احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
بایگانی
آخرین مطالب
حرف‌های شما

۱۵۷ مطلب با موضوع «یادداشت واره ها» ثبت شده است

نوشتن عادت قشنگیه. عادت یا راه فرار یا هر چی که اسمشو بذاریم. و این عادت چقد زود می‌پره از سر. وبلاگ‌نویسی هم همینطور. کافیه چند روز ننویسی و دست به کیبورد نزنی تا وقتی که باز پا می‌ذاری توی وبلاگ دست و دلت به نوشتن نره. البته خب به هزار و یک دلیل ممکنه دلت به نوشتن نره. ممکنه هیچ چیزی برای نوشتن نباشه. ممکنه حس و حالی برای نوشتن نباشه. ممکنه حس و حالت ترجمان واژگانی نداشته باشه. ممکنه دق کرده باشی و واژه‌هات گم شده باشن توی هزارتوی فکرای در همت. ممکنه ساعت‌ها زل بزنی به مانیتور و یادت نیاد چی می‌خواستی بنویسی. اصلن بری توی یک عالم دیگه و وقتی برمی‌گردی مدیریت وبلاگ رو ببندی و حتا اون 30 و خرده‌ای ستاره‌ی بالای صفحه رو هم بی‌خیال بشی تا بعد...

اگه بخوام از این روزام بگم به قول قیصر ؛ «این روزها که می گذرد/شادم/این روزها که می گذرد/شادم/که می گذرد/این روزها/شادم/که می گذرد» و چقد دوست دارم زودتر بگذره این روزای نه چندان دلچسب. یک زمستون بی بارون بهتر از این نمیشه. دیگه اینکه «خلبان جنگ» اگزوپری رو شروع کردم و دارم می‌خونمش. یک اثر ضد جنگ به نظر میاد. فکر می‌کنم دنیا خیلی باید جای مسخره‌ای باشه که یکی مثل نویسنده‌ی شازده کوچولو با اون روحیات رو درگیر جنگ کنه و نهایتن توی یکی از همین پروازها... کلن دنیای خوبی نداریم. نباید توقع زیادی ازش داشت. اینم از شاهکارهاشه دیگه.

زیاده عرضی نیست. برقرار باشید :)


+آدم‌ها رفته رفته

بیش از حد صبور می‌شوند

آگاهانه و تعمدن 

صبور می‌شوند

و این مصیبت است

کارلوس فوئنتس


+عنوان سطری از هادی پاکزاد

۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۵ ، ۱۰:۴۴
هانی هستم

مردیست در ما

که می‌گرید

از این رو آمدن باران

و صدای رودخانه‌ها را 

دوست داریم

مردیست در ما

که می‌‎گرید

و ما غم او را

در آمدن باران

و جاری شدن آب‌ها

فراموش می‌کنیم


بیژن جلالی


+دلتنگی نومیدانه -وقتی که دلتنگی و امید دیدار نداری- می‌تونه اگه نه کشنده، فلج کننده باشه. وقتی بدتر میشه که ابرازش هم غم‌آلود باشه و حرفی هم ازش نزنی. گیر می‌کنه یه جایی بیخ گلو و شب و روزت رو بغض‌آلود می‌کنه. 

+تعلیق کشنده! انتظار و تعلیق به هر شکلی عذاب‌آورن و حالا این روزا وضعیت کاریم هم یک جورایی بلاتکلیفه. به قول دوستم همه جای دنیا سازمان‌ها تمام تلاششون رو می‌کنن که استرس شغلی رو از کارمندا دور کنن، اینجا اتاق فکر تشکیل میدن که خب!! دیگه چیکار کنیم که به این کارمندای بیچاره استرس وارد بشه. دلم می‌خواد مرخصی بگیرم و دور شم از اینجا ... از شهرم و از خونه و برم یه جایی که هیچ‌ خبری از این چیزا نباشه حداقل برای چند روز اما باید وایسم ببینم وضعیت چطور میشه. هر چند به گفته‌ی رضا قاسمی «انسان شهرش را عوض می‌کند، کشورش را عوض می‌کند ولی کابوس‌هایش را نه. فرقی هم نمی‌کند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام ‌یک از ایستگاه‌های جهان پیاده شده باشی...»

