احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
آخرین مطالب
حرف‌های شما
  • ۲۱ آبان ۰۲، ۱۱:۳۰ - بانوچـه ⠀
    :(

۱۵۵ مطلب با موضوع «یادداشت واره ها» ثبت شده است

مثل آخرین تاخت سرخپوست در زمین اجدادی

مثل پرچم سپید فرمانده‌ی لشکر

مثل تلویزیون سیاه و سفیدِ گوشه‌ی انبار...

یک چنین حس و حالی دارم.

 

اینکه «گنجشکک اشی مشی» پری زنگنه رو بذارم اینستا و دهه هشتادیا ازش خوششون بیاد، آدمو به زندگی امیدوار میکنه. شمام بشنوید :)


 

لعنت به زمان و مکان نامناسب. #جبر جغرافیا

*چیزی کم است. چیزی که وقتی آسمان ابری می‌شود و نمی‌بارد، نبودش بیشتر احساس می‌شود. شرق  بنفشه/شهریار مندنی پور

۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۵ ، ۱۲:۲۲
هانی هستم

نمی‌خوام یه دایره‌ی بزرگ بکشم و  بگم آدمای اطراف، اما دوستامون به ما ربط دارن. حال خوب و بدشون به ما ربط داره. دلشون به ما ربط داره. اینکه الان در چه حالن به ما ربط داره. مهربون باشیم. از دوستامون خبر بگیریم. ما کسی باشیم که ازشون خبر می‌گیریم به جای اینکه طلبکار باشیم اونا خبر بگیرن. دوستی بده بستون نیست که یه بار من یه کاری کنم و حالا منتظر باشم دوستم تلافی کنه، هر چند توی یک رابطه‌‌ی سالم و صمیمی همیشه ناخودآگاه این اتفاق میفته و هیچ خوبی‌ای بی پاسخ نمی‌مونه از طرف دوست. برای دوستامون وقت بذاریم. مطمئنن هیچ حسی بهتر از این نیست که توی حال خوبش موثر باشیم. مسلمه که "دوست" رو میگم و نه دوست‌نماها! و گرنه من هیچ کاری با کسانی که دوستی‌شون منفعت‌طلبانه و بر پایه‌ی نفع شخصی و خودخواهانه است ندارم! حالشونم به خودشون ربط داره! کلن از کسانی که به شما به عنوان یه "پلاستیک زاپاس" یا کیف پول یا چیزهایی شبیه این نگاه می‌کنن دوری گزینید!! و طبیعیه که آدم برای "دوست"ش سرشم میده، چه برسه به کیف پول!

*ما نیاز داریم که دیگران ما را بپذیرند و دوست بدارند، اما نمی‌توانیم خودمان را بپذیریم و دوست بداریم. هر چه عشق به خود در ما بیشتر باشد، کمتر خودآزاری را تجربه می‌کنیم. خودآزاری نتیجه‌ی طرد کردن خویشتن است، و طرد کردن خویشتن نتیجه‌ی داشتن تصویری از کمال است که هرگز نمی‌توانیم به آن دست یابیم. تصویر ما از کمال دلیل طرد شدن ما از جانب خودمان است؛ به دلیل وجود آن است که نمی‌توانیم خود را همانگونه که هستیم بپذیریم، و به همین دلیل هم دیگران را آن‌طور که هستند نمی‌پذیریم. چهار میثاق/ دون میگوئل روئیز

*همیشه یادتون باشه شما پیش و بیش از هر چیز مسئول زندگی خودتون هستید.  این یک جور خودخواهیه که تناقضی با روح از خودگذشتگی نداره. 

