فیلم میگیرم از تو و خنده...
نخستین باری که به لنز یه دوربین زل زدم برمیگرده به اول دبستان که اگه همین توفیق اجباری نبود احتمالن هیچ عکسی از کودکیم نداشتم. البته اگه دبستان رو کودکی به حساب بیاریم! فکر میکنم از روزی که انجام دادن یک چیز به تو تکلیف میشه دیگه دنیای بدون دغدغهی کودکی به پایان میرسه. خیلی ناگهانی یه دستی از غیب ، آدم رو از دنیای کودکیش میکشه بیرون و میبندتش به یه صندلی که جلوش یه پردهی بزرگ گذاشتن پر از حوادث واقعی و کاملن راستکی و خودشم مثلن نقش اوله. ورژن بسیار پیشرفتهای از همین سینما چند بعدیها مثلن. نقش اول با قدرت محدود! و حالاست که دیگه زندگی شوخی نداره! گلوله میخوری ؛ تماشا میکنی، شکست میخوری ؛ تماشا میکنی، غمگین میشی ؛ تماشا میکنی، ذوق میکنی شاید ؛ تماشا میکنی، مرگ میبینی ؛ تماشا میکنی و ...و ... و... . و سرانجام شاهد مرگ خودت خواهی بود! البته اگزوپری توی کتاب «خلبان جنگ» نظر دیگری داره و زندگی واقعی رو بعد از مدرسه میدونه. مثلن میگه «این را میدانم که یک شاگرد مدرسه به طول معمول از رو در رو شدن با زندگی ترسی به دل راه نمیدهد. شاگرد مدرسه از بیصبری پا به زمین میکوبد. رنجها ، خطرها و تلخکامیهای آدم بزرگها به وحشتش نمیاندازد...» اما من فکر میکنم هر رنجی و هر دغدغهای با توجه به زمان خودش بزرگ و طاقتفرساست. هر چند بعدها اهمیتش رو از دست میده اما برای اون زمانِ اون فرد ممکنه بزرگترین مشکل زندگیش باشه به جنون میرسونتش.
نخستین دوربینم رو وقتی راهنمایی بودم خریدم. 9 هزار تومن! برای من واقعن پول زیادی بود ولی ذوق دوربین داشتن چیزی نبود که رهام کنه! رفته بودیم اردو و بدون هیچ پرس و جویی یه دوربین خیلی معمولی گرفتم و حالا دیگه باید برای چاپ کردن فیلمای 36 تایی هم پول جمع میکردم که به سادگی جمع نمیشد! با اون دوربین کلی عکس گرفتم و نتیجهش شد آلبوم عکسی که الان از روزهای گذشته دارم. اون دوربین بعدها خودمختار شد البته و هر وقت عشقش میکشید عکس میگرفت! مثلن شاتر رو میزدی و خودش تشخیص میداد عکس بگیره یا نه! این شد که کمکم به گوشهی کمد رفت و الان نمیدونم کجا آرمیده!! بعدها هم گوشیای دوربیندار و ... سیب من همیشه گندیده بود...
کودکی... زل میزنم به همون عکس سیاه و سفید 4*3 . یک هانی بینوا که باید شوت بشه پشت نیمکت و تمام تلخیای زندگیش رو بچشه و تماشا کنه. و تلخیها از همون روزای شوم هفت سالگی شروع شد. هنوزم زل زدم به همون پرده. منتظرم ببینم کدوم گلوله نقش اول رو از پا درمیاره. وقتی بقیه دارن خون رو پاک میکنن یه چای میریزم برای خودم و برای قدم زدن آماده میشم...
+فیلم میگیرم از تو و خنده / گریهام پشت دوربین مخفی است (سید مهدی موسوی)