مرثیهای برای زبان یا «بسی رنج بردم در این سال سی»
روز بسیار گرمی بود و هوا کاملن صاف بود.توکاها درجنگل آواز میخواندند ،نیروهای اشغالگر هم درمزرعهای در آن حوالی مشغول تمرین بودند. همهی این چیزها برای من به مراتب جالبتر از آموختن دستور زبان بود. ولی سعی کردم که فریفته نشوم و با شتاب به سوی مدرسه رفتم. وقتی به میدان شهر رسیدم تعدادی از مردم را دیدم که با نوشته هایی که در دست گرفته بودند آرام به این سو و آن سو می رفتند. اینجا همان جایی بود که خبرهای جنگ را میدادند. من در اینجا توقف نکردم و این پرسش به ذهنم رسید که“ این بار دیگر چه اتفاقی افتاده است؟”
در همان وقت که من از وسط میدان میدویدم،آهنگر که همراه شاگردش در بین جمعیت بود ،به من گفت: “اینقدر تند ندو بچه ،نترس،به مدرسهات میرسی! دیر نشده !” من با خودم گفتم باز هم او میخواهد با من شوخی کند. وقتی به نزدیک مدرسه رسیدم ،کاملن از نفس افتاده بودم. ابتدای جلسهی درس بود و معمولن در آغاز درس صدای باز و بسته شدن کتابها و جابجا شدن میزها در خیابان هم به گوش آدم می رسید ،همه یک صدا درس را تکرار می کردند. پس از تکرار درس ،معلم با خط کش بزرگش روی میز میزد و می گفت: “ساکت!”
من به این فکر می کردم که شاید بتوانم در حالی که هنوز کلاس ساکت نشده بدون آنکه معلم متوجه شود وارد کلاس شوم و روی صندلی خود بنشینم. ولی آن روز همه جا در سکوت فرو رفته بود. از پشت پنجره همکلاسیهایم را دیدم که سر جایشان نشسته اند و آقای هامل هم در کلاس قدم میزند و خط کش فلزیاش را هم زیر بغلش گذاشته است.
من باید در را باز میکردم و در آن سکوت وارد کلاس میشدم. خودتان بهتر میتوانید حدس بزنید که من در آن موقع چقدر سرخ شده بودم و خجالت میکشیدم. ولی تعجبآور بود که آن روز آقای هامل وقتی چشمش به من افتاد ،بدون انکه خشمی در نگاهش باشد با ملایمت به من گفت :
“کوچولو جان زود سر جایت بنشین ،چیزی نمانده بود که بدون تو درس را شروع کنیم.”
من روی صندلی نشستم و همین که کمی از آن حالت ترس بیرون آمدم ،متوجه شدم که معلم ما آن کت سبز قشنگ و پیراهن خوبش را که فقط در روزهای مخصوصی میپوشید به تن کرده است.علاوه بر آن چهرهی همکلاسیها به صورتی غیر عادی حالت جدی و حتی غمگین به خود گرفته بود .ولی تعجب من زمانی بیشتر شد که چشمم به نیمکتهای آخر کلاس افتاد. معمولن آنها خالی میماندند ولی آن روز روستاییها با حالتی خیلی جدی روی آنها نشسته بودند. همهی آنها افسرده بودند. در حالی که من با شگفتی به این صحنه خیره شده بودم ،آقای هامل پشت میزش قرار گرفت و با همان لحن مهربان به ما گفت :“بچههای من ، این آخرین روزی است که من به شما درس میدهم. از برلین دستور رسیده که از این به بعد مدرسهها فقط باید به زبان آلمانی درس بدهند. امروز شما برای آخرین بار به زبان مادری خود ، یعنی زبان فرانسه درس میخوانید و من از شما خواهش میکنم که این بار خیلی با دقت گوش بدهید.”
یعنی این آخرین درس ما به زبان مادری بود؟ من که هنوز یاد نگرفته بودم خوب بنویسم و بخوانم ! یکدفعه احساس پشیمانی و شرم به من دست داد که چرا طی آن همه مدت به جای یاد گرفتن زبان به دنبال تفریح و گرفتن بچه گنجشکها و جمعآوری تخم پرندگان رفته بودم و همان کتابهایی که لحظهای قبل از آن برای من خسته کننده بودند، حالا در نظرم به صورت دوستانی قدیمی جلوه کردند که طاقت وداع با آنان را نداشتم، وقتی به این موضوع فکر میکردم که دیگر آقای هامل را نخواهم دید، تمام ضربههایی را که او با خط کش به من زده بود، فراموش کردم.
پس او بخاطر آخرین جلسه آن لباسهای مخصوص را پوشیده بود و حالا میفهمیدم که چرا روستاییها در قسمت آخر کلاس دور هم جمع شدهاند. آمدن آنها به آنجا در واقع افسوس و پشیمانی آنها را از این موضوع نشان میداد که قبلن به خود زحمت نداده بودند تا در کلاسهای درس شرکت کنند و خواندن و نوشتن زبان مادری خودشان را یاد بگیرند. آمدن آنها نوعی سپاسگزاری و قدرشناسی از معلمی بود که چهل سال تمام در آنجا خدمت کرده بود.