*توی صندوق بیان نمیشه ویدیو آپلود کرد؟

*عنوان از سهراب

۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۰۸:۰۸
هانی هستم

1) بعد طرف اومده میگه من وگان (گیاهخوار خالص) هستم ولی دچار ریزش مو شدم و اینا. خب من این توضیح رو بدم که خودم شخصن طرفدار گیاهخواری هستم و حتا اون رو ترویج میدم. چه از نظر اخلاقی و چه از نظر محیط زیستی و حتا سلامتی. ولی وقتی می‌خواید چنین رژیمایی بگیرید حتمن حتمن با یک متخصص تغذیه‌ی با تجربه و خوب مشورت کنید که دچار کمبود نشید و مشکلی براتون پیش نیاد. گیاهخواری چند دسته میشه و من پیشنهاد میدم اگه می‌خواید گیاهخوار بشید رژیم lacto-ovo-vegetreian رو انتخاب کنید. توی این رژیم گیاهخواری شما می‌تونید از تخم مرغ و لبنیات هم استفاده کنید و پروئتین حیوانی‌ رو از این دو مورد دریافت کنید. مسلمه که اگه به دلیل اخلاقی گیاهخوار وگان شده باشید و گیاهخواری براتون یک شیوه‌ی زندگی باشه از این دو مورد هم استفاده نمی‌کنید. پس مشاوره با یک متخصص آگاه فراموش نشه لطفن!

2) میگم بابات خیلی خوشبخته. میگه چرا؟ میگم آخه دختری داره که می‌تونه موهاشو ببافه!

3) حس می‌کنم کنترل یک چیزی در دست خودم نیست و دارم با جریان می‌رم و این نگرانم کرده. حس می‌کنم این جریان ممکنه یک اتفاق تلخ در پی داشته باشه و این ته دلمو خالی می‌کنه. حس می‌کنم به طرز مسخره‌ای یک اتفاق وارونه چند بار تکرار شده و این ناامید و غمگینم می‌کنه. حس می‌کنم برای ماجراهای تازه دیره و این دلمرده‌م می‌کنه. حس می‌کنم چقدر اتفاق‌های خوب هی نمیفته و این بی‌انگیزه‌م میکنه. حس می‌کنم برای فلانی و بهمانی اونقد که فکر می‌کنن خوب نبوده و نیستم و این حس خوبی نداره. حس ‌می‌کنم ته هر ماجرایی یه اتفاق بد میفته و ...

4) بعد یکی از فانتزیام اینه که ازش بپرسم چشمات اذیتت میکنه؟ بگم ولی پدر منو درآورده!*

5) بعضی وقتا هم دوزاری‌مون رو کج می‌گیریم و حال‌مون از خودمون به هم می‌خوره. خدا براتون نخواد!

6) زمان! دوستام میدونن من آدم بسیار خونسرد و با حوصله ای هستم که به این آسونی عصبانی نمیشم. حتا مشاهده شده این خونسری بعضیا رو عصبانی کرده!! در توضیحش همینو بگم که وقتی یکی از دوستانم سر ماجرایی عصبانیت منو دید درسته در اون لحظه جرات نکرد (!!) چیزی بگه ولی بعدن با ذوق می‌گفت وااااااای من عصبانیت تو رو دیدم :دی حالا نمیگم چی عصبانیم کرده بود چون یکی از نقطه ضعفامه احتمالن و آدم نقطه ضعفشو به کسی نمیگه!! این درس اول! اما بدا به روزی که یک نفر وقت نشناسی کنه! در واقع اگه با کسی قرار بذارم و بدون دلیل موجه برای من، دیر کنه ممکنه آخرین قرارم باشه! شاید چیزی بهش نگم اما دیگه روی هیچیش حساب نمی‌کنم!! حتا چند دقیقه! حالا دیروز جایی رفته بودم و باید سرویس می‌فرستادن دنبالم و در کمال وقاحت با یک ساعت تاخیر فرستادن! فکر کن خسته و کوفته یک ساعت معطل سرویس باشی. خب طبیعیه که منی که به ندرت عصبانی میشم و حتا اگه عصبانی بشم هم به ندرت نشون میدم این رو و حتا اگه چیزی بگم ریلکس‌طور میگم، زنگ بزنم و سر تمام دست‌های دخیل در این ماجرا داد و بیداد کنم!! این اتفاق البته جزییاتی داشت که بیشتر عصبانیم کرد که مجال بازگو کردنش نیست. خلاصه اینا رو سر هم کردم که بگم برای وقت همدیگه احترام قائل باشید. بله ، میدونم میشد فقط همین یک جمله رو بنویسم ولی در عوض اینطوری بیشتر توی ذهنتون می‌مونه! 

