احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
آخرین مطالب
حرف‌های شما
  • ۲۱ آبان ۰۲، ۱۱:۳۰ - بانوچـه ⠀
    :(

۱۵۴ مطلب با موضوع «یادداشت واره ها» ثبت شده است

++آقا! خانم! گل بخرید! عاشقا واسه هم گل می‌خرن!

(خانم گل فروش می‌گوید. درست روبروی کلیسای وانک! همانجا که هفت سال پیش براش مریم خریده بودم و خیلی کنجکاو بودیم ببینیم اون خانم هنوز گل می‌فروشد یا نه).

-گل بخرم؟

+نه.

-چرا؟ عاشقا واسه هم گل می‌‌خرن!

+عاشقا نمی‌پرسن!

(سکوت)

۱ موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۱۹ آبان ۰۲ ، ۱۶:۵۸
هانی هستم

 

دو بار توی زندگیم احساس پیری کرد‌م. یه بار وقتی بود که سر تولد سی سالگی از مرکز بهداشت بهم زنگ زدن و گفتن باید برای انجام یک سری آزمایشات به بهداشت مراجعه کنم و هوای سلامتیم رو داشته باشم‌ ، یه بارم امروز که از سرگیجه رفتم دکتر و برام لوزارتان نوشت برای کنترل فشار خون بالا و دیدم چقد دوست ندارم بخورم _حتا به صورت موقت _ و انگار نمی‌تونم بپذیرم به عنوان یک آدم در سراشیبی عمر ممکنه دچار فشار خون بالا بشم و اگه وزنم رو کم نکنم دیابت و کبد چرب و سایر بیماری‌های مزمن!!

من در سی سالگی حس خاصی نداشتم و از سی سالگی‌ای که همه ازش حرف می‌زنن و از بحرانش می‌ترسن و شاید خیلی سانتی مانتال طور جلوه‌ش میدن ترسی نداشتم. اصلن اعتقادی به سن و عدد و این ماجراها ندارم و فکر می‌کنم بخشی از این مسائل بی دلیل بولد و حالا انگار تبدیل شدن به پیراهن پادشاه. اما گاهی اوقات اتفاقاتی میفته که می‌خوره توی صورتت و سن رو یادت می‌ندازه. 

باید بپذیریم فرسوده شدیم و شاید بی فایده! باید بپذیریم توی روزگار و جغرافیایی هستیم که سن سکته به 50 سال رسیده و اصلن بعید نیست یه روز درست در لحظه‌ای که دارم حرص می‌خورم چرا مدیر بالادستی نیرو بهم قالب کرده اونم در شغلی که نیاز ندارم جان به جان آقرین تسلیم و صرفن یک رقم به آمار مردگان اضافه کنم.

۴ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۱۵
هانی هستم

اگر بخواهم با خودم صادق باشم هیچ دستاوردی توی زندگی نداشته‌ام. احتمالن وقتی بخواهی با دیگران درباره‌ی دستاوردهایشان بپرسی پیش و بیش از هر چیز به مدل ماشین و متراژ خانه و میزان درآمد اشاره می‌کنند و متر و معیار می‌گذارند که اگر فلان عدد و مقدار بود لابد آدم موفقی بوده‌ای و دستاوردهای کلانی داشته‌ای! ولی در واقع من فکر می‌کنم خانه‌ و ماشین و شغلی که از آن بیزار هستی که نشد دستاورد! آدم باید یک چیز دیگری داشته باشد که به آن بنازد. که بتواند خودش را با آن معرفی کند شاید. نمی‌شود وقتی از تو می‌خواهند چهار خط درباره‌ی خودت بنویسی ، بگویی من فلانی هستم کارمند شماره‌ی فلان ، دارای ۴۰۰ متر خانه‌ی بهمان جای شهر و انقدر درآمد! _این بیشتر به درد معرفی نامه‌ی بانک می‌خورد برای گرفتن وامی چیزی _ و لابد بعدش می‌پرسند خودت چه؟ خودت چه کرده‌ای و کی هستی؟ و البته شاید تعدادی آدم هم به همان آمار و ارقام قانع شوند. ولی دست کم من جز‌ء آن دسته آدم‌ها نیستم‌. شاید اصلن جزء دسته‌ای باشم که درست نمی‌دانم چه می‌خواهم. ولی این را خوب می‌دانم که اعداد پیش گفته ملاک و معیارم برای دستاورد نیست. این را نمی‌پسندم که وقتی مردم بگویند این متراژ خانه‌اش بود که از او بر جا ماند و مرحوم در یک ماشین فلان مسافرت می رفت. نمی‌دانم! شاید چیزهایی که بالقوه‌ی می‌تواند دستاورد باشد بی ربط به پول و در نتیجه‌ شغلی که از آن بیزاری نباشد. مثلن من اگر پول داشتم و کلاس‌های فوق العاده می‌رفتم و توی مرحله‌ی دوم المپیاد ریاضی برگزیده می‌شدم و میرفتم برای مسابقات بین‌المللی ، شاید یک چیزی فراتر از عدد و رقم به رزومه‌ام‌ اضافه میشد. اما در بهترین حالت پول وسیله‌ا است و نه بیشتر. 

