مردیست در ما
که میگرید
از این رو آمدن باران
و صدای رودخانهها را
دوست داریم
مردیست در ما
که میگرید
و ما غم او را
در آمدن باران
و جاری شدن آبها
فراموش میکنیم
بیژن جلالی
+دلتنگی نومیدانه -وقتی که دلتنگی و امید دیدار نداری- میتونه اگه نه کشنده، فلج کننده باشه. وقتی بدتر میشه که ابرازش هم غمآلود باشه و حرفی هم ازش نزنی. گیر میکنه یه جایی بیخ گلو و شب و روزت رو بغضآلود میکنه.
+تعلیق کشنده! انتظار و تعلیق به هر شکلی عذابآورن و حالا این روزا وضعیت کاریم هم یک جورایی بلاتکلیفه. به قول دوستم همه جای دنیا سازمانها تمام تلاششون رو میکنن که استرس شغلی رو از کارمندا دور کنن، اینجا اتاق فکر تشکیل میدن که خب!! دیگه چیکار کنیم که به این کارمندای بیچاره استرس وارد بشه. دلم میخواد مرخصی بگیرم و دور شم از اینجا ... از شهرم و از خونه و برم یه جایی که هیچ خبری از این چیزا نباشه حداقل برای چند روز اما باید وایسم ببینم وضعیت چطور میشه. هر چند به گفتهی رضا قاسمی «انسان شهرش را عوض میکند، کشورش را عوض میکند ولی کابوسهایش را نه. فرقی هم نمیکند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاههای جهان پیاده شده باشی...»
+بعد ما یک سری هورمونها داریم که ضد دردن. باگشون هم اینه که هر چه به سمت شب میریم ترشحشون کمتر میشه! همینقد بیشعورن! آخه یکی نیست بگه لامصبا آدم شبا یه خواب راحت میخواد، شمام میرید میخوابید؟ حالا اینا از نظر جسمی. ولی روح و روان انسان هم شبا به هم ریختهتر میشه. نمیدونم این شب چی داره همه چی یه جور دیگهس. عنوان پست از سید مهدی موسویه.
+دوستان من کجا هستند؟ روزهاشان پرتقالی باد! (سهراب) [منظورم اینه که اگه من گرفتارم این روزا و نمیخونمتون یا کامنت نمیذارم دلیل نمیشه شمام نخونید که! والا! سهرابم منظورش همین بود. با منم بحث نکنید!!]
+مردی است در ما که میگرید...
من و درخت چنار روبروی پنجره با هم دوست بودیم. درخت چنار هم مثل من از رفتنها سر در نمیآورد. همیشه از یکدیگر میپرسیدیم: «آدمها چرا میروند؟ دنبال چه میروند؟ کجا میروند؟» درخت چنار میگفت «اگر تکه زمینی باشد که بشود در آن ریشه دواند، دیگر غمی نخواهد بود. از زمین میشود غذا گرفت و برای آب هم به کرم آسمان و جوی مجاور امید داشت.» و من هم میگفتم «اگر درگاهی پنجره ای باشد و دوستی چون چنار، دیگر نباید به فکر رفتن بود.»
سه کتاب،درگاهی پنجره / زویا پیرزاد
+«گذشتن و رفتن پیوسته» از بُمرانی رو از اینجا دانلود کنید.
درون نور تاریکی است
درون روز تاریکی است
درون خورشید تاریکی است
درون ماه تاریکی است
درون لامپهای نئون تاریکی است
درون چشمها تاریکی است
درون من
درون من
درون من
درون من خالی است...
+اکنون در آن اتاق کوچک تنها که ماه را در خویشِ خویش نهان کرده است [ مثل زنی که زیباییِ گذشتهی خود را]، شبها چه میکنی؟ (رضا براهنی)
+نوشتههای بدون اسم، دستنوشتههای خودم هستن.
عنوان از آنا آخماتووآ
دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبودهست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبودهست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زودسیری چرایی
فرخی سیستانی
دانشجو: توی این شعر یه سوز و احساسی هست که اصلن تو صدای شما نبود.
استاد: همین که تو شعر هست کافی نیست؟
-ولی خوب خوندنش خیلی تاثیر داره.
-تا شنونده ش کی باشه.
-اگه هم کسی بخواد بشنوه با این همه سر و صدا...
-سر و صدا که مال شماهاست.
-نه. اگه خوب می خوندین همه ساکت میشدن. اونوقت اونایی که می خواستن بشنون سر حال میومدن.
-دیگه از من گذشته که با شعر خوندنم کسی سر حال بیاد.
-پس تکلیف شعر چی میشه؟
-بهتره هر کسی شعر خودشو بخونه.
شب های روشن / فرزاد مؤتمن
از خودت می پرسی: آن رویاها کجا هستند؟ سرت را تکان می دهی و می گویی: سال ها چه زود می گذرند! و باز هم از خودت می پرسی: تو با زندگی ات چه کردی؟ بهترین سال های عمرت را کجا به خاک سپردی؟ اصلن زندگی کردی یا نه؟ ببین، به خودت می گویی: دنیا دارد سرد می شود. سال های بیشتری می گذرند و با خودشان تنهایی ملال آوری را به همراه می آورند و بعد پیری، تکیه زده به یک چوب زیر بغل لرزان لرزان می آید و درست بعدش بدبختی و ویرانی خواهد آمد. دنیای خیالی تو تاریک می شود، رویاهات پژمرده می شوند و مثل برگ های زرد می افتند...
