احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
آخرین مطالب
حرف‌های شما
  • ۲۱ آبان ۰۲، ۱۱:۳۰ - بانوچـه ⠀
    :(

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

این سایت رو باز کنید!

کد ملی و گذرواژه‌تون رو وارد کنید!

تبریک میگم! شما تونستید سابقه بیمه خودتون رو مشاهده کنید!

در کمتر از 5 دقیقه این‌کار انجام میشه!

ولی اگه مثل من برید سازمان!! تامین اجتماعی و کاری داشته باشید میگن یه فرم جمع‌آوری سابقه بیمه پر کنید. نخست باید برید از میز خدمت(هههه!!! خدمتتتتتت!!!) فرم مورد نظر رو بگیرید ، سپس پر کنید ، بدید رییس یا معاونش که معمولن در جلسه هستن تایید کنن ، بیارید تحویل کارمند بدین و اون کارمند بهتون بگه سه چار هفته دیگه تماس بگیرید ببینید آماده شده یا نه! دقت کنید که هیچ وقت زمان دقیق به شما نمیدن! هیچ وقت متعهد به انجام کاری در زمان مشخص نیستن و شما هیچ حسابی نمی‌تونید روی زمان تقریبی‌ای که بهتون میدن بکنید!

پ.ن: باید اول چک میشد که سابقه بیمه‌م برای کاری که می‌خوام انجام بدم کافیه یا نه! طبیعتن کارمند سازمان از روی سیستم چک کرده سابقه رو و اوکی داده! چیزی که عقل سلیم میگه اینه که حالا که همه چی اوکیه کارت رو انجام بدن و تو به زندگیت برسی! ولی اتفاقی که توی سیستم مزخرف کاغذبازی اینجا میفته اینه که حالا همین سابقه که توی چند دقیقه چک شده رو باید کتبی بگیری و تحویل بدی تا تازه روال انجام کارت شروع بشه! و خب این کاغذبازی هم که گفتم یه سه چار هفته‌ای طول می‌کشه!

و فقط من می‌دونم نگاه چپ‌چپ رییسم وقتی مرخصی ساعتی می‌گیرم چقدرررررررررر آزار دهنده است.

راستی چه خبر از دولت الکترونیک؟ یا این چیزایی که گفتم ربطی به اون نداره؟!

۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۷ ، ۱۰:۵۴
هانی هستم
یک: چند وقت پیش کلیپی در فضای مجازی لعنت‌الله علیه پخش شد از فرزند یکی از سفرای ایران که به مردم می‌گفت اگه پول ندارید برید بمیرید! اینو داشته باشید.
چند وقت پیش پیج اینستاگرام یکی از شهرای خوب کشورمون تصویر چادر زدن مسافران توی پارک رو گذاشته و یه نظرسنجی گذاشته بود که آیا با این نوع سفر موافقید؟ و پاسخ‌های مردم اون شهر ترسناک بود! میان کامنت‌ها از " اینا رو باید از دم تیغ گذروند" بود تا " وقتی پول نداری غلط می‌کنی سفر کنی"!! مطلب رو خلاصه می‌کنم در این که ؛ همه‌ی ما یه داعش درون و یه پسر سفیر درون داریم و خیلی از اونایی که به پسر سفیر بد و بیراه گفتن و از ادبیات اون برآشفته شدن اگه پاش بیفته خودشون از اونم بدترن. اینم اضافه کنم که چادر زدن و کمپینگ دیگه یه نوع سفره و لزومن به معنی بی‌پولی نیست. یکی با هتل چند ستاره حال می‌کنه ، یکی با کمپینگ. هر چند توی این وضعیت اقتصادی و گرونی و بی‌پولی اصلن نمی‌تونیم به اون آدمی که حقوقش به ماه نمی‌رسه بگیم حق نداری بری سفر چون‌که پول هتل نداری. خلاصه که یه کم آدم‌تر باشیم! آهان! این رو هم اضافه کنم که من به عنوان یک جنوبی با ازدحام مسافر و زباله ریختن و در اقصانقاط شهر چادر دیدن غریبه نیستم. منم از تبدیل شدن دریا به زباله‌دونی که بیشتر توسط مسافرا اتفاق میفته ناراحتم اما چاره‌ی کار رو از دم تیغ گذروندن مسافرا نمی‌دونم!

