احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
آخرین مطالب
حرف‌های شما
  • ۲۱ آبان ۰۲، ۱۱:۳۰ - بانوچـه ⠀
    :(

۳۱ مطلب با موضوع «کتاب و داستان بریده ها» ثبت شده است

به طور کاملا اتفاقی یک یوزپلنگ دیدم؛ بدیهی است اول فکر کنم که او به من حمله می کند؛ اما خوب که دقت کردم متوجه شدم اصلاً توقع ندارد از او بترسم؛ به او اعتماد کردم و تا گوشه ای خلوت همراهی اش کردم. 

برایش دنبال گوشت می گشتم؛ اما گفت میل ندارد؛ پس یک نوشیدنی گرم فراهم کردم تا بتوانم گپی با او بزنم. برای صحبت، از هوای سردِ پس از باران شروع کردم و بعد رفتم سراغ موضوع انقراض آن ها که اخیرا خیلی شایع است؛ اما به نظرم رسید او هیچ اطلاعی ندارد. دیدم بار اول آدم یوزپلنگ می بیند که حرف مرگ نمی زند.

از همین جا رسیدم به مشکلات حمایت از زیستگاه ها و معضلات شکار، پرسیدم این شکارهای غیر قانونی حتما خیلی به رشد جمعیت شما یوزها صدمه می زند. 

اَخم عاقل اندر سفیهی کرد و گفت کاملا برعکس، گفت شکارچی ها که زیاد می شوند یوزها خانه نشین می شوند و از بیکاری میل به زاد و ولد بیشتر می شود اتفاقا. 

گفتم پس لابد علت کاهش جمعیت شما نبودن شکار و غذاست. گفت نه، اما توضیح بیشتری نداد. 

خب من آدمی نیستم که بخواهم به زور از حیوانات حرف بکشم، پس موضوع را عوض کردم و پرسیدم این وقت شب این اطراف چکار می کنی؟ گفت قدم می زدم. 

بی اختیار خنده ام گرفت و پرسیدم واقعا به عنوان درنده ترین حیوان حیاتِ وحش کار مهم تری جز این نداری؟ 

کمی با لیوان چای بازی کرد، سرش را پایین انداخت و آرام گفت مهم ترین کار یک یوزپلنگ نر، شب، قدم زدن بعد از باران است! 

گفت یوزپلنگ ها از غذا نخوردن و شکار نمی میرند؛ از قدم نزدن می میرند. گفت اول افسرده می شوند، بعد می روند جلو یک نفر شکارچی بکشدشان! گفت دایناسورها هم همینطوری منقرض شدند، با این تفاوت که آن ها هنوز قدم زدن را کشف نکرده بودند، افسردگی هم نمی شناختند، عصبانی می شدند و هم نوع کشی راه می انداختند؛ بزرگترین شکارچی دایناسورها خود آن ها بودند! 

جالب بود، من تا امروز فکر می کردم دلایل اصلی انقراض دایناسورها چیزهایی مثل آتشفشان ها و دوره های تحولِ اقلیمی زمین و نهایتا ضعف ژنتیکی گونه ی آن ها بوده! 

به یوزپلنگ که آهنگِ رفتن گرفته بود گفتم فقط یک سوال دیگر دارم؛ می خواستم بپرسم چرا بعد از باران؟ اما سوال مقدم تری هم بود؛ پرسیدم چرا گفتی یوزهایِ نر؟ گفت یوزپلنگ ماده وقتی جفتش را دوست دارد که او قدم بزند! ماده یوز ها به نرهایشان که قدم می زنند می بالند  و به ماده های دیگر فخر می فروشند و اصلا نرها وقتی بی میلی ماده ها را می بینند به یوزپلنگی شان بر می خورد و افسرده می شوند؛ این را گفت و رفت.

