هوا عالیِ عالی است...
یک) من هنوز مثل یه کودک چند ساله سرمو میذارم رو پای مامانم و به رویاهام فکر میکنم. هنوزم نوازش دستای خستهی مامانم رو با دنیا عوض نمیکنم. اما...
این بار که توی افق نگاهم زل زدم به پیشونیش... به صورتش... به چشماش... این بار چروکای روی صورتش خیلی بیشتر و عمیقتر اومدن توی چشمم. خیلی محکمتر زدن توی گوشم که آآآآآآی آدم بیخبر... مادرت خیلی از چیزی که فکر میکنی پیرتر و رنجورتره. نمیدونم من انقد عمیق نشده بودم یا چینهای بیرحم پیری یک شبه به زیبایی مادرم هجوم آوردن. یا درد ... همین دردایی از خشکی عصب یا رگ یا این اسمایی که پزشکا روی دردای ما میذارن انقد بیرحمانه نشستن روی صورت بهشتیش. یه سیلی محکم خورد توی گوشم که خیلی بیشتر قدر بدونم بودنش رو. یه غم نشست توی دلم که هیچ جوره آروم نمیشه. یه بغض که گوله شده توی گلوم و مثل یه گوله برف که قل بخوره پایین ، هی بزرگتر و بزرگتر میشه...
دو) فعلن دو رو نمینویسم. ترجیح میدم برم یه زنگ به مامانم بزنم...