دو: قدیم‌ترها وقتی واژه‌ی دانشجو به گوشمون می‌خورد یک احترامی با خودش میاورد. توقع نداشتیم حرکات لات سر محل رو از دانشجوی مملکت ببینیم. به قولی ارج و قربی داشت این دانشجو بودن!!
چند روز پیش شمال بودیم. بعدشم رفتیم فیلبند و برای شب یه خونه از یه خانم و آقای مهربون پا به سن گذاشته که غذاهای خیلی خوشمزه‌ای هم داشتند اجاره کردیم. با خانم خونه که حرف می‌زدیم درد دل می‌کرد که چند نفر ازشون خونه اجاره کردن و مقدار زیادی سبزی(دِلار) و ده کیلو برنج رو با خودشون دزدیدن از تو خونه! و از صحبت‌های پیرمرد بیچاره شنیدم که این دزدها کارت دانشجویی‌ تاریخ گذشته‌شون رو گرو گذاشتن و برای حساب کردن اجاره خونه هم نیومدن! انقد که اینا صاف و ساده بودن و با غصه تعریف می‌کردن که بغضم گرفته بود. واقعن چرا؟ کی اینطور شدیم؟! چرا به خودمون رحم نمی‌کنیم؟

سه: اینستا رو که باز می‌کنم نخستین پستی که می‌بینم اینه : سحرگاه امروز چهارشنبه 25 مهرماه ، یک شکارچی غیرمجاز تاج محمد باشقره محیط بان پارک ملی گلستان را به شهادت رساند.
حرفم نمیاد. بغض می‌کنم. به خانواده تاج محمد فکر می‌کنم. بغض می‌کنم. به دو نفری که زخمی شدند فکر می‌کنم. بغض می‌کنم...

ماسال

عکس از خودم ؛ ماسال

۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۷ ، ۱۰:۱۳
هانی هستم

اصولن ما دوست داریم درباره‌ی هر چیزی نظر بدیم! این یک مصیبته که ما دچارشیم!

مصیبت بزرگ‌تر اینه که به طور بی‌شعورانه‌ای رک نظر می‌دیم!!

یعنی اصلن فرق بین رک بودن و بی‌شعوری رو که از پل صراط باریکتر‌ه نمی‌دونیم و رعایت نمی‌کنیم!

و هر نظر شخصی با ربط و بی ربط خودمون رو به خورد طرف می‌دیم!

تاکید می‌کنم اصلن نیازی نیست که آدم بدی باشیم که این رفتار رو از خودمون بروز بدیم! اتفاقن خیلی وقتا از کسی از حلقه‌ی دوستان‌مون هم این رفتار رو می‌بینیم که در ادامه یه مثال عرض می‌کنم خدمتتون!

حتا به خودمون زحمت نمی‌دیم اون ظاهرن انتقاد رو یه کم به گل و بلبل آراسته کنیم و بکنیم تو چش و چال یارو و به همون شکل زمخت و زشت می‌پاشیم تو صورتش! و مهم نیست که اون بدبخت دوست،پارتنر،همسر یا فلان و بهمان ماست!

اما چرا این حرفا رو زدم؟

من خودم رو حامی محیط زیست می‌دونم و ابایی ندارم از چیزای ظاهرن دورریختنی استفاده کنم. چند روز پیش به مناسبتی بهمون گل دادن توی محل کار. منم دو شاخه از اون گلا رو گذاشتم توی شیشه‌ای که توی تصویر می‌بینید که یه چند روزی سالم بمونه. بعد یه همکار عزیز که دوستمم هست از مرخصی برگشته و گل رو دید. گفت به‌به چقد قشنگ ولی چرا توی این شیشه گذاشتی! خیلی زشته! گفتم بعله. و وارد مباحث محیط زیستی نشدم! و با شوخی و خنده رفتش. امروز دوباره اومده میگه این شیشه چیه گذاشتی اینجا ، عوضش کن و ...! اولن که من از کسی نظر نخواستم. دومن حتا اگه زشتم باشه کسی حق نداره اینطوری بکوبدش توی صورت من. اینا در حالیه که من فکر می‌کنم این شیشه خیلی هم قشنگه و کلی گلدون چند ده هزار تومنی دقیقن همین شکلی من دیدم توی بازار! حتمن باید اونقد پول بدم که اسمش گلدون باشه!؟

خلاصه که نکنید عزیزان من! با انسان‌های اطرافتون مهربون‌تر باشید!