نمی دانم رفت خانه یا رفت که جایی بمیرد. اینقدر گیج بودم که فراموش کردم بپرسم کجای این شهر زندگی می کند؛ اما فکر کردم به چه درد او می خورم که بخواهم خانه اش را بلد باشم؛ او درد گوشت و نان و امنیت که ندارد تا بتوانم برایش مهیا کنم و کمکی کرده باشم، درد او یوزپلنگ بودن است؛ باران که نبارد دنیا دیگر جای یوزپلنگ نیست!

با عقل هم جور می آید؛ چرا این همه حیوان که اصلا شکار بلد نیستند و ذاتا خودشان شکار می شوند منقرض نمی شوند و این وسط ماهرترین شکارچی زمین منقرض می شود!

درد شکارچی شکار است؛

درد یک شکارچی بزرگ، شب، سیر در جنگلِ خود قدم زدن است.


از کانال هادی پاکزاد

دی ماه 93


۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۷ ، ۰۹:۳۷
هانی هستم

من نمی‌دونم این دوستان ویراستار چیکار می‌کنن دقیقن؟ یا اون شورای محترمی که فقط بلده "لباس" رو جایگزین "شرت" کنه کاری به دیکته و غلط‌های املایی نداره؟

«ساندویچ ژامبون» بوکفسکی رو باز کردم و توی صفحه‌ی اول داستان به جای «رومیزی» نوشته شده «رومیزلی» |: و اگه فکر کنید این تنها اشتباه تایپی کتابه سخت در اشتباهید! اونقد حالم بد شد که می‌خواستم کتاب رو همون لحظه ببندم و کلن بی خیالش بشم. یعنی انتشارات «نگاه» از اسمش خجالت نمی‌کشه 1000 نسخه کتاب رو با قیمت 28000 تومن با اشتباه تایپی میده بازار؟ اصلن کی گفته شما بوکفکسی رو ترجمه کنید که مجبور باشید راه به راه نقطه چین بذارید وسط متن؟ نخواستیم اصلن |:

+بهترین چیز اتاق تخت‌خوابم بود. دوست داشتم ساعت‌ها در تختم بمانم، حتا در طول روز ، با لحافی که تا چانه بالا کشیده‌ام. تخت‌خواب جای خوبی بود ، نه اتفاقی می‌افتاد ، نه کسی آنجا بود ، و نه هیچ چیز دیگر...  (از متن کتاب)

۱۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۰۱
هانی هستم

زمان نمی‌گذشت. یک نفر با ساعت‌های دیواری بازی می‌کرد ، آن هم نه فقط با ساعت‌های الکتریکی ، بلکه با ساعت‌های کوکی قدیمی. عقربه‌ی دوم ساعت من ، یک دور می‌زد و یک سال می‌گذشت ، بعد یک دور دیگر می‌رد و یک سال دیگر می‌گذشت. 

کاری از دست من ساخته نبود. من یک زمینی هستم و مجبورم به ساعت و تقویم ایمان داشته باشم.

(سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج / کورت وونه‌گات )


زندگی مسخره / مانی رهنما



دانلود کنید


از دردهای کوچک است که آدم می‌نالد، وقتی ضربه سهمگین باشد، لال می‌شود آدم. (رضا قاسمی) یک چنین چیزی. 

+احتمالن همین روزا کارم ( یا دست کم واحدم با حفظ نوع کار ) عوض میشه.  دعا کنید حداقل دومی اتفاق بیفته. نمی‌دونم چی میشه. جالبه همیشه دو راهی‌ها وقتی به سراغ آدم میان که آدم بالقوه ذهنش درگیره و منتظر یک چنین چیزی هست. و اونوقته که درگیری ذهنیش هی بیشتر میشه و وارد برزخِ برم؟ نرم؟ میشه. مثل الانِ من که از کارم راضی نیستم و خیلی اتفاقی دو موقعیت کاری بالقوه برام پیش اومده. و خب می‌دونید که رها کردن کاری که داری و دل سپردن به کار جدید و تصمیم به تغییر کار گرفتن توی این شرایطی که ما داریم چندان ساده نیست. کاش همه چیز یک طور دیگه بود... . تو کجایی؟ 