+بعد ما یک سری هورمون‌ها داریم که ضد دردن. باگ‌شون هم اینه که هر چه به سمت شب می‌ریم ترشح‌شون کمتر می‌شه! همینقد بی‌شعورن! آخه یکی نیست بگه لامصبا آدم شبا یه خواب راحت می‌خواد، شمام می‌رید می‌خوابید؟ حالا اینا از نظر جسمی. ولی روح و روان انسان هم شبا به هم ریخته‌تر میشه. نمی‌دونم این شب چی داره همه چی یه جور دیگه‌س. عنوان پست از سید مهدی موسویه.

+دوستان من کجا هستند؟ روزهاشان پرتقالی باد! (سهراب) [منظورم اینه که اگه من گرفتارم این روزا و نمی‌خونمتون یا کامنت نمی‌ذارم دلیل نمیشه شمام نخونید که! والا! سهرابم منظورش همین بود. با منم بحث نکنید!!]

+مردی است در ما که می‌گرید...

۱۳ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۳
هانی هستم

یادم نمیاد اول عمو مُرد یا زن عمو. ولی جفتشون آلزایمر گرفته بودن و هیچ‌کدوم نفهمید اون یکی رو چطوری از دست داد.

 آلزایمر اصلن چیز خوبی نیست. یه چیزی رو شاید ده‌ها بار در طول روز و در طول شب تکرار می‌کنی. تکرار می‌کنی. تکرار می‌کنی. تکرار می‌کنی. تکرار می‌کنی. تکرار می‌کنی. تکرار می‌کنی. تکرار می‌کنی. تکرار می‌کنی. یا چیزایی که مربوط به گذشته هست رو توی زمان حال جستجو می‌کنی. سراغ کسانی رو می‌گیری که دیگه نیستن. که مردن. منتظری فلان همسایه‌ی قدیمی بیاد پیشت که سالها پیش استخوناش پوسیده زیر خاک و حالا براش فرقی نداره که تو شاکی هستی که پس چرا نمیاد؟ و همه‌ی این‌ها اطرافیانت رو کلافه می‌کنه. ممکنه داد بزنن سرت. ممکنه بار اول که چیزی رو می‌گی جوابت رو بدن یا حتا بار دوم و سوم رو اگه خیلی مهربون باشن. ولی وقتی شد بار چهارم و پنجم دیگه کسی حتا گوشم نمیده چی میگی. لابلای حرفای تکراری تو دارن حرفای خودشون رو می‌زنن. انگار که اصلن حضور نداری. و واقعن هم حضور نداری. تو جای دیگری هستی.

 آلزایمر چیز خوبی نیست اما فکر می‌کنم اونطوری که عمو و زن عمو مردن جور خوبی بود. هر چند بالاخره یکی‌شون زودتر آلزایمر گرفته بود و اون یکی از همون وقت یه جورایی از دستش داد ولی این غیاب فیزیکی رو هیچکدوم نفهمیدن انگار و فکر می‌کنم آلزایمر با همه‌ی درد و رنجش به این می‌ارزید. شایدم نه... 

+این پست لافکادیو


+ زیبایی تو داغ‌ترین بحث خاورمیانه است! 