7) آقا/خانم من از همین تریبون با قطع یقین اعلام می‌کنم که این اشارات نظر و ابرو و زبان نگاه و اینا واسه شعر و قصه‌س. یعنی توی روزگاری که آدما سر از واژه‌های صریح همدیگه درنمیارن توقع بیخودی و عبثیه که طرف از طرز نگاه تو پی به درون خسته‌ات ببره! رک اگه بخوام بگم میشه این که دوست عزیز اگه از کسی خوشت میاد از دستش نده به قیمت نگفتن! اگه منتظر بشینی طرف از تو شعر و قصه و اشارات نظری که به سمتش گسیل می‌کنی پی ببره به قول سعدی جان که "ما به تو یک‌باره مقید شده‌ایم" طرف ممکنه صد سال سیاه نفهمه و یه جوون به شکستگان عشقی مملکت اضافه بشه. عشق یا اونقد شیرت می‌کنه (شما ممکنه بخونید خر و قابل احترامه) که خب میری مث بچه‌ی آدم حرفتو می‌زنی یا بهت انقد جرات ابراز نمیده که بری زل بزنی تو چش طرف و بگی فلانی من ازت خوشم اومده،حالیته؟ که اون دیگه عشق نیست! با منم بحث نکنید! 


پ ن) چرا پیرهن چارخونه می‌پوشی؟

        چرا پیرهن چارخونه می‌پوشی؟

        چرا پیرهن چارخونه می‌پوشی؟


* -چشمات اذیتت میکنه ؟

   - نه !
   -ولی پدر منو در آورده !!

 The Big Sleep
۲۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۵
هانی هستم
زردی ام از نژاد فصلم بود
سرخی ام از تبار برگی که-
روز میلادم از درخت افتاد
زیر رگباری از تگرگی که...

از تبار جنون پاییزی
کاشف لحظه های ویرانی
عقربی در قمر تمرکیدیم
وای از این اجتماع آبانی

با این چار بیت از تومور 3 علیرضا آذر، زادروز همه آبانیا رو شادباش و خجسته باد بگیم،ها؟؟
۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۵۳
هانی هستم

محسن نامجو توی فیلم کوتاه «شیوه‌های مدارا» که همزمان با انتشار آلبوم «صفر شخصی» منتشر شد درباره ی روزی حرف میزنه که قورمه سبزی مادرش ریخت روی فرش. این آلبوم به گفته ی خودش خطاب به خانواده و نزدیکانش هست و متنش به سالها قبل بازمیگرده. درباره قطعه ی «به مادرم» میگه:

«الان حدود هشت سال شده که همدیگه رو ندیدیم. از حدود دو سال پیشم  که دیگه پشت تلفنم منو نشناختی و دیگه نیازی به زنگ زدن نبود. خواستم بگم که بهانه‌ی این ماجرا اینه که امسال توی یه آلبومی از یه شعری استفاده کردم که تابستون 1375 گفته بودم. یعنی دقیقن 20 سال پیش. ماجرام این بود که... احتمالن شما یادت نیست و اون اینکه من تهران دانشجو بودم بعد میومدم برای استراحت و مرخصی به قول معروف، بعد دو روزم بیشتر پیشت نبودم و شمام طبق معمول میزبانی کامل و مادریِ  کامل و حال دادن و غذا پختن و رفت و روب و ...  . اون روز خاص که دارم حرفشو میزنم قرار بود قورمه سبزی درست کنی. مث همه‌ی قورمه سبزیای دیگه‌ت که از همه‌ی غذاهات بهتر بود. با ته دیگ زعفرون. همه‌ی این کارا رو کردی. از ساعت 9 صبح. فکر نکن حواسم نبود. قشنگ زیر نظرت داشتم که چند بار اون پله‌های طبقه‌ی دومو رفتی پایین توی مشهد. تو خونه‌ی 38 متری. و بعد...  رفتی و اومدی... رفتی و اومدی... سوپر مارکت...خریدن شنبلیله و همه‌ی چیزای دیگه. حدود ساعت یک، یک و نیم بود غذاهه آماده شد،سفره رو چیدی، ترشیو گذاشتی، ماستو گذاشتی،همه‌ی اینکارا رو... و به من گفتی بشین سر سفره. وقتی که نشستم قابلمه‌ی قورمه سبزی رو دستت بود از تو آشپزخونه داشتی میومدی به سمت سفره،دسته‌ی قابلمه کنده شد و همه‌ی قورمه سبزیا چپه شد روی فرش. نمی دونم تو اون لحظه به تو چی گذشت. البته دیدم که چی گذشت. گریه کردی. یه گریه‌ی کوچیک و بعدم سریع جمع و جور کردیم و...  ولی زاری و نزاری که تو نگاهت بود برای اون لحظه‌ی تراژیکی که پیش اومده بود کاری با من کرد که امسال که شعری که اون سال گفتمو دارم توی این آلبوم استفاده می کنم هنوز باهام هست اون حس،مطمئنم که تا آخر عمرمم اون حس هست و هیچ وقت هیچ وقت غمگینانگی اون لحظه دست از سرم برنمیداره...»