+رهزن دهر نخفته است ، مشو ایمن از او / اگر امروز نبرده است ، که فردا ببرد (حافظ)

۱۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۲۲
هانی هستم

هزار بار می‌گویم نگاه کن به باد، آیلار، نگاه کن! علفزار رو به ما خم شده سبزی‌هاش، باد قاصدک می‌آورد از سمت آن خانه‌ی سفید، ته دور علفزار. هزار بار می‌گویم به پشت سر نگاه نکن آیلار. زن ، نمک شده پشت سر تو، مرد شقه شده و گناه شعله می‌کشد وقتی آدم عشق نمی‌تواند... دستت را به من بده آیلار تا با هم به سمت خانه‌ی سفید برویم. علف‌های سبز پسته‌ای تا زانوهامان رسیده‌اند و قاصدکی به موی تو می‌چسبد. بخند آیلار. تو که می‌خندی فاخته خاموش می‌شود روی کنگره‌ی باروی ویران. دستت را به من بده برویم، چون عطر عرق بناگوشت می‌شود عطر گل‌های بنفش وحشی... هزار بار می‌گویم عشق به خوابم آمده تنهایی، و صدای تو که می‌پرسی چقدر دوستت دارم به خوابم آمده و من آنقدر دوستت دارم که کفشدوزی شده‌ام روی کفش سفیدت و دوستت دارم که در خانه را برای تو باز می‌کنم. خانه فرشش من، خانه، ظرفش من، خانه اجاقش من که...