بگذارید نقل قولی بیاورم از بوکفسکی شاید بهتر بتوانم بگویم منظورم چیست. 《من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقت‌ها به دست هام نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هایم چه کار کرده‌اند؟ یک جایم را خارانده‌اند ، چک نوشته‌اند ، بند کفش بسته‌اند ، سیفون کشیده‌اند و غیره. دست‌هایم را حرام کرده‌ام. همینطور ذهنم را.》

الان فکر می‌کنم‌ بهتر می‌توانید به دل‌مشغولی امروز صبحم وقتی که داشتم ساعت ۳ به سمت محل کار‌ رانندگی می‌کردم پی ببرید. نمی‌خواهم چیزی را به عنوان دستاوردی که دوست داشتم داشته باشم و ندارم مثال بزنم. چون از فکر کردن بهشان به افسوس می‌رسم ، بعد آرزو می‌کنم کاش ماشین زمان‌ داشتم و برمیگشتم عقب تا شاید شاید شاید بتوانم جور دیگری فکر کنم ، تصمیم بگیرم و جور دیگری بزرگ شوم.  

۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۱۳
هانی هستم

ما از کی انقد کم‌حرف شدیم؟

از کی به این سکوت رسیدیم؟

از کی به این انفعال؟

نوشتن مگر «کاری کردن» نیست؟ چرا نمی‌نویسیم؟

این افسردگی ، این خمودی ، این روز را فقط شب کردن از کجا میاد؟ 

آره ... همه می‌دونیم...

___________________________

بعضی روزها

انسان فقط خسته است

 

نه تنهاست

نه غمگین

و نه عاشق

 

فقط خسته است.

ایلهان برک

_________________

پاییز اومده. باید تقویمو بردارم و اسم مهرماهی‌ها رو بنویسم کنار زادروزشون که مبادا یادم برود! 

___________

دیگر چنگ نمی‌زنیم. به هیچ چیز. برای هیچ چیز. فلج شده‌ایم! سنگ می‌بارد و به چتر چنگ نمی‌زنیم. آتش و به آب. گوله و به سنگر. زخم و به مرهم. درد و به مسکن. برای هیچ چیز ، به هیچ چیز. نه که دست نداریم. دستمان رگ ندارد. عصب ، خون ، توان ندارد. گفتم که ؛ فلج شده‌ایم! ما هیچ ، ما نگاه! ما هیچ ، ما سکوت. ما هیچ ، ما مرگ. ما هیچ ، ما ... شاید... فرار...

