چه دیوانهوار بودیم هیهات ...
یک ) صبح مثل یک آدم خودآزار رفتم و یکی از گروههای چت قدیمی رو باز کردم و نشستم به خوندن. یه گروه سه نفره. آخرین پیامش برمیگشت به سال 97! چقدر جوانتر بودیم! چقدر از همه چیز حرف زده بودیم. چقدر خندیده بودیم و چقدر غصه خورده بودیم! چقدر با هم ندار بودیم و از همه چیز هم خبر داشتیم! به میم پیام دادم که داشتم گروه رو میخوندم و چقدر دلم برایش تنگ شده. گقت چقدر عجیب که من هم توی بیخوابی دیشبم به شما فکر میکردم! کمی حرف زدیم و حال و احوال و با دیدن فیلم دخترش که حالا خانمی شده کمی از اندوهم کم شد. به سین که دیگر ایران نیست و آخرین بار سال 401 و کوتاه دیدمش پیام دادم و حالش رو پرسیدم. کمی حرف زدیم و خداحافظ تا گفت و گوی کوتاه بعدی. غمگینم! و این تازه حاصل شخم زدن خاطرات آدمهاییه که هنوز توی زندگیمون هستن و رابطه داریم. اصلن شاید اگه هیچ رابطهای نداشتیم کمتر اندوهناک بود تا اینکه اینطور بود و نبود؟ نمیدونم!
دو ) امروز خیلی غمگینم. چقدر آهنگهای گروه او و دوستانش فاز خاصی داره. چقدر به شنیدن هزار بارهشون نیاز دارم! چقدر نیاز دارم الان توی یه فضای نامتناهی باشم و هیچ چیز نباشه جز سکوت یا فقط آهنگهای او و دوستانش. یا بی کلامهای اولافر آرنالدز! یا جوئپ بوینگ! چقدر میخوام از آدما دور باشم. چقدر دلم برای دیدن بعضیا تنگ شده. چیه این تناقض؟ چیه این آدمی؟ چیه این حس و حال؟
سه ) غمگینم و این غم انگار هزار ساله با منه. که ما در رنج آفریده شدیم انگار! که ژنتیک میگه آدمی رنج و درد نیاکانش رو به ارث میبره! که غم با ما زاده شده انگار! کجاست جای آرامش؟
بازم به غم بودش به از نبودشه انگار