+خاورمیانه را آفرید/ از روی چشم‌های شرقی‌ات؛/ پرآشوب/ رنجور / خسته/زیبا... (نزار قبانی)

+چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟ (آنا گاوالدا)

+سه نوع آرزو، که نرسیدن به آنها منجر به خلق تراژدی می‌شود عبارت‌اند از: تمایل ما به عشق، منحصر‌به‌فرد بودن و جاودانگی... . به‌طور خلاصه آنچه وضعیت انسان را تراژیک می‌کند این است که چیزهایی را که به‌شدت می‌خواهیمشان و به زندگی‌مان معنا می‌دهند (مثل عشق)، سرانجام از بین می‌روند. چیزهایی که ارزش بالایی برایشان قائل هستیم، خیلی زود از بین می‌روند و تمام تلاش‌ها و پیشرفت‌هایمان برای همیشه ناپدید می‌شوند. هوش مصنوعی و مفهوم تراژیک زندگی / کریستوفر تروگان، دین کوالسکی (از اینجا)

عنوان: به خواب رفتنم از حسرت هم‌آغوشی است / که بهترین هدیه واقعن فراموشی است (سید مهدی موسوی)

۱۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۰۸:۳۷
هانی هستم

میگه یعنی واقعن نسل سوخته‌ایم؟

میگم خاکسترمونم داره باد می‌بره. کجای کاری؟

آره عزیزم! باد ما رو خواهد برد! بدجورم خواهد برد! می‌تونه تنها دلخوشی‌مون همین باشه که جوری ببره که هیچ رد و نشونی ازمون نمونه.

 

+ما یه نسلیم که از نگاه همه، راه‌ها رو داره اشتباه میره / سرنوشتی جز این دو حالت نیست؛ یا به ... رفته، یا به ... میره (سعید کریمی)

+به آنجا می‌نگرم ، که روزی رد پای تو بود...

+27 تا ستاره اون گوشه چشمک می‌زنه. به خوندنتون خواهم اومد...

+ایرانه خانم محسن نامجو رو بشنویم. شعر از رضا براهنی. با یه سرچ ساده ‌می‌تونید شعر کامل رو بخونید. یا شاید بعدها گذاشتمش اینجا.

 

 

 

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۳:۵۷
هانی هستم

صد سال تنهایی! 

همیشه از خوندنش فرار می کردم یه جورایی! نمی دونم گذاشته بودمش برای کی. مثل خیلی از چیزای دیگه که به بعد موکولش می کنیم و نمی دونیم این بعد کی هست. شبیه یه جور فرارم می مونه! اما دیروز که دوستم صد سال تنهایی رو بهم هدیه داد عزمم رو جزم کردم که بشینم بخونمش. 

هدیه گرفتن خوبه! خیلی هم خوبه! خصوصن که از دوستای بسیار نزدیک و دوست داشتنیت باشه. من الان یک آدم خوشحالم که هم هدیه ی نسرین بانوی عزیز به دستم رسیده و کلی ذوق مرگ شدم و هم دو تا کتاب از دوست دیگرم هدیه گرفتم. کتاب دوم رو نگفتم؟ خلبان جنگ اگزوپری. احتمالن اول خلبان جنگ رو شروع میکنم و صد سال تنهایی رو میذارم برای وقتی که فکرم آروم تر باشه. 

+شاید منصفانه نباشد، اما چیزی که در چند روز و گاهی حتا یک روز رخ می دهد، تمام زندگی آدم را زیر و رو می کند. بادبادک باز / خالد حسینی

۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۶:۱۳
هانی هستم
زبان! 
همه‌ی ما می‌دونیم که نثر مکتوب چقدر در حفظ یا تخریب زبان نقش داره و همه‌‌ی ما بیت معروف بسی رنج بردم در این سال سی رو حداقل چند بار زمزمه کردیم با خودمون. البته نمی‌دونم واژه‌ی "زبان" رو چقد دارم درست به کار می‌برم. وارد حوزه‌ی تخصصیش نمیشم... چیزی که الان می‌خوام بگم خطاب به وبلاگ‌نویس‌هاست. وبلاگ‌های ما در حالت عادی (اگه سروری نترکه!!) سال‌های سال خواهد موند و خواه ناخواه بخشی از حفظ این زبان و دیکته بر عهده‌ی ماست. همه‌ی ما می‌دونیم که زبان خواه ناخواه دگرگون میشه، نوشتار به گفتار نزدیک میشه، واژه‌های بیگانه وارد میشن و این یک رونده که نمیشه متوقفش کرد. اما می‌تونیم کمک کنیم این قند پارسی چند سال بیشتر زنده بمونه. یا اینکه با نوشتارمون این نابودی رو سرعت بدیم. 
همونطور که توی قانون اساسی بیان شده که حفظ محیط زیست یک وظیفه‌ی عمومیه، حفظ زبان هم همینطوره مسلمن و یک ملت بدون زبان،بدون ادبیات، احتمالن یک ملت مرده است. حفظ زبان چیزی کم از حفظ تمامیت ارضی نداره به نظر من. ما زنده‌ایم چون لیلی و مجنون داریم، شاهنامه و خسرو و شیرین داریم، حافظ و سعدی داریم، نیما و سهراب داریم. ما زنده‌ایم چون چندین قرن ادبیات پشتمونه. خیلی سخت نیست که خودمون هم گامی برای حفظ این گنجینه برداریم.
چیزی که باعث شد این پست رو بنویسم دیکته‌های عجیب و غریبیه که توی وبلاگ‌ها می‌بینم. باور کنید بعضیا شمشیر کشیدن به روی زبان!  کمر بستن به قتلش! آخه مثلن چرا یه چیز بدیهی مثل کاربردِ ه و کسره رو ندونیم؟ چرا باید به جای «پیراهنِ من» بنویسیم «پیراهنه من» ؟؟ همین یه مورد رو از امروز رعایت کنیم خیلیه! اصلن بیاین یه چالش بذاریم هر کی درست‌تر بنویسه، ها؟! روح فردوسی بزرگ هم در آرامش خواهد بود اینطوری! اصلن بیاید از امروز توی وبگردی‌هامون هر جا اشتباه دیکته‌ای دیدیم تذکر بدیم. خواه پند گیرند، خواه ملال! 