فالش

۱۲ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۰ ، ۱۵:۵۸
هانی هستم

یک) به آدم‌هایی که دیوانه‌وار چیزی مثل فوتبال یا گیم یا چیزهای این چنینی رو دوست دارن و غرقش میشن حسودیم میشه. فکر می‌کنم خوب چیزهایی برای فرار کردن از دنیا انتخاب کردن. البته شاید هم اشتباه می‌کنم و اون‌ها هم وقتی از همه طرف بهشون لشکر غم هجوم میاره دیگه نمی‌تونن دل بدن به اینا اما باز هم همین که در روزمره‌شون و روزای عادی‌شون چیزی برای این همه لذت دارن سه هیچ از بقیه جلوئن. 

یک و نیم) همین اواخر تولد نمی‌دونم چند سالگی چلچراغ بود. چلچراغ رو اولین بار وقتی رفته بودم نوشت افزار کتاب تست بخرم دیدم. سوم دبیرستان بودم فکر کنم. اون موقع 200 یا 250 بود. با پشت جلدی از خاتمی و افشین قطبی. برای منِ جوانِ امیدوار به خیلی چیزها!!! پشت جلد جذابی بود. خریدمش. و شد عادت هر هفته‌ام. به قول بچه‌ها مجله‌ی دوم خردادی بود مثلن! و بعد که رفتم دانشگاه به دکه‌ی دم در سپرده بودم برام نگه داره. و بدون اینکه از من بیعانه‌ای چیزی بگیره نگه می‌داشت. دلم تنگ شد برای اون روزا. برای خودم. برای امید. برای چلچراغ پیش از 88 دلم تنگ شد. برای آهوی قلم و کودک فهیم. دیگه هیچ چیز مثل اون روزا نیست. من هم مثل اون روزا نیستم. آدم‌ها هم... امیدها هم... پشت جلدها هم دیگه جذابیتی ندارن. حتا اونقد که برای چند لحظه خم بشی روی پیشخوان دکه‌ی روزنامه فروشی. فروشی! همه چی فروشی شده دیگه.

دو) چیزهایی هست که نمیشه راحت ازش حرف زد اما جا داره بگم به‌به! واقعن بههه‌به! ولی عوعوِ ... بگذریم...

سه) من همچنان در جا می‌زنم! من سال‌هاست شبیه چیزی نیستم که دلم بخواد. من سال‌هاست من نیستم. سال‌هاست ایده‌ها جایی فراتر از ذهنم نمی‌رن. سال‌هاست دچار یک خودسانسوری عمیقم. سال‌هاست نمی‌دونم باید چیکار کنم. سال‌هاست هیچ کاری نمی‌کنم جز تنازع برای بقا. و مقصر این سال‌های بر باد رفته شاید کسی نیست جز اونکه همه می‌دونیم. کی می‌خواد این سال‌ها رو به من پس بده؟

چار) و همچنان دوره می‌کنیم شب را و روز را... و همچنان روزای روشن گوش می‌دیم... و همچنان سر ساقی سلامت ... و همچنان هشتگ می‌زنیم هکسره را رعایت کنیم ... و همچنان هشتگ می‌زنیم سیستان را دریابید ... و همچنان هشتگ خوزستان هوا ندارد آب ندارد زندگی ندارد ... و همچنان ... چون بنشسته‌ام هیچ...

 

۱۶ موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۰۰ ، ۱۵:۵۴
هانی هستم

این روزها و با تغییراتی که توی کار اتفاق افتاده و چندین برابر شدن مسئولیتم و حاشیه‌های تا اندازه‌ای بی دلیل ناشی از تغییر مدیریت و چیزهای دیگر چنان فشاری بهم اومده که صبح‌ها دوست دارم بمیرم ولی از خواب پا نشم برم سر کار! من آدم از زیر کار در رویی نیستم و با کار زیاد هم مشکلی ندارم و تلاش می‌کنم کاری که بهم واگذار شده رو به بهترین شکل انجام بدم حتا اگه به نظرم بیهوده بیاد!! اما وقتی حاشیه‌هایی پیش میاد که نقشی درشون نداشتی یا دست کم نقش بسیار کمی اونم به خاطر ناکارآمدی سیستم داشتی در ایجادشون ، میخوام سرم رو بکوبم به دیوار و از بیدار شدن و سر کار اومدن فرار کنم. حسی که چندین روزه باهامه که فکر می‌کنم یکی از پرفشارترین دوران کاریم رو دارم می‌گذرونم. نه قدر روزایی که اون مدیریت عجیب هر روز تهدید به اخراجم می‌کرد اما ... در واقع نوع فشار فرق می‌کنه. اون یه جور بود و این یه جور. تا ببینیم چی پیش میاد... ببخشید اگه با ستاره روشن اومدین و چرندیات یک ذهن زیر فشار رو خوندین :)) باید می‌نوشتم شاید اندکی سردردم کمتر شه.

