احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
آخرین مطالب
حرف‌های شما
  • ۲۱ آبان ۰۲، ۱۱:۳۰ - بانوچـه ⠀
    :(

۳ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

دریا تاریک

ساحل تاریک

به انتظار خورشید باشم

یا ماه؟ *

 

تصمیم گرفتم کانال فالش (شعر و موسیقی و ...) رو دوباره فعال کنم. کافیه توی تلگرام falsemood  رو سرچ کنید. بیاید پیشمون :)

*عباس کیارستمی

۵ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۸ ، ۱۶:۱۳
هانی هستم

چطوره از یکی از حسرتای بزرگ زندگیم بنویسم تو این پست؟ (خیلی وقتا دلیل ننوشتنم اینه که تهش میگم خب که چی؟ درسته که وبلاگ دفترچه یادداشته یه جورایی اما وقتی قراره با روشن شدن چراغ وبلاگم چند نفر بیان اینجا وقتشون رو بگیرم با خودم میگم خب که چی؟ به بقیه چه؟ این که فقط به تو ربط داره. چرا به جای نشستن و توی کله‌ت با خودت حرف زدن اومدی اینجا و بلند بلند فکر میکنی؟!) من توی روستا به دنیا اومدم و یه ده سالی توی روستا زندگی کردم. و وقتی از روستا حرف می‌زنم از یک روستای واقعی حرف می‌زنم. نه از این روستاهایی که فقط اسمشون روستاست و با‌فتشون ، فرهنگ‌شون ، زندگی و امکانات‌شون شهریه. در واقع روستا رو علف رو ، بارون رو ، آب و خاک رو ، تگرگ و باد و طوفان و ابر و رعد و برق رو ، سرما و گرما رو حس کردم و زندگی کردم! اونم از نوع واقعیش! و به جرات می‌گم که اون 9 سال ده سال بهترین سال‌های زنده بودنم بوده! و حالا از اینکه توی روستا زندگی نمی‌کنم احساس فقدان عجیبی دارم. و هر بار که برای گشت و گذار به روستای بچگیم ، به زادگاه و وطنم ، به خاکم سر می‌زنم این فقدان رو بیشتر لمس می‌کنم. و البته فکر نمی‌کنم نیاز به توضیح باشه که به دلایل فراوان دیگه نمی‌تونم اونجا زندگی کنم. در بهترین حالت می‌تونم گاهگاهی بهش سر بزنم چند ساعتی از نوستالژی جاری در ذره ذره‌ی هواش و خاکش لبریز بشم. و هر چی به خودم دل می‌دم که یک روزی شاید سال‌ها بعد به یک روستا مهاجرت می‌کنم و باقی عمرم رو دور از شهر می‌گذرونم فایده نداره. درست مثل بچه‌ای که پاش رو زمین می‌کوبه که همین الان مادرشو می‌خواد من همین الان زندگی روستاییم رو می‌خوام و هیچ وعده وعیدی نمی‌تونه درونم رو آروم کنه.

+این روزها انقد حوادث روی دور تند بوده که نمی‌دونم از چی بگم. شایدم می‌دونم ولی سکوت مثل سیم خاردار گیر کرده توی گلوم و نمی‌ذاره لب باز کنم. فقط اینو بگم که در کوران حوادث بد تلاش کنید زندگی کنید. که زندگی درون شما نمیره. که باید بود. به دور و بری‌هامون کمک کنیم آروم‌تر باشن. زندگی کردن رو از یاد نبریم. که حتا وسط جنگ هم نباید رسم خوشایند زندگی کردن فراموش بشه. که اگه بشه دیگه انگیزه‌ای برای پایان جنگ نیست. 

++دارم تلاش می‌کنم از زمان مرده‌م بیشتر استفاده کنم. و یکی از راه‌هام پادکسته. پادکست خوب بهم معرفی کنید لطفن. خودمم فعلن کلی پادکست فالو کردم توی گوگل پادکست و هر کدوم که حس کردم خوب بهتون معرفی می‌کنم.

۹ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۸ ، ۱۵:۲۰
هانی هستم

دیروز ساعت هفت و ربع بیدار شدم تا به قرار با دوستی برسم که بعد از حدود شش سال آزگار می‌دیدمش. یکی از بچه‌های نیک دانشگاه که طرحش رو افتاده شهر ما و احتمالن یکی دو سالی مهمون ماست. چقدر بزرگ شدیم هر دو تامون!! دوست من! دوست هم دانشگاهی من! انگار همین دیروز بود که توی کانون شعر دانشگاه داشتیم شعر نقد می‌کردیم و می‌دویدیم برای گرفتن مجوز شب شعر و آماده کردن سالن و ... و حالا داریم از زندگی‌ کاری و تاهل و دوری از زن و زندگی و طرح اجباری و خدمت حرف می‌زنیم! چقدر بزرگ شدیم لعنتی! و چقد خوب که مثل همون روزا کلی حرف داریم برای زدن! قرار گذاشته بودیم بریم یه کافه‌ای که دیروزش با خانمم رفته بودیم و توی پیجشون ساعت کاری رو از هشت صبح نوشته بود و وقتی یه بیست دقیقه‌ای منتظر موندیم و باز نشد که نشد رفتیم یه صبحانه فروشی که اگر چه فضای کافه‌ای نداشت که نمیشد زیاد بشینیم و گپ بزنیم اما املتای خوشمزه‌ای داشت! البته باعث خیر هم شد و نصاب پرده‌ی بدقول رو دیدیم و خفتش کردیم که بیاد و پرده‌ی خونه‌ دوست رو نصب کنه!!

دیروز ساعت هفت و ربع بیدار شدم و به جز یکی دو ساعتی که عصر خوابیدم هنوز بیدارم! به لطف قهوه‌ای که ساعت 12 شب خوردم و حالا هم بیدار و هوشیارم ، هم خسته‌ام ، هم عرق سرد روی تنم نشسته! تنها چیزی که از خدا می‌خوام اینه که ساعت کاری بگذره و برم یه دل سیر بخوابم! ولی عجب قهوه‌ای بود و البته منم تقریبن سه کاپشو خوردم! اسپرسو!

 

از روزها چه می‌ماند؟

تنها

چیزی که نوشته‌‍‌ام.

۶ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۸ ، ۱۰:۵۶
هانی هستم