مردیست در ما
که میگرید
از این رو آمدن باران
و صدای رودخانهها را
دوست داریم
مردیست در ما
که میگرید
و ما غم او را
در آمدن باران
و جاری شدن آبها
فراموش میکنیم
مردیست در ما
که میگرید
از این رو آمدن باران
و صدای رودخانهها را
دوست داریم
مردیست در ما
که میگرید
و ما غم او را
در آمدن باران
و جاری شدن آبها
فراموش میکنیم
اینجوریه که میرم سمت کمد تا چسب زخم بردارم. بعد یادم میاد که کیفم تو کشوئه و با عصبانیتِ ناشی از اینکه چرا یادم نبود کیف تو کشوئه_چون یه کم قبلش هم برای برداشتن شارژر سراغ کمد رفتم بودم و بعدش یادم اومده کیفم تو کشوئه_ در رو محکم به هم میکوبم و برمیگردم و وسط راه تازه یادم میاد چسب زخم توی کمده و من برای برداشتن اون رفته بودم و هیچ ربطی به کیفم نداره!!
و برمیگردم چسب زخم رو برمیدارم!
هر بهار
بذر کاشتم
از اشکهای سیاهم
از پس شب اما
صبح بر نخاست
تنها ستارگان ترسیدند و گریختند
و آسمان گنگ، نگاه کرد.
ریتو لووکانن / برگردان کیامرث باغبانی
اگر کسی مرا خواست
بگویید: رفته باران ها را تماشا کند
و اگر اصرار کرد،
بگویید: برای دیدن طوفان ها
رفته است!
و اگر باز هم سماجت کرد،
بگویید:
رفته است تا دیگر بازنگردد.
نخستین باری که اسم بیژن جلالی رو شنیدم دبیرستان بودم و تازه پا گذاشته بودم توی انجمن شعر شهر. اونجا سلیقههای شعری مختلفی بودن و یکی از دوستانی که اونجا بود وقتی فهمید من شعر کوتاه دوست دارم بیژن جلالی رو بهم معرفی کرد و چون اون موقعها شهر ما کتابفروشی نداشت و نمیشد مثل نقل و نبات از نت کتاب سفارش داد کتاب بیژن جلالیش رو بهم امانت داد و نمیدونم بگم با چه ولعی و چند بار خوندمش! و با اندوه پسش دادم. البته همین الان هم کتابهای بیژن جلالی به سادگی پیدا نمیشه که به دلیل تجدید چاپ نشدنشون هست و دلیلشم احتمالن میدونید ؛ اینکه خیلیها با بیژن جلالی و شعرش آشنا نیستن و کتابها فروش نداره. همین ناشناخته بودن بیژن جلالی و علاقهای که بهش داشتم باعث شد زمانی که فیس بوک در اوج بود اونجا براش یه پیج بسازم تا آدمهای بیشتری باهاش آشنا بشن. و بعدها که فیلتر فیس بوک دیگه خیلی اذیت میکرد و من هم وقتم به نسبت دانشجویی بسیار کمتر بود اون پیج هم تقریبن به تاریخ پیوست.
توی این چند وقت خیلی با خودم کلنجار رفتم که آیا صفحهای توی اینستا برای بیژن جلالی بسازم یا نه. چون معتقدم آدم یا نباید کاری بکنه یا اگه انجامش داد باید تمام و کمال باشه و درست و حسابی براش وقت بذاره. و ترس وقت نداشتن و گرفتاریهایی که نمیذاشتن درست روش تمرکز کنم باعث شده بود بی خیالش بشم اما امروز طی یک اقدام انتحاری و تصمیمی لحظهای پیج بیژن جلالی رو توی اینستاگرام ساختم! دعوتتون میکنم هر کی به شعر علاقهمنده وارد دنیای بیژن جلالی بشه و از چشم اون دنیا رو ببینه.
با حمایتتون امیدوارم کنید :)
اگه خونه بودم الان مثل بچهی آدم میرفتم سراغ کتابخونهی کوچکم و کتاب هایکوی ریچارد رایت رو برمیداشتم و چن تا هایکوی داغ با فصل-واژهی تابستان مینوشتم براتون اما نیستم و مجبورم دنبال دانلودش باشم! ( من به کپی رایت پایبندم و چون این کتاب رو دارم دنبال PDFش میگردم). اگه به هایکو و از نوع امریکاییش علاقه دارید از ریچارد رایت فکر میکنم سه تا کتاب هایکو توی ایران چاپ شده ؛ یکی با اسم "تصمیمت را بگیر حلزون" از نشر سپیده باوران و برگردان رضا عابدین زاده ، یکی با اسم "این جهان دیگر" از نشر نگاه و برگردان احمد محیط (که این دو تا دستچین یک کتاب هستن و نمیدونم انتخاب مترجمها هایکوهای یکسانی هست یا نه ) ، "هایکوهای چهار فصل" نشر آوای کلار و ... . من دومی رو دارم و برگردان خوبی به نظر میاد.
