روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب! شاید کمی تا قسمتی شاعر و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."
خدا می دونه چند بار از کنار هم رد شده باشیم بدون اینکه همدیگه رو بشناسیم. یا حتا نگاهمون به هم گره خورده باشه بدون اینکه حسی داشته باشیم و تپش قلبمون تندتر شده باشه. این غم انگیز نیست؟ اینکه مثلن توی یک صف غذا بوده باشیم و من غذام رو گرفته و رفته باشم بدون اینکه متوجه حضور کسی شده باشم نهایت تلخی نیست؟ مگه دنیا چقدر بزرگ و چقدر کوچیکه که این همه بازی داشته باشه؟ دیر آمدن... دیر آمدن... باید این شعر بوکوفسکی رو با خط درشت بنویسم روی دیوار اتاقم. که تنهایی تلخ ترین بلای بودن نیست؛چیزهای بدتری هم هست... هشتگ شب های روشن
"شرق بنفشه"ی شهریار مندنی پور رو تازگی ها خریدم. شنیده بودم تجدید چاپ نمیشه و وقتی توی کتابفروشی نشر چشمه دیدمش سر از پا نمی شناختم!
شرق بنفشه مجموعه 9 داستان از مندنی پوره که سال 77 منتشر شده و سال 94 به چاپ نهم رسیده. و امروز داستان اولش رو خوندم. کسی توی good reads نوشته بود: " ﺷﺮﻕ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ . ﺷﺮﻕ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺍﻧﺪ، با ﺁﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﻤﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺮ ﺷﺪ..." و وقتی غرق حال و هوای "شرق بنفشه" شدم مردد بودم که خوشحال باشم که خیلی دیرتر از سالهایی که شیراز دانشجو بودم خوندمش و جون سالم (؟!!!) به در بردم یا اندوهگین باشم که دیر به دستم رسیده و شاید اگه روی نیمکت های حافظیه می خوندمش جور دیگری به روایت های عاشقانه فکر میکردم. شاید توی نقطه نقطه ش رازی بود که اهلی ترم می کرد و با عشق محرم تر می شدم...
"از خیابان های مملو از جان های ارزان می گریزم و به حافظیه پناه می آورم. شاد باش تابستان، پریوش های بنفش در باغچه های حافظیه انگار برای صد سال، وقوع برق های بی رعدِ ابرهای بهاری هستند. بچه ها، مثل جغجغه های ساقط، روی سنگ های صیقلی کنار پلکان سر می خورند. فقط جای سنجاقک ها خالی است. خیلی سال است که تابستان ها نمی آیند." _از متن کتاب_
امشب (یا اگه الان فردا باشیم، همون دیشب) یه داستان کودکانه خوندم که توی قصه، شخصیت اصلی به دلایلی به معشوق نمیرسه و وقتی راضی به کشتن معشوق سابق نمیشه، خودکشی میکنه! آخرشم فرشته ها میان می برنش آسمون و میگن تو خودتو فدای معشوق کردی و از این چرندیات هندی. دیگه نمی خوام وارد این مقوله بشم که شخصیت زن داستان خودکشی کرد و چه چیزایی داره به ناخودآگاه کودکان ما دیکته میشه و باقی ماجرا که بهتر از من می دونید. یعنی هی منتظر بودم همه چی به خیر و خوشی تموم بشه و سال های سال در کنار هم زندگی کنن و فرزندآوری و فرزندپروری کنن ولی هی نمیشد!! تنها جای خوب و خوش داستان وقتی بود که عاشق جان، معشوقو از آب می گیره که لحظاتی بعد از این حادثه رو هم سانسور کرده و به " سفت همدیگر را در آغوش گرفتند و دیگر ندانستند چه اتفاقی افتاد " بسنده کرده بودن! سپیدخوانیش با شما!! دقت کنید که این، ادبیات کودک ماست!! دیگه عرضی ندارم.
دلم شب نشینیای طولانی میخواد! از اونا که "بی موقع" میشه. از اون شب نشینیای بچگی که رو پای مامانم خوابم ببره زیر آسمون پرستاره تو حیاط بزرگ خونه ی همسایه تا وقتی صدام کنن که پاشو بریم خونه خودمون! چقدر زیاد دلم حیاط بزرگ بچگی رو میخواد. چقدر دلم شب نشینی میخواد. شب نشینی نه با کتاب و فیلما و آهنگام... شب نشینی با فانوسایی که یه نسیم آروم شعله شونو برقصونه و باهاش تموم سایه هامون به رقص دربیاد! شب نشینی با ستاره هایی که فروغ وقتی میپرن بهم نشون بده بگه آرزو کردی؟ شب نشینی با صدای جیر جیرکایی که معلوم نیست کدوم قصه رو واسه خواب تعریف میکنن. شب نشینی با تموم قصه هایی که بزرگ ترها از قدیم تر ها تعریف میکنن. حتا اگه تهش برسه به قصه های جن و پری که ترسو بکارن توی دلمون و من بیشتر مچاله بشم توی آغوش مادرم! دلم شب نشینی میخواد. با کلی آدم. زیر سقف پرستاره ی آسمون. شاید تنها چیزی که این شبای بلند رو تسکین میده....
نه بخت بد مراست سامان! و ای شب نه توراست هیچ پایان...
نیما یوشیج
پ ن 1)چجوری بگذرونیم؟ پ ن 2) اگه کمتر کامنت میذارم چون لپتاپم ترکیده. می خونمتون همچنان.
