406
بعد از چهار سال هنوز باید حواسم را جمع کنم. گاهی که حواسم پرت سکوت خانه میشود یا نگاهم به عکسی میافتد و فکرم پی خاطره ای میرود، دستهایم به عادت بیست و چند ساله، دو فنجان قهوه درست میکنند. خالی کردن فنجان دوم توی ظرفشویی عذاب است.
چند روز پیش که توی فنجان خودم قهوه ریختم و دیدم قهوه جوش هنوز قهوه دارد، فنجان صورتی بی دسته را از قفسه برداشتم و پر کردم. مارتا همیشه توی این فنجان قهوه میخورد. فنجان را به اتاق نشیمن بردم و گذاشتم روی میز کوچک وسط دو راحتی. مارتا و من هر صبح روی همین راحتیها مینشستیم و قهوه میخوردیم. جای همیشگی خودم، روبروی شیشه ی سرتاسری نشستم و قهوهام را خوردم. به حیاط نگاه کردم و با صدای بلند با فنجان بیدستهی پر از قهوه و راحتی خالی حرف زدم.
فنجانهای صورتی را یک روز از چهارراه قوام السلطنه خریدم و همراه خبر مدیر شدنم در مدرسه به خانه آوردم... سالها گذشت و فنجان ها تک تک شکست و ماند همین یک فنجان بیدستهی بینعلبکی. مارتا میگفت «فنجان عمر من! اگر بشکند، من هم میمیرم!» میخندیدیم و حالا....
یک روز مانده به عید پاک / زویا پیرزاد
بشنوید؛ با تو ، کاوه یغمایی