من غرق در این فکر بودم که اسم مرا خواندند. حالا نوبت من بود که از روی درس بخوانم. خیلی نگران بودم. آیا میتوانستم آن دستور زبان را از اول تا آخر بدون اشکال بخوانم ؟ ولی در همان چند کلمهی اول دچار اشکال شدم و در حالی که پشت میزم با حالتی بیقرار ایستاده بودم، قلبم به شدت میتپید. جرأت نمی کردم سرم را بلند کنم. آقای هامل در حالی که به من نگاه می کرد ، گفت: “ فرزندم من تو را سرزنش نمیکنم. تو مجازات این سستی و غفلت را خواهی دید، و چه تنبیه بزرگی! انگار ما همه عادت کرده ایم که به خودمان بگوییم: هنوز وقت دارم، فردا یاد میگیرم، و حالا شما میبینید نتیجه چیست. حالا دیگر هیچ کس نمی تواند بگوید فردا یاد میگیرم و هیچ مجازاتی از این بدتر و تلخ تر نیست! شما ادعا میکنید که اهل این آب و خاک هستید ولی قادر به نوشتن و خواندن زبان مادری خود در این سرزمین نیستید؟”
آقای هامل بی درنگ دربارهی زبان مادری ما و امتیازات و زیباییها و فصاحت آن صحبت میکرد و میگفت که هر ملتی که زبان خود را فراموش کند، مانند فردی زندانی است که کلید زندانش گم شده باشد. سپس او یک دستور زبان برداشت و درس را برایمان خواند و برای اولین بار من درس را خیلی خوب یاد گرفتم. هرچه که او میگفت در نظرم خیلی آسان و ساده جلوه میکرد. فکر نمیکنم هیچ وقت در زندگیام آنقدر به یک درس توجه کرده باشم. انگار معلم میخواست در آن آخرین فرصت همهی معلومات خودش را دربارهی زبان به ما منتقل کند. پس از خواندن درس، کمی هم نوشتن تمرین کردیم. و در طی این مدت چنان سکوتی کلاس را فرا گرفته بود که به جز صدای کشیده شدن قلمها بر روی کاغذ، صدای دیگری شنیده نمیشد. در پشت بام مدرسه کبوترها به صدایی دلنشین بغبغو میکردند و من با خودم فکر میکردم که آیا آنها را هم مجبور خواهند کرد که به زبانی غیر از زبان مادری خود صحبت کنند؟!
من گاهی سرم را از روی کتاب برمیداشتم و میدیدم که آقای هامل بی حرکت پشت میز خود نشسته، و به تک تک اشیاء اطراف خود چشم میدوزد، گویی میخواست همهی آنها را برای آخرین بار تماشا کند. او چهل سال تمام درآن مدرسهی کوچک و در آن اتاق درس داده بود و شاید هیچ وقت تا این حد به جزییات اطراف خودش توجه نکرده بود. میزها و نیمکت ها تغییر نکرده بودند، ولی درختان کوچک گردو حالا به درختانی تنومند تبدیل شده بودند. و درختان انگوری که او خود در باغ مدرسه کاشته بود، اکنون ساقههای پیچان خود را تا پشت پنجره ی کلاس گسترده بودند، انگار ترک کردن تمامی آنها، قلب او را در هم میفشرد. قرار بود فردای آن روز او برای همیشه از آنجا برود. ولی با این همه او تمام درس را کلمه به کلمه برای ما توضیح داد. پس از تمرین نگارش، تاریخ درس داد و بعد برای بزرگسالان صداها را تعریف کرد. پیرمردی در انتهای کلاس صداها را تلفظ می کرد و از شدت احساس صدایش می لرزید. از طرفی این صحنه همه را به خنده وا داشت و از طرفی ناراحتی و حسرتی که از آن موضوع ناگوار به ما دست داده بود، اشک را از چشمانمان جاری میساخت. آه که من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد.
ناگهان زنگ ساعت کلیسا دوازده بار نواخت و در واقع پایان وقت کلاس را اعلام کرد. و در همان موقع صدای شیپوری در همان نزدیکی، بازگشت نیروهای اشغالی را از تمرین نظامی خبر داد. آقای هامل از پشت میزش بلند شد. رنگش پریده بود، ولی انگار قد بلندتر از همیشه به نظر می رسید. او با صدایی غم انگیز گفت:“ دوستان من، من! من!” ولی انگار چیزی گلوی او را می فشرد. نتوانست جملهاش را تمام کند. سپس تکهای گچ برداشت و در حالی که با تمام قدرت آن را در دستانش میفشرد با حروفی درشت بر روی تخته سیاه نوشت:
“ پایدار باد میهن ”
او همانجا پای تخته ایستاد و سرش را به دیوار تکیه داد. دیگر حرفی نزد، و فقط با حرکت دست به ما گفت: “ درس تمام است. میتوانید بروید. ”
برگرفته از کتاب "داستانهای کوتاه از مشاهیر ادبی جهان " به ترجمه ی میرآقا ناصری زاده.
+دلم خواست یکی منو بکشه!