احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
آخرین مطالب
حرف‌های شما
  • ۲۱ آبان ۰۲، ۱۱:۳۰ - بانوچـه ⠀
    :(

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

اگه خونه بودم الان مثل بچه‌ی آدم می‌رفتم سراغ کتابخونه‌ی کوچکم و کتاب هایکوی ریچارد رایت رو برمی‌داشتم و چن تا هایکوی داغ با فصل-واژه‌ی تابستان می‌نوشتم براتون اما نیستم و مجبورم دنبال دانلودش باشم! ( من به کپی رایت پایبندم و چون این کتاب رو دارم دنبال PDFش می‌گردم). اگه به هایکو و از نوع امریکاییش علاقه دارید از ریچارد رایت فکر می‌کنم سه تا کتاب هایکو توی ایران چاپ شده ؛ یکی با اسم "تصمیمت را بگیر حلزون" از نشر سپیده باوران و برگردان رضا عابدین زاده ، یکی با اسم "این جهان دیگر" از نشر نگاه و برگردان احمد محیط (که این دو تا دستچین یک کتاب هستن و نمی‌دونم انتخاب مترجم‌ها هایکوهای یکسانی هست یا نه ) ، "هایکوهای چهار فصل" نشر آوای کلار و ... . من دومی رو دارم و برگردان خوبی به نظر میاد.

نتونستم توی نت هایکوی زیادی از ریچارد رایت پیدا کنم و به همین چن تا بسنده می‌کنم.

 

ابرها لبخند می زنند

به بادبادک زرد تنهایی که زیر پایشان

به پرواز است.

**

 

راهم را گم کرده‌ام

شب هنگام در شهری غریب

آسمانی پر از ستاره‌های سردِ قدیمی.
**

 

هم‌چون قلابِ ماهیگیری

سایه‌ی بلندِ گلِ آفتاب‌گردان

شناور است در دریاچه.
**


مردی که سل داره
و توی اتاق کناری زندگی میکنه
امروز سرفه نکرد
**


روشنایی بزرگ در مه
فانوس کوچکی بود
وقتی به آن رسیدیم
**


تصمیمت را بگیر حلزون
نصفت توی خونه‌ته
نصفت بیرون.

۱۱ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۱
هانی هستم

من نمی‌دونم این دوستان ویراستار چیکار می‌کنن دقیقن؟ یا اون شورای محترمی که فقط بلده "لباس" رو جایگزین "شرت" کنه کاری به دیکته و غلط‌های املایی نداره؟

«ساندویچ ژامبون» بوکفسکی رو باز کردم و توی صفحه‌ی اول داستان به جای «رومیزی» نوشته شده «رومیزلی» |: و اگه فکر کنید این تنها اشتباه تایپی کتابه سخت در اشتباهید! اونقد حالم بد شد که می‌خواستم کتاب رو همون لحظه ببندم و کلن بی خیالش بشم. یعنی انتشارات «نگاه» از اسمش خجالت نمی‌کشه 1000 نسخه کتاب رو با قیمت 28000 تومن با اشتباه تایپی میده بازار؟ اصلن کی گفته شما بوکفکسی رو ترجمه کنید که مجبور باشید راه به راه نقطه چین بذارید وسط متن؟ نخواستیم اصلن |:

+بهترین چیز اتاق تخت‌خوابم بود. دوست داشتم ساعت‌ها در تختم بمانم، حتا در طول روز ، با لحافی که تا چانه بالا کشیده‌ام. تخت‌خواب جای خوبی بود ، نه اتفاقی می‌افتاد ، نه کسی آنجا بود ، و نه هیچ چیز دیگر...  (از متن کتاب)

۱۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۰۱
هانی هستم

این خستگی حق تو نیست؛

بگذار برایت چای دم کنم

بگذار خستگی‌ات که در رفت،

لحظات خوب‌مان را با هم بنوشیم

بنشین جانم

اندکی بنشین!

این زمستان چای می‌خواهد،

و این چای، قند...