آیلار / شهریار مندنی‌پور

85

عکس از وبلاگ الی

عنوان؛ حافظ

۵ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۰۸
هانی هستم
بیش از 30 کتاب نخونده! 
باید یه کتاب انتخاب می‌کردم تا با دوست عزیزی، همزمان بخونیمش و این باعث شد برم سر وقت کتابخونه‌ی کوچکم و ببینم چقدر کتاب نخونده دارم! بیش از سی کتاب توی دو سه فیلد مختلف! البته کتابای تخصصی رشته‌م رو حساب نکردم و گرنه آمار بیشتر میشد! و این یعنی تا آخر 96 باید ماهانه دست کم دو تا کتاب بخونم تا نخونده‌هام تموم بشن. و وقتی نمایشگاه کتاب هم در پیش باشه یعنی ممکنه این  آما بالاتر بره! البته تا الان تصمیم ندارم برم نمایشگاه ولی خب قطعی نیست نرفتنم!! و وقتی نیمچه نگاهی به کنکور ارشد داشته باشی کار یه کم سخت‌ میشه!!
به همین بهونه گفتم یه پست کتابناک بنویسم و کتابا رو معرفی کنم. نه که خیلی کتاب‌شناس باشم و در حد کتاب معرفی کردن و اینا. فقط یک سری کتابا هستن که دیگه ثابت شده‌ن و سخت نیست تشخیص اینکه خوبن و می‌تونی با خیال راحت معرفی‌شون کنی.
اول از همه برم سراغ بوکفسکی که عشق است و جان. «عامه پسند» رو قبلن ازش خوندم و حالا ازش «هالیوود» و «ساندویچ ژامبون »رو دارم. «آدم‌کش‌ها» رو هم ازش خوندم که ترجمه‌ی افتضاحی به نظر میومد که حتا اسم مترجمش یادم نیست. کتاب شعر «سوختن در آب، غرق شدن در آتش»ش هم پیشنهاد میشه.
عباس معروفی که «تمامن مخصوص» ، «پیکر فرهاد» و «سال بلوا» رو ازش دارم و تا حالا هیچی ازش نخوندم.
شهریار مندنی‌پور که «شرق بنفشه» و «ماه نیمروز»ش دیوونه‌م کرد و بی صبرانه منتظر خوندن «آبی ماورا بحار»ش هستم.
اوریانا فالاچی که «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» رو خوندم ازش و احتمالن خیلیا خوندینش و حالا «یک مرد»، «مصاحبه با تاریخ» و «جنس ضعیف» رو ازش دارم.
جرج اورول رو معمولن همه با «قلعه‌ی حیوانات» می‌شناسن و خب منم برای نخستین بار این کتاب رو ازش انتخاب کردم و خوندم. و «1984» و «بی خانمان‌های پاریس و لندن» توی قفسه جا خوش کردن.
از موراکامی تا حالا هیچی نخوندم و نخستین کتابش «چاقوی شکاری» خواهد بود.
یکی دیگه از افسوس‌های زندگیم هم نخوندن محمود دولت‌آبادی هست که باید با خوندن «بنی آدم» از بین بره!
«فیلمنامه‌ فروید» از سارتر رو به این لیست اضافه کنید. اگه «تهوع» و «دیوار» و خونده باشید بدون شک وسوسه میشید بازم از سارتر بخونید!
«صد سال تنهایی» مارکز که هدیه‌ی یه دوست بود. از مارکز فقط «خاطره‌ی دلبرکان غمگین من» رو خوندم که اونم انقد ازش می‌گذره که باید از نو بخونمش.
«خرده خاطرات کودکی» و خصوصن «در ستایش مرگ» ژوزه ساراماگو باعث میشه بازم سراغ این نویسنده برید! و امیدوارم «تاریخ محاصره‌ی لیسبون» و «خانواده‌ی خوشبخت» هم همونقد بهم حال بدن.
«من ببر نیستم» و «سنگ و سایه» نخستین کتابایی هستن که از محمدرضا صفدری خواهم خوند.
«دنیای سوفی» گوردر و «دموکراسی یا دموقراضه» مهدی شجاعی رو هم به این لیست اضافه کنید.
در کنار این نخونده‌ها باید یک سری کتاب‌ها که زمان جهالت (!!) خوندم‌شون رو هم از نو بخونم. مثل ابوتراب خسروی، سلینجر، بوبن و بضعی از کتابای مستور. و اینا فقط بخش ادبیات بود! به این لیست می‌تونید «سیطره‌‌ی جنس» محبوبه پاک‌نیا، «گیتی از هیچ» لارنس کرواس، «جهان‌های موازی» میچیو کاکو، «تاریخچه‌ی کوتاهتر زمان» و «طرح بزرگ هاوکینگ» و ... رو اضافه کنید!
اینم پکیج پیشنهادی من برای نمایشگاه کتاب اصلن!

کتاب

عکس؛ بخشی از خوشبختی‌های من
#جایی نوشته بود : روز خوب، روزیه که بتونی تمام روز با پیژامه باشی! روز خوبی داشته باشید!
۲۰ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۴۹
هانی هستم
دلم می‌خواهد آنقدر کوچک بشوم که به قدر یک پرنده باشم.
آن وقت پر بزنم و بیایم پیش تو...
از نامه‌های فروغ

p
#عکس از من
#عنوان از سعدی ؛ هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای ؟ /  من در میان جمع و دلم جای دیگر است...

۸ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۱۸
هانی هستم

اتفاق تازه تویی

که افتاده‌ای میان الفبا!

اتفاق تازه چشم توست

که هر روز شعر می‌شود

و گرنه این سطرهای هر جایی،

و گرنه این روزها و مناسبت‌ها

تنها یک قرارداد کهنه‌اند

که عشق مرا جار بزنند!

تازه تویی

نه این شعر!


+دنیا چقدر همه چیز زیاد دارد که آدم با تو ازشان حرف بزند یا از تو بپرسدشان چون نو شده اند با تو که هستند و هست آدم. شرق بنفشه (آیلار) / شهریار مندنی‌پور

#عنوان از مولانا


۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۲۷
هانی هستم

این خستگی حق تو نیست؛

بگذار برایت چای دم کنم

بگذار خستگی‌ات که در رفت،

لحظات خوب‌مان را با هم بنوشیم

بنشین جانم

اندکی بنشین!