+تمام چیزهایی که درباره‌ی زبان گفتم در مورد گویش‌ها و زبان‌های مادری هم صادقه. فرهنگ‌های بومی که نشان زندگی یک قوم و منطقه هستن به گویش‌ها و ادبیات عامیانه زنده‌ن و شک نکنید با مردن گویش‌ها (همونطور که الان شاهدش هستیم و به سرعت داره پیش میره) تمام فرهنگ‌های اصیل و بومی از بین خواهند رفت و در آینده هیچ چیز نخواهیم داشت. هیچ چیز!! اصلن درک نمی‌کنم خانواده‌هایی که  فرزندانشون رو از گویشی حرف زدن منع می‌کنن. لطفن اگر پدر و مادر هستید یا خواهید شد گویش محلی‌تون رو به فرزند‌تون یاد بدین و بهش یاد بدین افتخار کنه به لهجه‌ش. شبا هم به جای شنگول و منگول با لالایی‌های گویشی خوابش کنید. خیلی بهتره!
+ خوبی بازی‌های وبلاگی اینه که بلاگرها رو با هم آشنا می‌کنه و ارتباطشون رو نزدیک‌تر می‌کنه.  همین الان هم انگار بازی وبلاگی یا به قول امروزی‌ها چالشی در بیان راه افتاده و ملت دارن همدیگه رو میکشن! میکشن نه‌ها، میکشن!! خلاصه به این دو لینک برید و ببینید منو چطوری کشوندن!
+ بخش پادکست با صدای امیر بهزادپور عزیز به روز شد.
+در ادامه‌ی مطلب داستان کوتاه «آخرین درس» رو از آلفونس دوده بخونید و بهش فکر کنید.
۲۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۹
هانی هستم
دلتنگی... به خودی خود قشنگه  چیز بدی نیست اما مشکلی که هست اینه که ذات دلتنگی با انتظار آمیخته شده و انتظار (حتا انتظار یک اتفاق خوب) فرساینده، به سختی قابل تحمل و احتمالن عذاب‌آوره. انتظار چیزی نیست که خواستنی باشه و بشه باهاش خوش گذروند. یعنی وقتی میگی «من دوست دارم منتظر تو باشم» فقط داری تارف می‌کنی!! یه تارف مثلن عاشقانه. از این چرندیاتی که ...  درسته که وقتی انتظار به سر میاد و اتفاقی که باید بیفته، میفته (حالا خواه اومدن جواب کنکور باشه، خواه دیدن یه عزیز یا هر چیزی) حال آدم وصف ناشدنیه و میگه گور بابای همه اون لحظات بد و ارزششو داشت و از این حرفا ولی چیزی که هست اینه که اون لحظات واقعن بد و جهنمی بوده!! و همه‌ی اینا مسخره‌بازی چیزی به نام زمانه!! به قول بوکفسکی «یکی از چیزهایی که آدم ها را دیوانه می کند همین انتظار کشیدن است. مردم تمام عمرشان انتظار می کشیدند. انتظار می کشیدند که زندگی کنند. انتظار می کشیدند که بمیرند...» و چیزی جز این نیست! واقعن نیست. انتظار به معنی واقعی آدم رو دیوونه میکنه. حداقل من یکی اینطوری‌ام و البته -شاید پیشتر گفته باشم- من این حس رو وقتی که کسی دیر می‌کنه هم دارم! بازم زمان!! در مورد هر چیزی که بهش حساس باشم هم دچار این حس دیوانگی میشم!! ناآروم میشم، ضربان قلبم تندتر و تندتر میشه، بعضی وقتا یه عرق سرد میشینه روی تنم، دلم شور میزنه، به شدن تحریک‌پذیر و عصبی میشم، ته دلم یه جورایی خالی میشه و از اشتها میفتم! شدیدن بی قرار میشم! در واقع میرم جهنم و برمی‌گردم و خب عادیه که اگه این‌ها برای کسی باشه یا کسی باعث این حال بشه و خودش ندونه و کاری برای درست شدنش نکنه یا حداقل از اینکه این شرایط رو ایجاد کرده معذرت نخواد چقدر عمیق ازش ناراحت میشم! در واقع این احتمالن یکی از سخت‌ترین بخش ارتباط هر کسی با من باشه. چون تمام اینها در درون من اتفاق میفته و هیچ نمود بیرونی نداره. من هیچ وقت از این حس و حالم براش حرف نمی‌زنم و باید خودش این رو بفهمه! البته شاید هم گفتم که فکر نمی‌کنم به سادگی پیش بیاد. ولی در اون‌صورت شرایط خیلی سخت‌تر میشه! در واقع کافیه اون شخص بدونه من با انتظار، دلتنگی یا هر چیزی که به این روز میندازتم چقدر مشکل دارم و به چه حالی میفتم و بازم به این داستان توجه نکنه! اونوقت مثلن اگه طرف دیر کنه ممکنه برای آخرین بار باشه که منو می‌بینه!! همینقد فجیع!! البته حس میکنم یه کم سخت جلوه دادم این رو. چون این اتفاقات فقط در مورد کسانی میفته که بسیار برام مهم باشن و خب اونا خیلی برگزیده‌تر از این حرفان. ولی خب...

غروب
عکس از بهرام پورشهبازی

+«زندگی به من آموخته است آنچه درباره‌ی از یاد بردن گذشته‌ها می‌گویند درست نیست. چون گذشته با سماجت راه خود را باز می‌کند.» بادبادک‌باز خالد حسینی رو شروع کردم.
۱۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۹:۴۳
هانی هستم

مدرسه که بودیم، بیرون صدای شرشر بارون بود و ما روی نیمکتای خشک کلاس داشتیم فعلای عربی صرف می‌کردیم. همیشه دلمون اون طرف پنجره داشت زیر بارون پرسه می‌زد و خودمون میخ شده بودیم به نیمکت‌ها. نهایتن هر از گاهی دستمونو بالا می‌بردیم و به بهانه‌های واهی :دی از کلاس می‌رفتیم بیرون و یه چرخی می‌زدیم! گذشت و امروز سر کاریم و بیرون داره بارون میاد و ما میخ شدیم به میز کار. که حتا به دلایلی پنجره رو هم نمی‌تونیم باز کنیم که ببینیم بارون چه شکلی داره می‌باره!! 