+همانطور که جنگل‌های پروونس را آتش‌سوزی فرا می‌گیرد، تمامی وجود شما را هم شعله‌های عشق در بر می‌کشد و می‌سوزاند. سال‌های سال طول می‌کشد تا گیاه تازه‌ای بروید، تا عشق تازه‌ای مناطق آسیب دیده را آباد کند. و این مناطق آسیب دیده، همه‌ی وجود شماست. (داستانی که هیچ کس آن را نمی‌خواست / کریستین بوبن)

+به یک جایی که رسید رابطه، باید رفت. نباید ماند و شاهد پرپر شدن خاطرات خوب و جایگزین شدنشان با دلخوری‌های گاه به گاه شد. بگذارید آدم‌ها چیزی که از شما در ذهن‌شان می‌ماند حس خوبی باشد که لبخند به لب‌شان می‌کارد. و هر کسی خودش می‌داند کی... هر کس خودش می‌داند وقت رفتنش چه زمانی است. شاید ساده نباشد اما می‌شود فهمید. نباید دست دست کرد. شاید ساده نباشد اما باید رفت. باید رفت تا ماند. و می‌دانیم که هیچ‌کس ابدی نمی‌شود...


*عنوان؛ ابراهیم منصفی. بشنوید:

۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۰
هانی هستم
-چشام ضعیف شده، چیزای دور رو مات می‌بینم.
-منم وقتی دوری همه چی رو مات می‌بینم!
+
«زندگی همیشه فرمول‌‌ها را در هم می‌ریزد. شکست به رغم زشتی‌هایش می‌تواند تنها راه برای تجدید حیات باشد. این را به خوبی می‌دانم که برای رویاندن یک درخت، باید دانه‌ای را محکوم به پوسیدن کرد. اولین واکنش‌ها برای ایستادگی، اگر دیر نشان داده شود، همواره بازنده است، اما از مقاومت و ایستادگی جان می‌گیرد. یک درخت همان‌گونه که از دانه‌ای می‌روید، شاید بتواند از خودش هم بروید و رشد کند.»
«خلبان جنگ» دوسنت اگزوپری رو تموم کردم و باید از نو بخونمش. هم به این دلیل که وقتی می‌خوندمش تمرکز کافی نداشتم، هم به این دلیل که یه جاهایی سخت بود فهمیدنش و باید با دقت بیشتری خوندش. حرف‌های زیادی برای گفتن داره که بایدبهشون پی برد وف فکر می‌کنم یک بار خوندش کافی نباشه.
«برای آدم‌ها هیچ حمایتی وجود ندارد. به محض اینکه به سن بلوغ برسید ، به حال خود رهاتان می‌کنند تا روی پای خودتان راه بروید...». 
+
این روزها «ماه نیمروز» شهریار مندنی‌پور رو می‌خونم. پیش‌تر، از شرق بنفشه اینجا نوشته بودم و گفته بودم یک عاشقانه‌ی نابه. به معنای واقعی ناب! مندنی‌پور زبان و ادبیات شگفت‌انگیزی داره و می‌دونه کجا چی بگه. قدرت عجیبی داره واژگانش و به درونی‌ترین نقاط ذهن و روح آدم نفوذ میکنه و خب چون داستاناش غم‌انگیزه ، مثل یه سیل یا سونامی یا بلدوز یا هر چیز اسمشو بذاریم از روت رد میشه، نابودت می‌کنه و همچنان جریان داره! فرو می‌ریزی و برای داستان بعدی آماده میشی و پا می‌گیری باز. درست مثل زندگی که زمین می‌خوری و بلند میشی تا دفعه‌ی بعد محکم‌تر و با صورت بخوری زمین. مثل زندگی که هر روز از روت رد میشه و چیزی ازت باقی نمی‌ذاره. و باز خودتو می‌سازی که این‌بار که به سراغت اومد باز هم طعمه‌ی خوش خط و خالی باشی. یک چنین رابطه‌ای داریم با زندگی. راستی ما توی ادبیات خودمونو گم می‌کنیم یا پیدا؟ اگه نبود چیکار می‌کردیم؟!
+ عشق همین که در دل آدم پا گرفت ریشه‌هایش را که از روییدن باز نمی‌مانند به همه جا می‌فرستد. (خلبان جنگ)
 
+آهنگ تازه‌ی امیر عظیمی رو بشنوید. با شعری از امید صباغ‌نو
 
نیم دیگر
عکس از پیج یک مجنون و به خط امید صباغ‌نو
۱۲ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۰
هانی هستم

می‌دانی ... این روزمره‌ها خیلی چیزها را از آدم می‌گیرند. فرصت گفتن خیلی حرف‌ها را. فرصت خیلی از بودن‌ها را...