باقی بقایتان

۸ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۴۴
هانی هستم

از دیشب خبر توی سرم می‌چرخه. شکارچیان/قاتلین/جانیان بالفطره در زنجان دو محیط بان رو کشتن. طبق اخبار بعد از به گلوله بستن ماشین‌ و مجروح کردن‌شون ، از ماشین پیاده‌شون کردن و با شلیک به سر کشتن‌شون. یک انسان به روی همنوعش اسلحه کشید و اون رو کشت! دیدی تو خری کشد خری را؟ یا اینکه برد ز تن سری را؟؟ نه! حیوانات هم در حق همنوعشون چنین کاری نمی‌کنن!! اما یک انسان به روی هموطنش اسلحه کشید و ... درست شبیه یک دشمن خونی! درست شبیه دو جبهه‌ی جنگی! درست شبیه یک ... . واژه‌ای براش ندارم! آه میکائیل! میکائیل بی‌نوا! برای تو می‌نویسم بی آنکه برایت واژه‌ای داشته باشم! می‌نویسم و از پس پرده‌ی اشک به حروف نامت زل می‌زنم که سر می‌خورد پایین! می‌افتد روی خاک ، گلوله می‌خورد به تمام آرزوهات ، گلوله می‌خورد به قامت «الف»ی که در هفت سالگی می‌آموزد پسرت! آه وطن! وطن!وطن! با پسرانت چه می‌کنی؟

سکوت...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و بعد تیتر غم‌انگیز بعدی ؛ پیروزی سعید ملایی از مغولستان!! در برابر کامیابی از ایران!

و بعد تیتر غم‌انگیز بعدی ؛ ابتلای 20954 نفر و مرگ 193 نفر ، 193 جان ، 193 عزیز، 193 نفر مادر پدر خواهر برادر همسر پسر دخترِ کسی! مرگ 193 آرزو! 193 رویا ، 193 انسان!

و بعد تیتر غم‌انگیز بعدی

و بعد...

و بعد...

و ...

۱۰ موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۲۴
هانی هستم

روز بعدش هم کسی نمرد. این موضوع که مطلقن با قواعد حیات مغایر است، اوضاع و احوال جامعه را به هم ریخت و در افکار مردم اضطرابی عظیم ایجاد کرد که کاملن موجه بود ؛ چرا که ما فقط همین یک موضوع را مطرح می‌کنیم که در کل چهل مجلد تاریخ عمومی جهان هیچ اشاره یا حتا نمونه‌ای مشابه از این اتفاق موجود نیست که یک روز کامل بگذرد ، با سهم سخاوتمندانه‌ی بیست و چهار ساعت ، روزانه و شبانه ، بامداد و غروب ، بدون یک مورد مرگ ناشی از بیماری ، سقوط از بلندی یا خودکشی موفقیت آمیز ، حتا محض رضای خدا برای ثبت در مدارک. نه حتا مرگ ناشی از تصادف اتومبیل که در این ایام جشن بسیار شایع است ، وقتی مسئولیت ناپذیری بوالهوسانه و افراط رانندگان شادخوار در جاده‌ها هم برای آنکه چه کسی زودتر به نقطه‌ی مرگ می‌رسد ، جواب نداد. عید سال نو هم نتوانست پشت سر خودش رد معمول مصیبت‌بار اموات را بر جا گذارد ،  انگار عفریت مرگ با دندان‌های تیز بیرون زده‌اش تصمیم گرفته بود برای یک روز داسش را کنار بگذارد...