گل


۱۴ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۷ ، ۱۲:۵۵
هانی هستم

در جواب پست دوست خوبم اسپریچو ، از قول «آلفردو»ی سینما پارادیزو می‌نویسم : زندگی مثل فیلم نیست ؛ خیلی سخت‌تره!

به نظر شما اینطور نیست؟

اینکه هیچ‌کس بهت نگفته توی هر موقعیت چه غلطی بکنی ترسناک نیست؟ اینکه هر لحظه یه چالش تازه‌س و تو نمی‌دونی چطور حلش کنی ترسناک نیست؟ اینکه هیچ کاتی نداره که برگردی و خرابکاری‌تو درست کنی و شاید در 99 درصد مواقع هیچ فرصتی برای جبران اشتباه نیست غم‌انگیز نیست؟ اشتباه نشه ؛ نمیگم همیشه باید بدون اشتباه بود. شما مجازید توی زندگی‌تون اشتباه کنید اما این چیزی از غم‌انگیز بودن مسئله کم نمی‌کنه!

زندگی خیلی سخته. وقتی به اجتماعی بودن انسان فکر کنی و روابط اجتماعی ، عاطفی ، خانوادگی و ... و چالش‌های توی این روابط ، این سختی خیلی هم پیچیده‌تر میشه.

این روزا آشفته‌ام. خیلی زیاد. از بس با خودم حرف می‌زنم ، فکر می‌کنم ، حرف می‌زنم ، داد می‌زنم ، فکر‌ می‌کنم ... سرم شده اندازه کره‌ی زمین...


+توی این آشفتگی باید دنبال عنوان برای پست هم بگردیم!

۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۷ ، ۱۵:۵۳
هانی هستم

با خودم می‌گم یعنی انقد زندگی من روتین و مسخره شده که هیچ حرفی برای اینجا نوشتن ندارم!؟ و خل‌وار به خودم جواب می‌دم زندگی اگه می‌خواست روتین نباشه که صب به جای این تخت یه نفره‌ی بی‌روح توی آغوش اون بیدار می‌شدی و باقی روز هم به کشف خط و خطوط تازه‌ی کهکشان راه شیری می‌گذشت...!

آره. روتینه. خیلی هم روتینه!

پس از مدت‌های طولانی دلم به کتاب خوندن رفت. «جراح دیوانه» با ترجمه‌ی ذبیح‌الله منصوری. زندگینامه‌ی فردیناند زائر بروخ جراح  آلمانی. این "زائر"ش هم داستانیه‌ها! هر بار می‌خوندم تصویر "زایر" برام مجسم میشد!!! کتاب من چاپ سال 60 بود . نخستین ترجمه‌ایه که از منصوری می‌خونم و اصلن با ترجمه‌ش حال نکردم. و از اونجایی که کتاب پر از مباحث و واژه‌های پزشکیه اگه از بچه‌های علوم پزشکی باشید خوندن معادل‌هایی که توی این کتاب به تبع اون روزها استفاده شده خیلی بیشتر براتون غیر مانوس خواهد بود. آهان اینم بگم بخندیم!! شما معادل‌هایی که توی کتاب زیست شناسیای جدید برای واژه‌های علمی و پزشکی نوشتن رو دیدین؟! خیلی خنده‌س!! دارم ترم اول دانشکده‌های علوم پزشکی رو تصور می‌کنم وقتی این بچه‌ها برن دانشگاه!! و پوکرفیس استاد رو که با واژه‌های تخصصی حرف می‌زنه نگاه می‌‎کنن!! قشنگ همه‌شون دیکشنری لازمن!!!

شما جراح دیوانه رو خوندین!؟

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۴:۰۰
هانی هستم

به طور کاملا اتفاقی یک یوزپلنگ دیدم؛ بدیهی است اول فکر کنم که او به من حمله می کند؛ اما خوب که دقت کردم متوجه شدم اصلاً توقع ندارد از او بترسم؛ به او اعتماد کردم و تا گوشه ای خلوت همراهی اش کردم. 