آمده بودم بگویم نمی‌دانم دنیا می‌خواهد چه کند وقتی صبح شده است و چشمان تو هنوز در خواب است که گفتی سلام! و دنیا پر از نور شد! و خب حرف تازه‌ای نیست. پیش از من گفته‌اند، سروده‌اند و خیلی‌ها در تاریکی به انتظار دمیدن صبح نشسته‌اند. و صبح شده است... یا تاریکی سیال مثل قیر پیش رفته است همچنان. اما چشمان تو چیز دیگری است. اما صبح‌های روشن از تو با تمام معشوقه‌های تاریخ، با تمام دیوان‌های شعر و با تمام خورشید‌هایی که در چشم عشاق طلوع می‌کند فرق دارد.

می‌گویی سلام و خورشید می‌شود. زندگی همین چهار حرف ساده است. زندگی همین دو خورشید روشن است که هر صبح از تخت تو به دنیای من می‌تابد. نور می‌رقصد. نور از چشم تو در آنسوی جغرافیا به دنیای من می‌دمد...

باید لباس بپوشم. کیفم را بردارم و به اداره بروم. ولی یادم هست میان روزمرگی‌ها گمت نکنم. که دنیا تاریک نشود. که زمستانمان بی باران نماند. که معشوقه‌های جهان دست از عشق نکشند...


+اگه کسی هست که حالتونو خوب می‌کنه خب هر روز صبح اینو بهش یادآوری کنید. دنیا کوتاه‌تر از اونه که حرفی توی دلتون بمونه. دنیا کوتاه‌تر از اونه که حرفی نشنیده بمونه. دنیا تاریک‌تر از اینه که چشمای بیدار معشوقه‌تون خورشیدی نشه که هر روز زندگی‌تون رو روشن می‌کنه. از قالب‌ها بیایم بیرون. دوست داشتن قالب نمی‌شناسه. دوست داشتنی که توی قالب‌ها ریخته بشه به درد لای جرز هم نمی‌خوره. میشه یه چیز سفارشی یا فرمایشی. دوست داشتن دستورالعمل و راهنمای مصرف نداره! باید نو بود. بکر بود. تازه بود. حلق کرد. باید طرحی نو درانداخت! 

+همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما بدهد. کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری. مارکز

+مگذار که عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود ! مگذار که حتی آب دادنِ گلهای باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهای باغچه بدل شود ! عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست ، پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود پیوسته ، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن. تازگی ، ذاتِ عشق است و طراوت ، بافتِ عشق . چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند ؟ (یک عاشقانه‌ی آرام / نادر ابراهیمی)

+وقتی که تو نیستی / من هم / تنهاترین اتفاق بی دلیل زمینم. (سید علی صالحی)

۱۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۵ ، ۰۸:۱۰
هانی هستم

من و درخت چنار روبروی پنجره با هم دوست بودیم. درخت چنار هم مثل من از رفتن‌ها سر در نمی‌آورد. همیشه از یکدیگر می‌پرسیدیم: «آدم‌ها چرا می‌روند؟ دنبال چه می‌روند؟ کجا می‌روند؟» درخت چنار می‌گفت «اگر تکه زمینی باشد که بشود در آن ریشه دواند، دیگر غمی نخواهد بود. از زمین می‌شود غذا گرفت و برای آب هم به کرم آسمان و جوی مجاور امید داشت.» و من هم می‌گفتم «اگر درگاهی پنجره ای باشد و دوستی چون چنار، دیگر نباید به فکر رفتن بود.»

سه کتاب،درگاهی پنجره / زویا پیرزاد


+«گذشتن و رفتن پیوسته» از بُمرانی رو از اینجا دانلود کنید.

۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۱:۰۹
هانی هستم

«آرامش راحتی است، آسایش خیال است. آرامش پیچاندن پیچ زندگی در پایین‌ترین حد است. سکوت، خاموش کردن آن پیچ است. بستن آن است. بستن تمام آن.»


+بادبادک‌باز خالد حسینی رو تموم کردم. خوندنش رو پیشنهاد می‌کنم.