در ستایش مرگ ، ژوزه ساراماگو

+

با گذشت زمان

و درگذشتن دوستان و آشنایان

آدم‌ها بیشتر مردن را 

تداعی می‌کنند

تا زنده بودن را 

بیژن جلالی 

 

+دیروز روز جهانی سرطان بود. قرار بود امروز بیام درباره‌ی سرطان و پیشگیری از اون حرف بزنم و به ویژه اینکه شیوه‌ی زندگی و نوع تغذیه‌ چقددددر زیاد می‌تونه در مورد سرطان موثر باشه و یک شیوه‌ی زندگی سالم چه گام بزرگی برای پیشگیری از سرطانه. سالانه 14 میلیون نفر سرطان می‌گیرن و 8.2 میلیون نفر از سرطان می‌میرن. اما وقت کافی برای گردآوری مطلب معتبر نداشتم. بعد صبح که شد خبر فوت پدر همکارم رو شنیدم. بعد از حدود یک ماه بیماری و چند عمل و ... . هفته‌ی پیش هم خبر مرگ پدر دوست عزیز دیگری رو شنیده بودم. از سکته‌ی قلبی. و خبر مرگ مهرداد میناوند و علی انصاریان و یک به یک جان‌هایی که هر روز ما فقط توی اخبار می‌خونیم ولی هر یک نفر یک جان هستن و جان کسان دیگری . و با خودمون فکر می‌کنیم نوبت عزیزای من کی میشه؟ نوبت من چی؟ دیگه فقط مرگه که پرپر می‌زنه دورمون. درست بر خلاف شهر آخر زمانی ساراماگو در رمان در ستایش مرگ. اونجا از بی‌مرگی دچار بحران میشن و ما اینجا فرصت زاری نداریم از بس بلا رو سرمون ریختن.

چی بگیم وسط این همه مرگ؟ میون این همه اندوه؟ 

+

و چه بسیار شب‌ها و روزهایی

پس از مرگ

که دوستت خواهم داشت

و در عشق تو زاده می‌شوم

و در عشق تو می‌زی‌ام

و در عشق تو خواهم مرد.

«یوزف زینکلایر، برگردان رضا نجفی»

۱۰ موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۲۴
هانی هستم

شاید یکی قوی‌ترین تصویرایی که از آلزایمر توی ذهن ما باشه اون صحنه‌ی معروف «جدایی نادر از سیمین»ه که احتمالن همه‌مون حتا پشت صحنه‌شم دیدیم که چطور پیمان معادی اشک می‌ریزه. آلزایمر با هیچ کس شوخی نداره. و شاید خیلیا فکر کنن آلزایمر یک فراموشی ساده است و فرد گذشته‌ رو به یاد نمیاره و آدم خیلیم خوش به حالش میشه. در صورتی که اینطور نیست و چیزی خیلی فراتر از این حرفاست. گم شدن در زمان و مکان و فراموش کردن توالی حوادث هم برای فرد مبتلا و هم برای کسانی که ازش نگهداری می‌کنن طاقت فرسا و فرساینده و غم‌انگیزه. و من این‌ها رو به چشم دیدم. به چشم دیدم که فرد منتظره فلان قوم فوت کرده‌ش بیاد پیشش و بهونه می‌گیره چرا نیومده. به چشم دیدم فرد میخواد بره جایی که دیگه وجود نداره و چقدر نگه داشتنش توی خونه سخته و باید درها رو قفل کنی و بهونه گیری و بدخلقیش رو تحمل کنی. درست مثل یک کودک. و خیلی چیزایی که شاید شما دیده باشید.

این مقدمه رو نوشتم فقط برای گفتن این چند خط داستان که احسان عبدی‌پور توی برنامه‌ی کتاب‌ باز تعریف کرد و باعث شد بار دیگر به آلزایمر و البته به عشق فکر کنم.