وقتی بارون میزنه اگه مهربون باشه که خب باید بزنی بیرون و قدم بزنی واسه خودت (که البته بارون جنوب معمولن مث گرماش یه کم خشنه و با کسی شوخی نداره!!) و یا باید توی رعد و برق و رگبار بارونی که تموم آسمون یه تیکه آب شده و داره می‌ریزه پایین بچپی زیر پتو و از گرماش لذت ببری!(اشاره می‌کنن که آغوش هم در اینطور مواقع می‌چسبه!!). به هر حال برای وقت باران کارهای خیلی بهتری از نشستن پشت میز کار یا روی نیمکت کلاس هست.

 مدرسه... دانشگاه... کار... کار... شاید بدبینانه باشه اما این چرخه ادامه داره! همه جای زندگی و درباره‌ی همه چیز! هیچ وقت اونقد آزاد نخواهی بود که هر زمانی، هر کاری دلت خواست بکنی. بدترین نوعشم زندگی کارمندیه.

 

+بارون داره هدر میشه، بیا با من قدم بزن... بارونِ امین رستمی رو بشنویم؟

بذار بارون ماچت کنه

بذار بارون مث آبچک ِ نقره
رو سرت چیکه کنه.
بذار بارون واسه‌ت لالایی بگه.

بارون، کنار کوره راها
آبگیرای راکد دُرُس می‌کنه
تو نودونا
آبگیرای روون را میندازه،
شب که میشه، رو پشت بونامون
لالایی‌های بُریده بُریده میگه.

عاشق بارونم من.

لنگستن هیوز / احمد شاملو

 

#اتفاقات بدِ پشت سر هم... چقد همه چیز داره نابهنگام اتفاق میفته.

+ببخشید که این روزها کمتر کامنت می‌ذارم. می‌خونمتون همچنان.

۱۷ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۴
هانی هستم

خوابگاه دانشجویی که بودیم شبا داستان دیگری داشت. دوستان خوابگاهی می‌دونن که هم‌اتاقی خوب از نون شب واجب‌تره. اگه شب نون نداشته باشی یه هم‌اتاقی خوب می‌تونه از یخچالِ بقیه نون کش بره برات(!!) ولی اگه هم‌اتاقی خوب نداشته باشی نمی‌تونی به این راحتی بری سرپرستی خوابگاه و بگی ببخشید من یه هم‌اتاقی خوب می‌خوام، با این یکی حال نمی‌کنم! من تقریبن تمام 4 سال کارشناسی از هم اتاقی شانس آوردم و با دوستای خوبم توی یک اتاق بودیم. ترمای اول که انرژی بیشتری داشتیم و درس کمتر و هم‌اتاقی‌های پایه‌تر خب مسلمن خوش‌تر می‌گذشت. سه تا دیوونه بودیم که هر غروب می‌زدیم بیرون و بعد از 12 شب برمی‌گشتیم خوابگاه و تازه شب‌نشینی شروع میشد. گاهی وقتا خیلی شیک و مجلسی یکی‌شون سه‌تار میزد و نوبت به نوبت شعر می‌خوندیم، گاهی وقتا هم از 12 شب که می‌گذشت یه انرژی ماورایی به اتاق حلول می‌کرد که می‌نشستیم به داستان بافتن از هر چیزی! بعضی وقتا هم با شیمی آلی فال می‌گرفتیم! و می‌نشستیم تحلیل هم می‌کردیم تازه فالو! یک چنین موجوداتی بودیم بعد از نیمه شب! بعضیا ومپایر میشن، بعضیام مث ما خل!!