شب های روشن، داستایوفسکی
بعد
لبخند زدیم
مثل دو تا غریبه
و از کنار هم گذشتیم
{زمان نایستاد
زمان
به
عقب
بازنگشت
زمان تابع قانون بود
و با یک لبخند
تند یا کنــــــــــــــــــد نمیشد
فیزیک تابع قانون بود
و با یک لبخند
تند یا کنــــــــــــــــــد نمیشد}
تمام ما از کنار هم گذشت
-لبخند زدیم و از کنار هم رد گذشتیم-
و زمین
به چرخشش ادامه داد!
+چون چشم تو دل میبرد از گوشهنشینان / همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست (حافظ)
+بگو چگونه /بمیرمت/ که اینگونه /در من نفس میکشی؟ (شیما سبحانی)
*عنوان؛ سطری از رضا براهنی
«آرامش راحتی است، آسایش خیال است. آرامش پیچاندن پیچ زندگی در پایینترین حد است. سکوت، خاموش کردن آن پیچ است. بستن آن است. بستن تمام آن.»
+بادبادکباز خالد حسینی رو تموم کردم. خوندنش رو پیشنهاد میکنم.
+چرا تو؟ / چرا تنها تو؟ / چرا تنها تو از میان زنان/ هندسهی حیات مرا در هم میکوبی؟ (نزار قبانی)
with every passing hour another word is leaving my mind
+عنوان؛وحشی
یادم نمیاد اول عمو مُرد یا زن عمو. ولی جفتشون آلزایمر گرفته بودن و هیچکدوم نفهمید اون یکی رو چطوری از دست داد.
آلزایمر اصلن چیز خوبی نیست. یه چیزی رو شاید دهها بار در طول روز و در طول شب تکرار میکنی. تکرار میکنی. تکرار میکنی. تکرار میکنی. تکرار میکنی. تکرار میکنی. تکرار میکنی. تکرار میکنی. تکرار میکنی. یا چیزایی که مربوط به گذشته هست رو توی زمان حال جستجو میکنی. سراغ کسانی رو میگیری که دیگه نیستن. که مردن. منتظری فلان همسایهی قدیمی بیاد پیشت که سالها پیش استخوناش پوسیده زیر خاک و حالا براش فرقی نداره که تو شاکی هستی که پس چرا نمیاد؟ و همهی اینها اطرافیانت رو کلافه میکنه. ممکنه داد بزنن سرت. ممکنه بار اول که چیزی رو میگی جوابت رو بدن یا حتا بار دوم و سوم رو اگه خیلی مهربون باشن. ولی وقتی شد بار چهارم و پنجم دیگه کسی حتا گوشم نمیده چی میگی. لابلای حرفای تکراری تو دارن حرفای خودشون رو میزنن. انگار که اصلن حضور نداری. و واقعن هم حضور نداری. تو جای دیگری هستی.
آلزایمر چیز خوبی نیست اما فکر میکنم اونطوری که عمو و زن عمو مردن جور خوبی بود. هر چند بالاخره یکیشون زودتر آلزایمر گرفته بود و اون یکی از همون وقت یه جورایی از دستش داد ولی این غیاب فیزیکی رو هیچکدوم نفهمیدن انگار و فکر میکنم آلزایمر با همهی درد و رنجش به این میارزید. شایدم نه...
+این پست لافکادیو
+ زیبایی تو داغترین بحث خاورمیانه است!
+خاورمیانه را آفرید/ از روی چشمهای شرقیات؛/ پرآشوب/ رنجور / خسته/زیبا... (نزار قبانی)
+چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟ (آنا گاوالدا)
+سه نوع آرزو، که نرسیدن به آنها منجر به خلق تراژدی میشود عبارتاند از: تمایل ما به عشق، منحصربهفرد بودن و جاودانگی... . بهطور خلاصه آنچه وضعیت انسان را تراژیک میکند این است که چیزهایی را که بهشدت میخواهیمشان و به زندگیمان معنا میدهند (مثل عشق)، سرانجام از بین میروند. چیزهایی که ارزش بالایی برایشان قائل هستیم، خیلی زود از بین میروند و تمام تلاشها و پیشرفتهایمان برای همیشه ناپدید میشوند. هوش مصنوعی و مفهوم تراژیک زندگی / کریستوفر تروگان، دین کوالسکی (از اینجا)
عنوان: به خواب رفتنم از حسرت همآغوشی است / که بهترین هدیه واقعن فراموشی است (سید مهدی موسوی)
میگه یعنی واقعن نسل سوختهایم؟
میگم خاکسترمونم داره باد میبره. کجای کاری؟
آره عزیزم! باد ما رو خواهد برد! بدجورم خواهد برد! میتونه تنها دلخوشیمون همین باشه که جوری ببره که هیچ رد و نشونی ازمون نمونه.
+ما یه نسلیم که از نگاه همه، راهها رو داره اشتباه میره / سرنوشتی جز این دو حالت نیست؛ یا به ... رفته، یا به ... میره (سعید کریمی)
+به آنجا مینگرم ، که روزی رد پای تو بود...
+27 تا ستاره اون گوشه چشمک میزنه. به خوندنتون خواهم اومد...
+ایرانه خانم محسن نامجو رو بشنویم. شعر از رضا براهنی. با یه سرچ ساده میتونید شعر کامل رو بخونید. یا شاید بعدها گذاشتمش اینجا.