+چرا تو؟ / چرا تنها تو؟ / چرا تنها تو از میان زنان/ هندسه‌ی حیات مرا در هم می‌کوبی؟ (نزار قبانی)

ایمان من در حلقه ی هندسه ی اندام توست

with every passing hour another word is leaving my mind

+عنوان؛وحشی

۱۰ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۰
هانی هستم
آیلار! هزار بار می‌گویم من می‌ترسم وقتی روبه‌روت در کافه فردوس نشسته‌ام و بیرون، در خیابان، یقه سفید‌ها اعلان پخش می‌کنند و بیرون، پاییز لابلای شاخه‌های عصبی درخت‌ها کمین کرده، و بیرون تیفوس و سوزاک... متفقین می‌سوزانند  جنازه و لباس را. هزار بار می‌گویم که من غرق شوم در بارش خاکستر که از هزار سال آتشِ سفره‌ی عاشق و خرمن و کومه و قصر به آسمان رفته و عصرها، با نم‌نم باران می‌بارد روی این سال‌ها. و می‌گویم آیلار! مرا ببخش که سردار نیستم، مرا ببخش که «خیام» نیستم، «حلاج» نیستم که برایم حق شوی، لایقت باشم، حقت شوم...

شهریار مندنی‌پور

می‌خندی و
تمام گل‌‌های منتظر
-پیش از بهار-
می‌شکفند
۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۲:۲۰
هانی هستم

مثل آخرین تاخت سرخپوست در زمین اجدادی

مثل پرچم سپید فرمانده‌ی لشکر

مثل تلویزیون سیاه و سفیدِ گوشه‌ی انبار...

یک چنین حس و حالی دارم.

 

اینکه «گنجشکک اشی مشی» پری زنگنه رو بذارم اینستا و دهه هشتادیا ازش خوششون بیاد، آدمو به زندگی امیدوار میکنه. شمام بشنوید :)


 

لعنت به زمان و مکان نامناسب. #جبر جغرافیا

*چیزی کم است. چیزی که وقتی آسمان ابری می‌شود و نمی‌بارد، نبودش بیشتر احساس می‌شود. شرق  بنفشه/شهریار مندنی پور

۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۵ ، ۱۲:۲۲
هانی هستم

نمی‌خوام یه دایره‌ی بزرگ بکشم و  بگم آدمای اطراف، اما دوستامون به ما ربط دارن. حال خوب و بدشون به ما ربط داره. دلشون به ما ربط داره. اینکه الان در چه حالن به ما ربط داره. مهربون باشیم. از دوستامون خبر بگیریم. ما کسی باشیم که ازشون خبر می‌گیریم به جای اینکه طلبکار باشیم اونا خبر بگیرن. دوستی بده بستون نیست که یه بار من یه کاری کنم و حالا منتظر باشم دوستم تلافی کنه، هر چند توی یک رابطه‌‌ی سالم و صمیمی همیشه ناخودآگاه این اتفاق میفته و هیچ خوبی‌ای بی پاسخ نمی‌مونه از طرف دوست. برای دوستامون وقت بذاریم. مطمئنن هیچ حسی بهتر از این نیست که توی حال خوبش موثر باشیم. مسلمه که "دوست" رو میگم و نه دوست‌نماها! و گرنه من هیچ کاری با کسانی که دوستی‌شون منفعت‌طلبانه و بر پایه‌ی نفع شخصی و خودخواهانه است ندارم! حالشونم به خودشون ربط داره! کلن از کسانی که به شما به عنوان یه "پلاستیک زاپاس" یا کیف پول یا چیزهایی شبیه این نگاه می‌کنن دوری گزینید!! و طبیعیه که آدم برای "دوست"ش سرشم میده، چه برسه به کیف پول!

*ما نیاز داریم که دیگران ما را بپذیرند و دوست بدارند، اما نمی‌توانیم خودمان را بپذیریم و دوست بداریم. هر چه عشق به خود در ما بیشتر باشد، کمتر خودآزاری را تجربه می‌کنیم. خودآزاری نتیجه‌ی طرد کردن خویشتن است، و طرد کردن خویشتن نتیجه‌ی داشتن تصویری از کمال است که هرگز نمی‌توانیم به آن دست یابیم. تصویر ما از کمال دلیل طرد شدن ما از جانب خودمان است؛ به دلیل وجود آن است که نمی‌توانیم خود را همانگونه که هستیم بپذیریم، و به همین دلیل هم دیگران را آن‌طور که هستند نمی‌پذیریم. چهار میثاق/ دون میگوئل روئیز

*همیشه یادتون باشه شما پیش و بیش از هر چیز مسئول زندگی خودتون هستید.  این یک جور خودخواهیه که تناقضی با روح از خودگذشتگی نداره. 

*توی صندوق بیان نمیشه ویدیو آپلود کرد؟

*عنوان از سهراب

۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۰۸:۰۸
هانی هستم