روزم اینطوری شروع شد که شیش صبح غرغرکنان از خواب بیدار شدم و لباس پوشیدم و زامبیطور(با کمی اغراق در حالی که چشما بسته است و دستا پیش از خودت راه میرن که به چیزی نخوری) خودمو رسوندم بیرون و بعد از حدود ده دقیقه توی صف وایسادن سوار مینیبوس شدم و سر کاری رفتم که تنها دلیل ترک نکردنش نیازم به درآمدشه. احتمالن شبیه درصد بسیار زیادی از مردم این سرزمین. (همیشه حسودیم میشد به دیگرانی(طبیعتن توی ممالک دیگر) که اینور اونور میدیدم برای پی گرفتن علاقهشون یا سفر و تغییر شیوهی زندگی به شکلی که دوست داشتن و یا هر چیز دیگری کارشون رو رها کردن و حالا خوشحالن).
نخستین چیزی که صب دیدم بخشی از گفتوگویی کوتاه با بهرام بیضایی بود.
سوال این بود : آیا دلتان برای ایران تنگ شده؟
و جواب: «من دلم تنگ میشه برای دفتر کارم ، و دلم تنگ میشه برای یک خانه یا یک جایی توی ساحل شمال. برای اینکه وقتی ایران هم بودم [...] وطنم همین اتاقم بود. وقتی بیرون میرفتی تقریبن دیگه اون وطن هی داشت با من بیگانه میشد. هر روز که میرفتی درختهای بیشتری رو بریده بودن. جاهای بیشتری [...] تغییر کرده بود ، مردم تغییر کرده بودن ، کمکم دروغها واضح شده بود ، کمکم دروغها همهگیر شده بود ، کمکم شهر زشت میشد و ... . در نتیجه من توی تهران هم که بودم وطنم در اندازهی همون دفترم و خونهم بود.»
و خب اینا یه جورایی حرف دل من هم بود. البته به جز دلتنگی برای دفتر کار!! منی که خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که نمیتونم یه زندگی اجتماعی ایدهآل داشته باشم و باید تمام تلاشم رو بکنم که یک زندگی شخصی ایدهآل بسازم. یا به بیان دیگر زندگی ایدهآلم رو بیارم توی یک فضای خیلی کوچکتر تا شاید بتونم بخشی از این سرشکستگی بزرگ رو جبران کنم و حالا که به دلایل زیاد نمیتونم پامو فراتر از اینجا بذارم یا خیلی حقیرانه حتا کارم تغییر بدم لااقل کمتر احساس شکست و پوچی و ناامیدی کنم. حتمن درک میکنید که برای یک آدم این چنینی شنیدن چنین جملاتی و باور چندین بارهی جبر جغرافیایی چقدر غمانگیزه از این بابت که اونو یاد چیزی میندازه که تلاش میکنه ازش فرار کنه. حس میکنم دارم پرت و پلا میگم...
بعدش رفتم گفت و گوی 17 دقیقهای بیضایی رو دیدم. دربارهی باشو ، سان؛سور ، سهراب شهید ثالث ، تاریخ و ... .
و بعد غصه خوردم. درست شبیه وقتی که «این یک فیلم نیست» جعفر پناهی رو دیدم. غصه خوردم که بهرام بیضایی امریکا داره چیکار میکنه. میگفت من شغلی نداشتم و توی شهری که روز به روز قیمت داره بالا میره باید شغل داشته باشی. و غصه خوردم برای انبوه هنرمندانی که بیکار شدند. و به شاهکارهایی فکر کردم که اگه کارشون ادامه داشت خلق میشد. و به این فکر کردم چقدر دوست داشتم «پردهی نئی» فیلم میشد. بدون محدودیت ، بدون سان؛سور.
و غصه خوردم و آفتاب بالا اومد. و باز پایین رفت. و هزاران بار دیگه طلوع و غروب میکنه و خدا میدونه تا کی سوژه برای غصه فراوونه.
بعدش سه ایپزود از پادکست «آن» رو گوش کردم که داستان کوروش بود. پسری که از شیراز قاچاقی میره انگلیس تا پناهنده بشه. و قصهی پر غصهی آدمهایی که توی این اپیزود روایت شدن که قطرهای از دریای پناهندههایی هستن که آخرین چارهشون آوارگی به امید یه روز بهتره. و غصه خوردم. برای چیزی که میتونه باشه ولی نیست...
پنجشنبه/ بیست و نهم خرداد