به قول چهرازی همه به این زردو نارنجی نگا میکنن حالشون جا میاد،چرا ما بلد نیستیم؟! چرا همه رفته بودناشون رو میزارن واسه پاییز؟چرا پاییز هیچکی برنمیگرده؟
یه آهنگ غمگین پخش میکنه و میره تو حال خودش. میگه پاییز که میشه اینجوری میشم. و میدونم که آدم فیلم بازی کردن و ادای آدمای افسرده رو درآوردن نیست. با خودم فکر میکنم مگه پاییز چی داره که تاریخای درد آدما عود میکنه؟ مثل یه سرماخوردگی که بستیش به کلی آنتی هیستامین و آنتی بیوتیک و شربت ضد سرفه و خوبش کردی ولی گاهی یه سرفه ی خشک، یه خارش گلو یادت میاره که فقط کهنه شده. کهنه شده ولی هست. "پاییز یهو میآد، تو یهروز، مثل بهار و بقیه. صپ زود بیدار میشی میبینی حیاط شده طوفان رنگ..."
بعد از چهار سال هنوز باید حواسم را جمع کنم. گاهی که حواسم پرت سکوت خانه میشود یا نگاهم به عکسی میافتد و فکرم پی خاطره ای میرود، دستهایم به عادت بیست و چند ساله، دو فنجان قهوه درست میکنند. خالی کردن فنجان دوم توی ظرفشویی عذاب است.
چند روز پیش که توی فنجان خودم قهوه ریختم و دیدم قهوه جوش هنوز قهوه دارد، فنجان صورتی بی دسته را از قفسه برداشتم و پر کردم. مارتا همیشه توی این فنجان قهوه میخورد. فنجان را به اتاق نشیمن بردم و گذاشتم روی میز کوچک وسط دو راحتی. مارتا و من هر صبح روی همین راحتیها مینشستیم و قهوه میخوردیم. جای همیشگی خودم، روبروی شیشه ی سرتاسری نشستم و قهوهام را خوردم. به حیاط نگاه کردم و با صدای بلند با فنجان بیدستهی پر از قهوه و راحتی خالی حرف زدم.
فنجانهای صورتی را یک روز از چهارراه قوام السلطنه خریدم و همراه خبر مدیر شدنم در مدرسه به خانه آوردم... سالها گذشت و فنجان ها تک تک شکست و ماند همین یک فنجان بیدستهی بینعلبکی. مارتا میگفت «فنجان عمر من! اگر بشکند، من هم میمیرم!» میخندیدیم و حالا....
-ما منتظر چی هستیم تو دنیایی که دو روز بیشتر
نیست؟ منتظر کدوم خوشبختی؟ کدوم معجزه؟
شهرزاد/حسن فتحی
+گفت «دقیقن همین الان آرزوت چیه؟» گفتم « گاهی وقتا فاصلهی ما تا
رسیدن یا نرسیدن به یک آرزو فقط یک قدمه اما شهامت برداشتن همون یک قدم رو نداریم.
و این میشه که در یک عذاب همیشگی دست و پا میزنیم. یک جور تعلیق. این تعلیق هیجان
و استرس و اضطراب زیادی بهمون وارد میکنه. تا جایی که اون استرس خونگی میشه. و
این آدمو پیر و فرسوده میکنه.» گفت «ولی این جواب من نبود.» گفتم «شاید تلاشی برای برداشتن همون یک قدم بود...»
+با خودم فکر میکنم باید چه اتفاقی بیفته که برسیم به حالی که
"فرهاد" قصهی شهرزاد داشت که اون حرفو بزنیم؟ که دیگه راهی جز گفتن
باقی نمونه؟ راهی جز برداشتن همون یک قدمی که شهامت زیادی میخواد. نه فقط توی
مسائل عاطفی. توی هر زمینهای. باید به کجا برسیم که بزنیم به سیم آخر؟ به هر چه
باداباد؟ چقدر باید چیزی برای از دست دادن نداشته باشی یا اون هدف/شخص تمام تو شده
باشه که اینکارو براش بکنی؟ و از خودم میپرسم وقتی برای چیزی/کسی به سیم آخر نمیزنی
و همهی پتانسیلت رو به کار نمیبری به این معنیه که اون چیز/کس دارای این درجه از
اهمیت نیست؟ یا این فرض خیلی صفر و صدی هست؟
وقتی یه نفر یه بار کار احمقانهای رو انجام میده خب به خاطر اینه که
آدمه دیگه، اشتباه میکنه. اما اگه این کار احمقانه رو دو بار انجام بده معمولن
میخواد خودشو واسه یه دختر لوس کنه!
خیلی وقته بهشون میگم من یه درختم ولی باورشون نمیشه. تازه وقتی میگم
یه بید مجنونم می خندن بهم. فکر می کنن خل شدم.
روز اولی که اینو بهشون گفتم روزی بود که یکی از نوه هام اومده بود
خونهمون و وقتی عینکمو بهم داد که بزنم حس کردم نمی شناسمش. دقیق شدم روی چشماش.
آخه آدما رو از چشماشون میشه شناخت. اینو بیدی که یه روز از کنارم چیدنش موقع
افتادنش گفت. با خش خش برگاش. خش خشی که شبیه سرفهی توی گلو مونده بود. پاییز بود
که اومدن. میگفت: «به چشاشون نگاه کن! می تونی ببینی کدومشون اومدن زیر سایهت بشینن، کدوم اومدن تبرت بزنن.»