نتونستم توی نت هایکوی زیادی از ریچارد رایت پیدا کنم و به همین چن تا بسنده میکنم.
ابرها لبخند می زنند
به بادبادک زرد تنهایی که زیر پایشان
به پرواز است.
**
راهم را گم کردهام
شب هنگام در شهری غریب
آسمانی پر از ستارههای سردِ قدیمی.
**
همچون قلابِ ماهیگیری
سایهی بلندِ گلِ آفتابگردان
شناور است در دریاچه.
**
مردی که سل داره
و توی اتاق کناری زندگی میکنه
امروز سرفه نکرد
**
روشنایی بزرگ در مه
فانوس کوچکی بود
وقتی به آن رسیدیم
**
تصمیمت را بگیر حلزون
نصفت توی خونهته
نصفت بیرون.
تنهایی است
که پیادهروها را خلوت کرده است
تنهایی است
که با من این وقت روز خلوت کرده است
تنهایی است...
خداحافظ غریبهها!
میروم کمی قدم بزنم...
لیلا کردبچه
+گاهی آدم باید تو جنگ با خودش آنقدر پیش بره که یه ویرونه بسازه از وجودش، اونوقت از دل اون ویرونه یه نوری، یه امیدی، یه جراتی جرقه میزنه... (شهرزاد)
+عنوان رو از «خلبان جنگ» گرفتم. این ترکیب عجیب به دلم نشست. انتظار... انتظار... انتظار... برای هیچ چیز! برای هیچ کس! برای هیچ اتفاق!!
+ City of God رو ببینید. محصول 2002 و رتبهی 21 IMDb با امتیاز 8.7 .
+ «پس کی پس» رو از کیوسک بشنوید.
مردیست در ما
که میگرید
از این رو آمدن باران
و صدای رودخانهها را
دوست داریم
مردیست در ما
که میگرید
و ما غم او را
در آمدن باران
و جاری شدن آبها
فراموش میکنیم
بیژن جلالی
+دلتنگی نومیدانه -وقتی که دلتنگی و امید دیدار نداری- میتونه اگه نه کشنده، فلج کننده باشه. وقتی بدتر میشه که ابرازش هم غمآلود باشه و حرفی هم ازش نزنی. گیر میکنه یه جایی بیخ گلو و شب و روزت رو بغضآلود میکنه.
+تعلیق کشنده! انتظار و تعلیق به هر شکلی عذابآورن و حالا این روزا وضعیت کاریم هم یک جورایی بلاتکلیفه. به قول دوستم همه جای دنیا سازمانها تمام تلاششون رو میکنن که استرس شغلی رو از کارمندا دور کنن، اینجا اتاق فکر تشکیل میدن که خب!! دیگه چیکار کنیم که به این کارمندای بیچاره استرس وارد بشه. دلم میخواد مرخصی بگیرم و دور شم از اینجا ... از شهرم و از خونه و برم یه جایی که هیچ خبری از این چیزا نباشه حداقل برای چند روز اما باید وایسم ببینم وضعیت چطور میشه. هر چند به گفتهی رضا قاسمی «انسان شهرش را عوض میکند، کشورش را عوض میکند ولی کابوسهایش را نه. فرقی هم نمیکند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاههای جهان پیاده شده باشی...»
+بعد ما یک سری هورمونها داریم که ضد دردن. باگشون هم اینه که هر چه به سمت شب میریم ترشحشون کمتر میشه! همینقد بیشعورن! آخه یکی نیست بگه لامصبا آدم شبا یه خواب راحت میخواد، شمام میرید میخوابید؟ حالا اینا از نظر جسمی. ولی روح و روان انسان هم شبا به هم ریختهتر میشه. نمیدونم این شب چی داره همه چی یه جور دیگهس. عنوان پست از سید مهدی موسویه.
+دوستان من کجا هستند؟ روزهاشان پرتقالی باد! (سهراب) [منظورم اینه که اگه من گرفتارم این روزا و نمیخونمتون یا کامنت نمیذارم دلیل نمیشه شمام نخونید که! والا! سهرابم منظورش همین بود. با منم بحث نکنید!!]
+مردی است در ما که میگرید...
جمال ثریا
عنوان از : آنا آخماتووآ
44 ثانیه به امواج دریا خیره شوید؛ صدا : رادیو سلانه ، ویدیو : من