و آخرش میگه: ای کاش وقتی این فیلمو می بینی یه چیزایی یادت بیاد. ای کاش بخشی از اون گذشته ها برگردن. ای کاش میشد این آلبومه رو می شنیدی،با تشخیص اینکه صدای منه...

این قسمت فیلم خیلی برام سنگین بود و اشکم رو درآورد. خصوصن برای من که درست حسابی پیش مادرم نیستم و نهایت کاری که می تونم بکنم اینه که هر روز بهش زنگ بزنم که همین کار ساده م گاهی نمی کنم.

چیزی نشده. فقط امروز که بشقاب نیمرو توی سینی سر خورد و نیمرو ولو شد روی فرش، تمام تنم لرزید. یه آن بغض کردم و اون حس غم انگیز هنوزم باهامه.

بشنوید «به مادرم» از محسن نامجو (3.3 مگابایت)


من
میخ کفشم
از هر تراژدی گوته
دردناک تر است...

*ولادیمیر مایاکوفسکی

۱۱ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۴:۳۷
هانی هستم
چند روز پیش لب دریا خیلی اتفاقی با کسی همکلام شدم که موقع رفتن دیدم سه تا پلاستیک زباله گرفته دستش. داشتم از موجای دریا عکس می‌گرفتم که اومد طرفم و سیب تعارف کرد. البته بعدش مهمون چای و پرتقالش هم شدم! می‌گفت هر روز که میام ساحل، اینکارو می‌کنم. می‌گفت بهای شنا کردنم رو میدم. دلواپس تمیزی ساحل و دریا بود. می‌گفت ما چیزی از این دریا طلبکار نیستیم و در مقابل بخشندگی دریا داریم یه کار کوچیک می‌کنیم براش. 
«بهای شنا کردن»! این تفکر ستودنیه. این‌که ما بپذیریم از طبیعت به خاطر تمام چیزهایی که به ما داده سپاسگزار باشیم نقطه‌ی آغاز خوبیه برای رفتار محیط زیستی و دوستانه با زمینی که فقط یه دونه ازش داریم! [ حتا از اون ماری که موقع برگشتن از زیر پام در رفت و آدرنالین خونم رو مقداری بالا برد هم باید تشکر کرد! می‌تونست جور دیگری رفتار کنه!]
darya

دریا را بگو
که نفس نفس می‌زند
و گویا خواب می‌بیند
دریا را بگو
که نفس‌زنان
راه می‌رود در خواب
بیژن جلالی
عکس از خودم
۱۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۰:۳۸
هانی هستم

1- یعنی انقد این سیستم محل کار از وقتی ویندوزش آپدیت شده ترکیده که تا مرورگرش باز بشه محتوای پست از سرت پریده!

2- اومدم اینستام رو روی وب باز کنم یه عکس ازش بردارم برای اینجا که باز نشد. و می‌دونید که سیستم محل کار ما USBش باز نیست. و البته چیزی هم از دست نمی‌دین. [ تلاش می‌کند my camputer را باز کند] به جاش این... [ریستارت می‌کند]