 از کجا گریز زدم به دانشجویی؟ دنبال عنوان می‌گشتم و "شرق بنفشه" رو باز کردم و عنوان رو از خط اولش انتخاب کردم. و البته فقط تلقین خوبیه! دیروزم که با "شما که غریبه نیستید" هوشنگ مرادی کرمانی فال گرفتیم! این شد که یاد این خاطرات افتادم... . 

و مهم‌تر اینکه باید چیزی نوشت. نباید از نوشتن دست کشید. هیچ‌وقت. دوست ندارم اینجا شکل مخروبه‌ای بگیره به خودش که هر‌ از‌گاهی سر می‌زنم بهش. وبلاگ پیوسته پابرجاست!

و مرسی از شما که هستید و میخونید و برام می‌نویسید. مرسی که حالم براتون مهمه و ازم می‌پرسین حالمو. و مرسی از پیشنهادات آهنگین بسیار خوبتون. بعضیاشو شنیده بودم و بعضیا جدید بودن برام. 


+فرار از واقعیت فقط یه مسکن کوتاه‌اثره که دردو بای‌پس می‌کنه و وقتی اثرش بره، وقتی بالاخره بهش تن بدی، درد و احتمالن عفونت کلافه‌ت می‌کنه.

+ بدبختی مثل خوشبختی یه پرنده داره، رو شانه‌ی هر کسی بشینه روزگارش رو سیاه...لابد مثل مثل پرنده‌ی خوشبختی اسم هم داره... اگر عهد نکرده بودم دست به کتاب نزنم، اسمشو براتان پیدا پیدا می‌کردم... سیاه، وقتی نشست رو شانه‌ی یک کسی تا روزگارش سیاه نشود، نمی‌پره. شرق بنفشه/شهریار مندنی‌پور

۱۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۰
هانی هستم

یه داستان کوتاه هست از فردریک براون که با عنوان «کوتاه‌ترین داستان ترسناک دنیا » توی دنیای مجازی می‌چرخه؛

«آخرین انسان زمین، تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.»

حالا سوال اینه که آیا این داستان ترسناکه یا امیدوار کننده؟

نظر شخصی من اینه که بالاتر از سیاهی رنگی نیست. توی اون حجم از تنهایی چی می‌تونه ترسناک باشه اصلن؟ ترس کی معنا پیدا می‌کنه؟ مثلن هر موجودی هم پشت در باشه می‌خواد چیکار کنه؟ فوقش یک چیز بدقواره است که می‌خواد زنده زنده بخورتتون دیگه! شخصن با این سازگاری عمیقم با تنهایی، توی اون شرایط احتمالن از هر موجود زنده‌ای استقبال می‌کنم و حاضرم به اژدهای هفت‌سر هم زبان انسانی یاد بدم و بنیانگذار نظریه‌ی اژدهای نامتناهی* بشم!! حالا نمی‌خواد تایپ کنه، همون چارتا کلمه حرف بزنه کافیه!!


*قضیهٔ میمون نامتناهی بیان می‌کند که اگر یک میمون به صورت تصادفی کلیدهای یک ماشین تحریر را بفشارد و این کار را به صورت نامتناهی ادامه دهد به احتمال قریب به یقین هر متنی را تایپ خواهد کرد، مثلن آثار کامل ویلیام شکسپیر را. (ویکیپدیا)

+ مستند «زندگی پس از انسان» رو ببینم.

+دوست دارم بخش پادکست وبلاگ رو راه بندازم. بخشی برای انتشار دکلمه‌ی شعر و قصه و ... . صدای شما و من. اگه مایلید صداتون رو برام به یادگار بذارید. از طریق ایمیل ( la.honey68@gmail.com ) یا آپلود تو صندوق بیان و ارسال لینک [لبخند] یا هر طور دل تنگتان می‌خواهد!

+وقتی واقعیتی ناگفتنی بود/ یا باید سکوت کرد/ یا باید شعر گفت (بیژن جلالی)

۱۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۱:۲۷
هانی هستم