادتون باشه بعضی وقتا اسب‌ها خیلی بیشتر می‌فهمن.

چار) نمی‌دونم توی سال 97 چقدر خواهم نوشت و چقد حس و حال وبگردی دارم اما تلاش می‌کنم توی هر پست یه پیشنهاد بدم بهتون تو زمینه‌های مختلفی که فکر ‌می‌کنم براتون جالب باشه یا بیشتر چیزایی که ازشون لذت می‌برم رو باهاتون به اشتراک بذارم. حتا اگه یه شعر کوتاه باشه. و تلاش می‌کنم پیشنهاداتم آنلاین باشه. مثل معرفی یه سایت یا لینک یه مقاله یا داستان یا معرفی یه رویداد فرهنگی و ... . برای شروع پیشنهاد می‌کنم داستان کوتاه اندوه چخوف رو بخونید. من خودم پیشتر تلاش کردم با چخوف ارتباط برقرار کنم اما نتونستم. در واقع خیلی سال پیش. شاید الان فرق کرده باشه. اما این داستان رو دوست دارم. «اندوه» خیلی خوب تنهایی انسان معاصر رو به تصویر می‌کشه.

پنج) تو بهاری؟ / نه / بهاران از توست / از تو می‌گیرد وام هر بهار این همه زیبایی را!  *حمید مصدق*

۱۴ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۰۷:۰۵
هانی هستم

میگن این میم مالکیت اونقد مفهوم نازنینیه که حضرت سعدی هم گاهی خودش رو لوس می‌کرده و می‌گفته : جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی! و خب می‌دونیم که واقعن هم همینه! بحث اجتماعی اینکه هیچ‌کس مالک کسی نیست و آدما حتا بر فرض اینکه اسمشون توی شناسنامه‌ی همدیگه هم باشه بازم «مال» هم نیستن و همچنان دو شخصیت مستقل دارن و اینا جدا ، کیه که بخواد انکار کنه قند تو دلش آب میشه وقتی با میم مالکیت خطاب میشه و این حس تعلق حالی به حالیش می‌کنه؟ حداقل من یادم نمیره روزی که مثلن روز مرد بود و وقتی پیام داد « روزت مبارک مرد » ، این جمله‌ی نیمه تموم چه جانی از من گرفت و جای خالی یک «من» یا یک میم مالکیت ساده با من و روزگار من چه کرد! که حالا که دیگه می‌تونم با میم مالکیت خطابش کنم هنوزم وقتی اون جمله رو می‎‌بینم دلم می‌لرزه!

قدر این میم‌هایی که بهتون می‌چسبه رو بدونید!

دلیل نوشتن این چند خط ، تیتر این پست بانوچه بود. و چه خوب نوشته بود. عاشقانه‌ای برای یک شهر...




۱۷ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۳۸
هانی هستم

یک) خیلی اتفاقی عکس یکی از همکلاسی‌ها رو توی اینستا می‌بینم. مثل اینکه یکی از بچه‌های فامیل رو بعد از مدت‌ها دیده باشم با خودم میگم واو! چه بزرگ شده این! و واقعن هم تغییر چهره محسوسه! به خودم که میام می‌بینم حدود ۷ سال پیش برای آخرین بار دیدمش! هفت سال!! اصلن فکرشم نمی‌کردم انقدر سریع گذشته باشه زمان! دقیقن همینقد سریع و بدون اینکه متوجه بشیم! واقعن بدون اینکه متوجه بشیم!!

دو) برنامه کاری رو میزم رو چک می‌کنم. همکارم میگه همین دیروز بود که اول برنامه بودیم! به همین زودی رسیدیم وسطش! دقیقن به همین زودی یازده روز از اسفند گذشته و بقیه‌شم به همین سرعت می‌گذره! دریاب دمی که با طرب می‌گذرد خلاصه!

سه) یه توییت می‌خونم با این مضمون که : باورتون میشه دهه هفتادی‌ها سه سال دیگه سی سالشون میشه؟؟ سخته ولی باید باورمون بشه! من هنوز وقتی واژه‌ دهه هفتادی رو می‌شنوم توقع دارم یه آدم کم سن و سال رو ببینم اما... بله ! دقیقن به همین سرعت گذشته!!

۱۰ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۴۵
هانی هستم

توی یه چمع دوستانه یکی از بچه‌ها پرسید شما احساس خوشبختی می‌کنید؟!

همین یک سوال کافیه تا سرت بشه یه کلاف سردرگم که نمی‌دونی از کجاش شروع کنی! اصلن تعریف خوشبختی چیه؟ ملاکش چیه؟ آره برای هر کی فرق می‌کنه اما باید یه تعریف تقریبن واحد باشه. مثلن <بنا بر تعریف سازمان بهداشت جهانی، تندرستی تنها فقدان بیماری یا نواقص دیگر در بدن نیست بلکه « تندرستی نداشتن هیچ‌گونه مشکل روانی، اجتماعی، اقتصادی و سلامت جسمانی برای هر فرد جامعه است.» >

برای خوشبختی هم تعریفی وجود داره مسلمن اما ترجیح میدم تعریف شما رو بدونم. اما اگه همین سلامت رو یکی از ملاکای خوشبختی بدونیم پس خوشبختی هم جنبه‌های مختلف اجتماعی و شخصی و ... فلان داره و همه چیز بهش گره خورده. پس مثلن کسی که آزادی اجتماعی نداره ، کسی که وضع مالی خوبی نداره ، کسی که حتا زندگی شخصیش داره به شیوه‌های گوناگون تهدید میشه نمی‌تونه احساس خوشبختی کنه.

 اون وسط یکی از بچه‌ها جواب قابل تاملی داد. گفت احساس بدبختی ندارم ولی خیلی هم شاد نیستم. و این شادی ... طفلی به نام شادی... همین هم می‌تونه فردی یا اجتماعی ، کوچک و دست یافتنی و یا بزرگ و آرمانی باشه. مثلن من اگه مجبور نبودم صبح زود بیدار شم خوشحال‌تر بودم! یا اگه وضعیت کاریم این نبود خوشحال‌تر و در نتیجه خوشبخت‌تر بودم! یا اگه اینجا به دنیا نیومده بودم... و ... و... 

راستی شما... احساس خوشبختی می‌کنید؟


پ/ن) روزای کاری خوبی ندارم. و این اصلن حس خوبی برای رفتن به استقبال سال نو نیست...

۱۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۱۹
هانی هستم