-ما منتظر چی هستیم تو دنیایی که دو روز بیشتر نیست؟ منتظر کدوم خوشبختی؟ کدوم معجزه؟
شهرزاد/حسن فتحی
+گفت «دقیقن همین الان آرزوت چیه؟» گفتم « گاهی وقتا فاصلهی ما تا رسیدن یا نرسیدن به یک آرزو فقط یک قدمه اما شهامت برداشتن همون یک قدم رو نداریم. و این میشه که در یک عذاب همیشگی دست و پا میزنیم. یک جور تعلیق. این تعلیق هیجان و استرس و اضطراب زیادی بهمون وارد میکنه. تا جایی که اون استرس خونگی میشه. و این آدمو پیر و فرسوده میکنه.» گفت «ولی این جواب من نبود.» گفتم «شاید تلاشی برای برداشتن همون یک قدم بود...»
+با خودم فکر میکنم باید چه اتفاقی بیفته که برسیم به حالی که "فرهاد" قصهی شهرزاد داشت که اون حرفو بزنیم؟ که دیگه راهی جز گفتن باقی نمونه؟ راهی جز برداشتن همون یک قدمی که شهامت زیادی میخواد. نه فقط توی مسائل عاطفی. توی هر زمینهای. باید به کجا برسیم که بزنیم به سیم آخر؟ به هر چه باداباد؟ چقدر باید چیزی برای از دست دادن نداشته باشی یا اون هدف/شخص تمام تو شده باشه که اینکارو براش بکنی؟ و از خودم میپرسم وقتی برای چیزی/کسی به سیم آخر نمیزنی و همهی پتانسیلت رو به کار نمیبری به این معنیه که اون چیز/کس دارای این درجه از اهمیت نیست؟ یا این فرض خیلی صفر و صدی هست؟
سال دوم دانشجویی بود. توی سالن اینترنت خوابگاه بودم که الف - یکی از بچه هایی که توی انجمن شعر باهاش آشنا شده بودم- گفت چرا یه وبلاگ نمی سازی برای شعرهات؟ اونوقت فکر می کردیم شعر میگیم. من هیچ وقت خودم رو شاعر نمی دونستم. همیشه میگفتم "شاید شعر". خب زمان ما که اینهمه همه چیز همه گیر نبود و هیچ سررشتهای از وبلاگداری نداشتم. به الف گفتم فعلن تمایلی به وبلاگ داری ندارم. و یکی از دلایلش همین بود که نوشتنی هام رو در حد و اندازه ای نمی دونستم که جایی منتشرش کنم. اما آذر 88 بود که تسلیم شدم و نخستین وبلاگم رو ساختم! اون روزها بلاگفا خیلی شلوغ و پر و رفت و آمد بود. توی اون وبلاگ فقط "شاید شعر"ها رو می نوشتم. و بعد هم بساط کامنت به روز رسانی و دعوت ها به نقد و شعر خوندن ها و نظر دادن ها و ... . روزهای پر اشتیاقی بود...
بعدتر دومین وبلاگم رو ساختم. نشسته بودم تو خط واحد و داشتم از نمایشگاه کتاب برمیگشتم خابگاه. سه چار تا کتابم خریده بودم و داشتم ورقشون میزدم که به سرم زد یه وبلاگ بسازم برای نوشتن از همه چیز."یادداشت های شاید روزانه" برای تموم روزمرگی ها بود و نه فقط شعر. باز هم توی بلاگفا. تا 94 اونجا نوشتم. گاهگاه. تا اینکه بلاگفا رُمبید و همه چیز رو با خودش برد. مدتی ننوشتم تا اینکه به پرشین بلاگ کوچ کردم. انسان همیشه در کوچ! انگار این مهاجرت چیزی نیست که از رگ و پی و استخون ما بره بیرون! ما بلاگرها هم آرشیو به دوش باید از این سرویس بریم به یه سرویس دیگه! و البته بعضی وقتا آرشیوی هم باقی نمیمونه که همچون بنفشه ها با خود ببریم هر کجا که دلمان خواست! توی پرشین بلاگ روزانه می نوشتم. و خب مشکلاتی بود که باعث شد در یکسالگی حضورم توی پرشین به یه سرویس دیگه فکر کنم. و این شد که به بیان اومدم.
+یکی از چیزایی که توی بیان آدم رو می ترسونه شعارشه ؛ "رسانه ی متخصصان و اهل قلم" و من نه بلاگر حرفه ای هستم، نه متخصص و نه اهل قلم! اعتراف می کنم یکی از دلایلی که اومدنم به بیان رو به تاخیر انداخت همین شعار بود!
+اگه "مهاجر" همکاری کنه آوار وبلاگهای قبلم رو به اینجا میارم.
+ لینک کوتاه شده ی وبلاگ، شاید یک روز به یک دردی خورد http://goo.gl/yhqVFL