مردیست در ما
که میگرید
از این رو آمدن باران
و صدای رودخانهها را
دوست داریم
مردیست در ما
که میگرید
و ما غم او را
در آمدن باران
و جاری شدن آبها
فراموش میکنیم
مردیست در ما
که میگرید
از این رو آمدن باران
و صدای رودخانهها را
دوست داریم
مردیست در ما
که میگرید
و ما غم او را
در آمدن باران
و جاری شدن آبها
فراموش میکنیم
روز بعدش هم کسی نمرد. این موضوع که مطلقن با قواعد حیات مغایر است، اوضاع و احوال جامعه را به هم ریخت و در افکار مردم اضطرابی عظیم ایجاد کرد که کاملن موجه بود ؛ چرا که ما فقط همین یک موضوع را مطرح میکنیم که در کل چهل مجلد تاریخ عمومی جهان هیچ اشاره یا حتا نمونهای مشابه از این اتفاق موجود نیست که یک روز کامل بگذرد ، با سهم سخاوتمندانهی بیست و چهار ساعت ، روزانه و شبانه ، بامداد و غروب ، بدون یک مورد مرگ ناشی از بیماری ، سقوط از بلندی یا خودکشی موفقیت آمیز ، حتا محض رضای خدا برای ثبت در مدارک. نه حتا مرگ ناشی از تصادف اتومبیل که در این ایام جشن بسیار شایع است ، وقتی مسئولیت ناپذیری بوالهوسانه و افراط رانندگان شادخوار در جادهها هم برای آنکه چه کسی زودتر به نقطهی مرگ میرسد ، جواب نداد. عید سال نو هم نتوانست پشت سر خودش رد معمول مصیبتبار اموات را بر جا گذارد ، انگار عفریت مرگ با دندانهای تیز بیرون زدهاش تصمیم گرفته بود برای یک روز داسش را کنار بگذارد...
در ستایش مرگ ، ژوزه ساراماگو
+
با گذشت زمان
و درگذشتن دوستان و آشنایان
آدمها بیشتر مردن را
تداعی میکنند
تا زنده بودن را
+دیروز روز جهانی سرطان بود. قرار بود امروز بیام دربارهی سرطان و پیشگیری از اون حرف بزنم و به ویژه اینکه شیوهی زندگی و نوع تغذیه چقددددر زیاد میتونه در مورد سرطان موثر باشه و یک شیوهی زندگی سالم چه گام بزرگی برای پیشگیری از سرطانه. سالانه 14 میلیون نفر سرطان میگیرن و 8.2 میلیون نفر از سرطان میمیرن. اما وقت کافی برای گردآوری مطلب معتبر نداشتم. بعد صبح که شد خبر فوت پدر همکارم رو شنیدم. بعد از حدود یک ماه بیماری و چند عمل و ... . هفتهی پیش هم خبر مرگ پدر دوست عزیز دیگری رو شنیده بودم. از سکتهی قلبی. و خبر مرگ مهرداد میناوند و علی انصاریان و یک به یک جانهایی که هر روز ما فقط توی اخبار میخونیم ولی هر یک نفر یک جان هستن و جان کسان دیگری . و با خودمون فکر میکنیم نوبت عزیزای من کی میشه؟ نوبت من چی؟ دیگه فقط مرگه که پرپر میزنه دورمون. درست بر خلاف شهر آخر زمانی ساراماگو در رمان در ستایش مرگ. اونجا از بیمرگی دچار بحران میشن و ما اینجا فرصت زاری نداریم از بس بلا رو سرمون ریختن.
چی بگیم وسط این همه مرگ؟ میون این همه اندوه؟
+
و چه بسیار شبها و روزهایی
پس از مرگ
که دوستت خواهم داشت
و در عشق تو زاده میشوم
و در عشق تو میزیام
و در عشق تو خواهم مرد.
«یوزف زینکلایر، برگردان رضا نجفی»
اگر کسی مرا خواست
بگویید: رفته باران ها را تماشا کند
و اگر اصرار کرد،
بگویید: برای دیدن طوفان ها
رفته است!
و اگر باز هم سماجت کرد،
بگویید:
رفته است تا دیگر بازنگردد.
نخستین باری که اسم بیژن جلالی رو شنیدم دبیرستان بودم و تازه پا گذاشته بودم توی انجمن شعر شهر. اونجا سلیقههای شعری مختلفی بودن و یکی از دوستانی که اونجا بود وقتی فهمید من شعر کوتاه دوست دارم بیژن جلالی رو بهم معرفی کرد و چون اون موقعها شهر ما کتابفروشی نداشت و نمیشد مثل نقل و نبات از نت کتاب سفارش داد کتاب بیژن جلالیش رو بهم امانت داد و نمیدونم بگم با چه ولعی و چند بار خوندمش! و با اندوه پسش دادم. البته همین الان هم کتابهای بیژن جلالی به سادگی پیدا نمیشه که به دلیل تجدید چاپ نشدنشون هست و دلیلشم احتمالن میدونید ؛ اینکه خیلیها با بیژن جلالی و شعرش آشنا نیستن و کتابها فروش نداره. همین ناشناخته بودن بیژن جلالی و علاقهای که بهش داشتم باعث شد زمانی که فیس بوک در اوج بود اونجا براش یه پیج بسازم تا آدمهای بیشتری باهاش آشنا بشن. و بعدها که فیلتر فیس بوک دیگه خیلی اذیت میکرد و من هم وقتم به نسبت دانشجویی بسیار کمتر بود اون پیج هم تقریبن به تاریخ پیوست.