عبدی‌پور از بین داستان‌هایی که آدم‌ها براش فرستاده بودن تعریف می‌کرد: دهه‌ی هشتاد پدربزرگم (آرش) فوت کرد. مادربرزگم به مرور زمان آلزایمر گرفت. الان همه رو فراموش کرده. چند وقت پیش اومد خونه‌ی ما. رو دیوار اتاق عکس عروسی خودشو با پدربزرگم دید. با عصبانیت اومد تو پذیرایی مادرمو صدا زد و گفت : این زنه کیه که بغل آرش من وایساده؟

همه رو فراموش کرده بود. حتا خودشو. اما پدربزرگمو فراموش نکرده بود. 

حرف دیگری برای اضافه کردن ندارم!

 

بهترین فیلمی که با موضوع فراموشی دیدین چی بوده؟ به جز memento ، شاهکار نولان!

۲۴ موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۸
هانی هستم

 از جمله توفیقات اجباری سازمان ، یکی هم اینه که سالانه دو تا دوره‌ی آموزشی بگذرونیم. که البته هیچ وقت در حیطه‌ی تخصصی من نیست به دلایلی. دوره‌ای که امسال شرکت کردم یه دوره‌ی مدیریت استرس بود که فقط برای اشاره به وضع بغرنج  این روزها یک نکته ازش می‌خوام بگم و اگه دوست روانشناسی اینجا باشه می‌تونه توضیحات بیشتری بهمون بده.

استرس‌ها می‌تونن باعث بیماری‌های روان‌تنی بشن و اینطور که گفته میشه ریشه بیش از ۶۰ درصد بیماری ­ها، اختلالات روان ­تنیه. یه پرسشنامه‌ای وجود داره که به هر کدوم از رویدادهای زندگی بر اساس استرسی که به ما وارد می‌کنن یک وزن میده و شما حوادثی رو که در یک سال گذشته (؟) براتون اتفاق افتاده علامت می‌زنید و در نهایت اگه امتیازتون 300 به بالا باشه 80 درصد و  اگه بین 150 تا 300 باشه 50 درصد احتمال ابتلا به بیماری دارید. و اگه زیر 150 باشه احتمال کم‌تری برای ابتلا دارید. توی این پرسشنامه که از ریز و درشت زندگی رو در بر می‌گیره مرگ همسر بیشترین وزن ( 100) و مراعات نکردن قوانین و مقررات کمترین وزن رو داره. بعضی از دیگر موارد؛ جدایی از همسر(73) ، زندانی شدن (65) ، مرگ بستگان نزدیک (63 )، ازدواج (53) ، نابسامانی شغلی (39) ، وام مسکن (35) ، مشکل با رییس (23) و ... هستن.

توی اون کلاسی که ما بودیم همه امتیاز بالای 300 داشتن. حتا شما هم همین الان بدون داشتن پرسشنامه و با همین چن تا مورد هم اگه حساب کنید احتمالن امتیاز بالای 300 میارید و وقتی دور و برمون رو ببینیم احتمالن درصد بسیار زیادی از مردم دچار استرس بالا و در معرض خطر جدی بیماری‌های روان‌تنی هستن. و این یعنی فاجعه. و این یعنی نیاز جدی به مشاور و روانشناس و روانپزشک که به دلایل فراوان که نخستینش حق ویزیت هست توی خانواده‌ها نادیده گرفته میشه.

و این فقط یک قطره از بحث سلامت روان جامعه است. یه آماری یکی دو سال پیش خوندم که دقیق یادم نیست ولی درصد بسیار بالایی از جمعیت ایران به نوعی دچار بیماری روانی‌ان.(چیزی که الان پیدا کردم یک نفر از 4 نفر در سال 90 بود) و این در حالیه که در ایران بین ۶۶ تا ۷۵ درصد افراد دارای اختلال روانی برای درمان به روانپزشکان، روانشناسان و متخصصان سلامت روان مراجعه نمی‌کنند. حرفی باقی می‌مونه؟

۱۲ موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۹ ، ۱۷:۴۵
هانی هستم