برایش دنبال گوشت می گشتم؛ اما گفت میل ندارد؛ پس یک نوشیدنی گرم فراهم کردم تا بتوانم گپی با او بزنم. برای صحبت، از هوای سردِ پس از باران شروع کردم و بعد رفتم سراغ موضوع انقراض آن ها که اخیرا خیلی شایع است؛ اما به نظرم رسید او هیچ اطلاعی ندارد. دیدم بار اول آدم یوزپلنگ می بیند که حرف مرگ نمی زند.

از همین جا رسیدم به مشکلات حمایت از زیستگاه ها و معضلات شکار، پرسیدم این شکارهای غیر قانونی حتما خیلی به رشد جمعیت شما یوزها صدمه می زند. 

اَخم عاقل اندر سفیهی کرد و گفت کاملا برعکس، گفت شکارچی ها که زیاد می شوند یوزها خانه نشین می شوند و از بیکاری میل به زاد و ولد بیشتر می شود اتفاقا. 

گفتم پس لابد علت کاهش جمعیت شما نبودن شکار و غذاست. گفت نه، اما توضیح بیشتری نداد. 

خب من آدمی نیستم که بخواهم به زور از حیوانات حرف بکشم، پس موضوع را عوض کردم و پرسیدم این وقت شب این اطراف چکار می کنی؟ گفت قدم می زدم. 

بی اختیار خنده ام گرفت و پرسیدم واقعا به عنوان درنده ترین حیوان حیاتِ وحش کار مهم تری جز این نداری؟ 

کمی با لیوان چای بازی کرد، سرش را پایین انداخت و آرام گفت مهم ترین کار یک یوزپلنگ نر، شب، قدم زدن بعد از باران است! 

گفت یوزپلنگ ها از غذا نخوردن و شکار نمی میرند؛ از قدم نزدن می میرند. گفت اول افسرده می شوند، بعد می روند جلو یک نفر شکارچی بکشدشان! گفت دایناسورها هم همینطوری منقرض شدند، با این تفاوت که آن ها هنوز قدم زدن را کشف نکرده بودند، افسردگی هم نمی شناختند، عصبانی می شدند و هم نوع کشی راه می انداختند؛ بزرگترین شکارچی دایناسورها خود آن ها بودند! 

جالب بود، من تا امروز فکر می کردم دلایل اصلی انقراض دایناسورها چیزهایی مثل آتشفشان ها و دوره های تحولِ اقلیمی زمین و نهایتا ضعف ژنتیکی گونه ی آن ها بوده! 

به یوزپلنگ که آهنگِ رفتن گرفته بود گفتم فقط یک سوال دیگر دارم؛ می خواستم بپرسم چرا بعد از باران؟ اما سوال مقدم تری هم بود؛ پرسیدم چرا گفتی یوزهایِ نر؟ گفت یوزپلنگ ماده وقتی جفتش را دوست دارد که او قدم بزند! ماده یوز ها به نرهایشان که قدم می زنند می بالند  و به ماده های دیگر فخر می فروشند و اصلا نرها وقتی بی میلی ماده ها را می بینند به یوزپلنگی شان بر می خورد و افسرده می شوند؛ این را گفت و رفت.

نمی دانم رفت خانه یا رفت که جایی بمیرد. اینقدر گیج بودم که فراموش کردم بپرسم کجای این شهر زندگی می کند؛ اما فکر کردم به چه درد او می خورم که بخواهم خانه اش را بلد باشم؛ او درد گوشت و نان و امنیت که ندارد تا بتوانم برایش مهیا کنم و کمکی کرده باشم، درد او یوزپلنگ بودن است؛ باران که نبارد دنیا دیگر جای یوزپلنگ نیست!

با عقل هم جور می آید؛ چرا این همه حیوان که اصلا شکار بلد نیستند و ذاتا خودشان شکار می شوند منقرض نمی شوند و این وسط ماهرترین شکارچی زمین منقرض می شود!

درد شکارچی شکار است؛

درد یک شکارچی بزرگ، شب، سیر در جنگلِ خود قدم زدن است.


از کانال هادی پاکزاد

دی ماه 93


۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۷ ، ۰۹:۳۷
هانی هستم