این زمستان چای می‌خواهد،

و این چای، قند...


+همانطور که جنگل‌های پروونس را آتش‌سوزی فرا می‌گیرد، تمامی وجود شما را هم شعله‌های عشق در بر می‌کشد و می‌سوزاند. سال‌های سال طول می‌کشد تا گیاه تازه‌ای بروید، تا عشق تازه‌ای مناطق آسیب دیده را آباد کند. و این مناطق آسیب دیده، همه‌ی وجود شماست. (داستانی که هیچ کس آن را نمی‌خواست / کریستین بوبن)

+به یک جایی که رسید رابطه، باید رفت. نباید ماند و شاهد پرپر شدن خاطرات خوب و جایگزین شدنشان با دلخوری‌های گاه به گاه شد. بگذارید آدم‌ها چیزی که از شما در ذهن‌شان می‌ماند حس خوبی باشد که لبخند به لب‌شان می‌کارد. و هر کسی خودش می‌داند کی... هر کس خودش می‌داند وقت رفتنش چه زمانی است. شاید ساده نباشد اما می‌شود فهمید. نباید دست دست کرد. شاید ساده نباشد اما باید رفت. باید رفت تا ماند. و می‌دانیم که هیچ‌کس ابدی نمی‌شود...


*عنوان؛ ابراهیم منصفی. بشنوید:

۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۰
هانی هستم
-چشام ضعیف شده، چیزای دور رو مات می‌بینم.
-منم وقتی دوری همه چی رو مات می‌بینم!
+
«زندگی همیشه فرمول‌‌ها را در هم می‌ریزد. شکست به رغم زشتی‌هایش می‌تواند تنها راه برای تجدید حیات باشد. این را به خوبی می‌دانم که برای رویاندن یک درخت، باید دانه‌ای را محکوم به پوسیدن کرد. اولین واکنش‌ها برای ایستادگی، اگر دیر نشان داده شود، همواره بازنده است، اما از مقاومت و ایستادگی جان می‌گیرد. یک درخت همان‌گونه که از دانه‌ای می‌روید، شاید بتواند از خودش هم بروید و رشد کند.»
«خلبان جنگ» دوسنت اگزوپری رو تموم کردم و باید از نو بخونمش. هم به این دلیل که وقتی می‌خوندمش تمرکز کافی نداشتم، هم به این دلیل که یه جاهایی سخت بود فهمیدنش و باید با دقت بیشتری خوندش. حرف‌های زیادی برای گفتن داره که بایدبهشون پی برد وف فکر می‌کنم یک بار خوندش کافی نباشه.
«برای آدم‌ها هیچ حمایتی وجود ندارد. به محض اینکه به سن بلوغ برسید ، به حال خود رهاتان می‌کنند تا روی پای خودتان راه بروید...». 
+
این روزها «ماه نیمروز» شهریار مندنی‌پور رو می‌خونم. پیش‌تر، از شرق بنفشه اینجا نوشته بودم و گفته بودم یک عاشقانه‌ی نابه. به معنای واقعی ناب! مندنی‌پور زبان و ادبیات شگفت‌انگیزی داره و می‌دونه کجا چی بگه. قدرت عجیبی داره واژگانش و به درونی‌ترین نقاط ذهن و روح آدم نفوذ میکنه و خب چون داستاناش غم‌انگیزه ، مثل یه سیل یا سونامی یا بلدوز یا هر چیز اسمشو بذاریم از روت رد میشه، نابودت می‌کنه و همچنان جریان داره! فرو می‌ریزی و برای داستان بعدی آماده میشی و پا می‌گیری باز. درست مثل زندگی که زمین می‌خوری و بلند میشی تا دفعه‌ی بعد محکم‌تر و با صورت بخوری زمین. مثل زندگی که هر روز از روت رد میشه و چیزی ازت باقی نمی‌ذاره. و باز خودتو می‌سازی که این‌بار که به سراغت اومد باز هم طعمه‌ی خوش خط و خالی باشی. یک چنین رابطه‌ای داریم با زندگی. راستی ما توی ادبیات خودمونو گم می‌کنیم یا پیدا؟ اگه نبود چیکار می‌کردیم؟!
+ عشق همین که در دل آدم پا گرفت ریشه‌هایش را که از روییدن باز نمی‌مانند به همه جا می‌فرستد. (خلبان جنگ)
 