توی این چند وقت خیلی با خودم کلنجار رفتم که آیا صفحهای توی اینستا برای بیژن جلالی بسازم یا نه. چون معتقدم آدم یا نباید کاری بکنه یا اگه انجامش داد باید تمام و کمال باشه و درست و حسابی براش وقت بذاره. و ترس وقت نداشتن و گرفتاریهایی که نمیذاشتن درست روش تمرکز کنم باعث شده بود بی خیالش بشم اما امروز طی یک اقدام انتحاری و تصمیمی لحظهای پیج بیژن جلالی رو توی اینستاگرام ساختم! دعوتتون میکنم هر کی به شعر علاقهمنده وارد دنیای بیژن جلالی بشه و از چشم اون دنیا رو ببینه.
با حمایتتون امیدوارم کنید :)
مردیست در ما
که میگرید
از این رو آمدن باران
و صدای رودخانهها را
دوست داریم
مردیست در ما
که میگرید
و ما غم او را
در آمدن باران
و جاری شدن آبها
فراموش میکنیم
بیژن جلالی
+دلتنگی نومیدانه -وقتی که دلتنگی و امید دیدار نداری- میتونه اگه نه کشنده، فلج کننده باشه. وقتی بدتر میشه که ابرازش هم غمآلود باشه و حرفی هم ازش نزنی. گیر میکنه یه جایی بیخ گلو و شب و روزت رو بغضآلود میکنه.
+تعلیق کشنده! انتظار و تعلیق به هر شکلی عذابآورن و حالا این روزا وضعیت کاریم هم یک جورایی بلاتکلیفه. به قول دوستم همه جای دنیا سازمانها تمام تلاششون رو میکنن که استرس شغلی رو از کارمندا دور کنن، اینجا اتاق فکر تشکیل میدن که خب!! دیگه چیکار کنیم که به این کارمندای بیچاره استرس وارد بشه. دلم میخواد مرخصی بگیرم و دور شم از اینجا ... از شهرم و از خونه و برم یه جایی که هیچ خبری از این چیزا نباشه حداقل برای چند روز اما باید وایسم ببینم وضعیت چطور میشه. هر چند به گفتهی رضا قاسمی «انسان شهرش را عوض میکند، کشورش را عوض میکند ولی کابوسهایش را نه. فرقی هم نمیکند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاههای جهان پیاده شده باشی...»
+بعد ما یک سری هورمونها داریم که ضد دردن. باگشون هم اینه که هر چه به سمت شب میریم ترشحشون کمتر میشه! همینقد بیشعورن! آخه یکی نیست بگه لامصبا آدم شبا یه خواب راحت میخواد، شمام میرید میخوابید؟ حالا اینا از نظر جسمی. ولی روح و روان انسان هم شبا به هم ریختهتر میشه. نمیدونم این شب چی داره همه چی یه جور دیگهس. عنوان پست از سید مهدی موسویه.
+دوستان من کجا هستند؟ روزهاشان پرتقالی باد! (سهراب) [منظورم اینه که اگه من گرفتارم این روزا و نمیخونمتون یا کامنت نمیذارم دلیل نمیشه شمام نخونید که! والا! سهرابم منظورش همین بود. با منم بحث نکنید!!]
+مردی است در ما که میگرید...
یه داستان کوتاه هست از فردریک براون که با عنوان «کوتاهترین داستان ترسناک دنیا » توی دنیای مجازی میچرخه؛
«آخرین انسان زمین، تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.»
حالا سوال اینه که آیا این داستان ترسناکه یا امیدوار کننده؟
نظر شخصی من اینه که بالاتر از سیاهی رنگی نیست. توی اون حجم از تنهایی چی میتونه ترسناک باشه اصلن؟ ترس کی معنا پیدا میکنه؟ مثلن هر موجودی هم پشت در باشه میخواد چیکار کنه؟ فوقش یک چیز بدقواره است که میخواد زنده زنده بخورتتون دیگه! شخصن با این سازگاری عمیقم با تنهایی، توی اون شرایط احتمالن از هر موجود زندهای استقبال میکنم و حاضرم به اژدهای هفتسر هم زبان انسانی یاد بدم و بنیانگذار نظریهی اژدهای نامتناهی* بشم!! حالا نمیخواد تایپ کنه، همون چارتا کلمه حرف بزنه کافیه!!
*قضیهٔ میمون نامتناهی بیان میکند که اگر یک میمون به صورت تصادفی کلیدهای یک ماشین تحریر را بفشارد و این کار را به صورت نامتناهی ادامه دهد به احتمال قریب به یقین هر متنی را تایپ خواهد کرد، مثلن آثار کامل ویلیام شکسپیر را. (ویکیپدیا)
+ مستند «زندگی پس از انسان» رو ببینم.
+دوست دارم بخش پادکست وبلاگ رو راه بندازم. بخشی برای انتشار دکلمهی شعر و قصه و ... . صدای شما و من. اگه مایلید صداتون رو برام به یادگار بذارید. از طریق ایمیل ( la.honey68@gmail.com ) یا آپلود تو صندوق بیان و ارسال لینک [لبخند] یا هر طور دل تنگتان میخواهد!
+وقتی واقعیتی ناگفتنی بود/ یا باید سکوت کرد/ یا باید شعر گفت (بیژن جلالی)