+آهنگ تازه‌ی امیر عظیمی رو بشنوید. با شعری از امید صباغ‌نو
 
نیم دیگر
عکس از پیج یک مجنون و به خط امید صباغ‌نو
۱۲ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۰
هانی هستم

می‌دانی ... این روزمره‌ها خیلی چیزها را از آدم می‌گیرند. فرصت گفتن خیلی حرف‌ها را. فرصت خیلی از بودن‌ها را...

آمده بودم بگویم نمی‌دانم دنیا می‌خواهد چه کند وقتی صبح شده است و چشمان تو هنوز در خواب است که گفتی سلام! و دنیا پر از نور شد! و خب حرف تازه‌ای نیست. پیش از من گفته‌اند، سروده‌اند و خیلی‌ها در تاریکی به انتظار دمیدن صبح نشسته‌اند. و صبح شده است... یا تاریکی سیال مثل قیر پیش رفته است همچنان. اما چشمان تو چیز دیگری است. اما صبح‌های روشن از تو با تمام معشوقه‌های تاریخ، با تمام دیوان‌های شعر و با تمام خورشید‌هایی که در چشم عشاق طلوع می‌کند فرق دارد.

می‌گویی سلام و خورشید می‌شود. زندگی همین چهار حرف ساده است. زندگی همین دو خورشید روشن است که هر صبح از تخت تو به دنیای من می‌تابد. نور می‌رقصد. نور از چشم تو در آنسوی جغرافیا به دنیای من می‌دمد...

باید لباس بپوشم. کیفم را بردارم و به اداره بروم. ولی یادم هست میان روزمرگی‌ها گمت نکنم. که دنیا تاریک نشود. که زمستانمان بی باران نماند. که معشوقه‌های جهان دست از عشق نکشند...


+اگه کسی هست که حالتونو خوب می‌کنه خب هر روز صبح اینو بهش یادآوری کنید. دنیا کوتاه‌تر از اونه که حرفی توی دلتون بمونه. دنیا کوتاه‌تر از اونه که حرفی نشنیده بمونه. دنیا تاریک‌تر از اینه که چشمای بیدار معشوقه‌تون خورشیدی نشه که هر روز زندگی‌تون رو روشن می‌کنه. از قالب‌ها بیایم بیرون. دوست داشتن قالب نمی‌شناسه. دوست داشتنی که توی قالب‌ها ریخته بشه به درد لای جرز هم نمی‌خوره. میشه یه چیز سفارشی یا فرمایشی. دوست داشتن دستورالعمل و راهنمای مصرف نداره! باید نو بود. بکر بود. تازه بود. حلق کرد. باید طرحی نو درانداخت! 

+همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما بدهد. کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری. مارکز

+مگذار که عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود ! مگذار که حتی آب دادنِ گلهای باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهای باغچه بدل شود ! عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست ، پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود پیوسته ، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن. تازگی ، ذاتِ عشق است و طراوت ، بافتِ عشق . چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند ؟ (یک عاشقانه‌ی آرام / نادر ابراهیمی)

+وقتی که تو نیستی / من هم / تنهاترین اتفاق بی دلیل زمینم. (سید علی صالحی)

۱۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۰۸:۱۰
هانی هستم