3- بعضیا دروغ می‌گن مث راست! از من به شما نصیحت از آدمایی که ساده دروغ می‌گن دوری کنید! این آدما ممکنه هر کاری بکنن و تهش بخوان با یه دروغ سر و تهش رو هم بیارن. بعدم اصلن به روی خودشون نیارن هیچی! خودِ دروغ گفتن یک چیزه، اینکه طرف تو روت دروغ بگه تاااااااااااابلو و بعد تو رو یک حیوون شریف‌[تر از خیلیا] فرض کنه و جوری باهات رفتار کنه که انگار هیچی نشده یک چیز دیگه! دومی خیلی قباحت و بی چشم و رویی می‌خواد و چنین آدم(؟)هایی می‌تونن خیلی خطرناک باشن. بیان دیگر این قانون میشه: از کسانی که جلوی شما به شخص سومی دروغ می‌گن بترسید!" و اینم اضافه کنم که شاید بهتر باشه به روشون نیارید که متوجه دروغشون شدین مگر اینکه دیگه بتونید جوری بزنید زیر همه چی که بعد از اون هیچ کاری باهاشون نداشته باشید. در غیر این صورت دفعه‌ی بعد جوری دروغ می‌گن که متوجه نشید و قطعن خطرناک‌تر می‌شن. در روابطی که بر پایه‌ی توفیق اجباری هست همون استراتژی نخست بهتر جواب میده احتمالن.

4- مصرف نمک ایرانیا خیلی بالاست! خیلی‌ها! در حدود دو برابر مصرف جهان! یعنی ما آدم‌های سالمِ زیر 50 سال مجازیم در یک روز حدود 5 گرم نمک مصرف کنیم که شامل همه نمک‌های مخفی هم میشه ولی 10.8 گرم نمک می‌‌‌خوریم و در نتیجه مرگ‌های منتسب به نمک در ایران بیشتر از آمار جهانیه!! در خصوص قند و شکر هم وضعیت خوبی نداریم |: و خب تغییر این مسئله کار آسونی نیست و فقط از خودمون برمیاد! [مخاطبان بلند می‌شوند و نمکدان از سر سفره برمی‌دارند]

5- اگر کسی رفتارش با شما بر مبنای عشق و احترام نباشد، موهبتی است که چنین کسی از شما فاصله بگیرد. اگر این شخص فاصله نگرفت، شما مسلمن چندین سال دیگر هم در کنار او رنج خواهید برد. جدا شدن ممکن است برای مدت کوتاهی آزار دهنده باشد، اما سرانجام قلب شما شفا می‌یابد. پس می‌توانید آنچه واقعن می‌خواهید انتخاب کنید. شما درخواهید یافت که برای انتخاب‌های درست بیش از آنکه نیاز به اعتماد کردن به دیگران داشته باشید، نیاز دارید به خودتان اعتماد کنید.(چهار میثاق/دون میگوئل روئیز)

6- یکی از دوستان عزیزی که وبلاگش رو دنبال می‌کنم و الان متاسفانه اسمش در خاطرم نیست گوشه‌ی وبلاگشون یک نکته‌ی خیلی خوب و زیبا نوشتن. اینکه بلاگر حتمن یک نویسنده‌ی خوب نیست. ممکنه یه آدم معمولی باشه که صرفن می‌خواد روزمرگی‌هاش رو بنویسه و خب گل گفتن ایشون. (گذارم به وبلاگشون افتاد اسمشون رو اضافه می‌کنم)

2+ این عکس رو ببینید به جاش.

Irène Jacob

* از فونت عنوان خیلی بدم میاد. یکی به من یاد بده چطور عوضش کنم لطفن |: 

۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۳
هانی هستم
حتمن شنیدین که از یه پاندا می‌پرسن آرزوت چیه؟ میگه اینکه عکس رنگی بگیرم! خب پانداها حالا می‌تونن توی کتاب‌های تاریخ‌شون بنویسن نخستین پاندایی که عکس رنگی گرفت Qizai بود!
Qizai
خاص و تک بودن همیشه خوب نیست. انتخاب طبیعی، گروهی که سازگاری بیشتری با طبیعت دارن رو انتخاب و بقیه رو حذف می‌کنه. اتفاقی که طی تکامل افتاده و ترکیب حال حاضر جهان نتیجه‌ی این انتخاب طبیعی هست. حالا مسئله اینه که اگه اون موقع انسان  بود و انتخاب طبیعی رو دستکاری می‌کرد ترکیب الان چه شکلی شده بود؟ چیزی که مسلمه اینه که دیگه اسمش «انتخاب طبیعی» نبود! 
Qizai نخستین پاندای قهوه‌ایه و همین کافیه که مادرش که سیاه‌سفید بوده اونو توی دو ماهگی رها کنه و بسپرتش به دست سرنوشت! همینقد هندی‌طور! یک روز صداش زده گفته پسرم(Qizai  یعنی پسر هفتم) بیا بریم علف بزنیم! یا علف بخوریم مثلن! بعد که Qizai دو ماهه حسابی از علف کیفور شده بوده مادرش می‌ذاره و میره! (اگه اینحا رو فیلم کنن به غم انگیزی و دراماتیکی اون سکانس هوش مصنوعی اسپیلبرگ میشه که مادرخونده‌ی دیوید اون رو از ماشین پیاده می‌کنه که رهاش کنه و ما دور شدن ماشین رو می‌بینیم) یعنی مادری رو در حقش تموم می‌کنه! حتا نکرده مثل انسان‌ها بفروشتش مثلن. مطمئنن شیرای جنگل از خوردن یه پاندای خاص ذوق‌‍زده میشدن و می‌رفتن برای بچه محلاشونم تعریف می‌کردن تازه! ولی خب تاریخ قرار بوده جور دیگری رقم بزنه سرنوشت این پاندای قهوه‌ای رو! یعنی می‌خوام بگم از این اتفاقا هم میفته که فکرشو نمی‌کنی و میشه. مثلن کی فکرشو می‌کرد ایران به توافق هسته‌ای برسه؟ ولی شد. و خدا رو شکر که شد و گرنه الان جزیی از تاریخ بودیم شاید!! نورم ممکن بود بباره به قبرمون یا نباره!! همونطور که شازده کوچولو میگه زیبایی بیابون به اینه که می‌دونی یه جایی یه چاه آبی پنهون کرده، زیبایی جنگل هم به اینه که یه روز وسطش یه پاندای قهوه‌ای پیدا کنی! شاید از علمم بهتر باشه حتا!! این میشه که Qizai رو خسته و درمونده و ضعیف پیدا می‌کنن. سرنوشت روی خوشش رو نشون میده و Qizai که گفته میشه بقیه پانداها به خاطر متفاوت بودنش حتا غذاشم می‌دزدیدن میشه سلبریتی دنیای حیوونا و مراقب مخصوص براش می‌ذارن و باقی داستان. دانشمندا هنوز نمی‌دونن چرا این پاندا قهوه‌ای شده ولی اون رو به یه جهش احتمالی ژنتیکی ربط میدن.
Qizai الان هفت سالشه و براش دنبال یه جفت می‌گردن. اونم به نه خاطر خودش و دل پانداییش. بلکه بیشتر می‌خوان با مشاهده و مطالعه بچه‌هاش دلیل قهوه‌ای بودنش رو پیدا کنن. 
Qizai 2
*بعد فکر کن این پاندا شخصیت مرد «داستان خرس های پاندا به روایت ساکسیفونیستی که دوست دختری در فرانکفورت دارد» باشه و در اثر یک باگ در فرایند تناسخ به جای باغ وحش فرانکفورت سر از چین درآورده باشه. حالا شخصیت زن نمایشنامه هر هفته میره باغ وحش و خبری از پانداش نیست که نیست. |:

۱۹ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۵ ، ۰۸:۲۳
هانی هستم

بار آخر که قورمه سبزی درست کردم یادم رفت لوبیا را از قبل بخیسانم.گوشت پخت و له شد و لوبیا نپخت.شوهرم چیزی نگفت ولی وقتی سفره را جمع می‌کردم دیدم لوبیاها را گوشه ی بشقاب جمع کرده. آن شب دخترم گفت «دلم درد می‌کند.» شوهرم روزنامه را پایین آورد و به من نگاه کرد. بعد لبخند زد و به آشپزخانه اشاره کرد. شوهرم مثل بیشتر شوهرها نمی‌دانست که دخترهای سیزده ساله خیلی زیاد دل‌درد می‌گیرند.

از :قصه‌ی خرگوش و گوجه‌فرنگی/ زویا پیرزاد


*میشه این مسئله رو خیلی گسترش داد و خیلی ازش نوشت ولی فکر کنم بهتره به همین بسنده کنم که "مثل شوهر این داستان نباشید!"

+فکر می‌کنم هر زن و شوهری پیش از پدر و مادر شدن باید یک "روانشناسی رشد" بخونن دست کم. داریم کتابی که این مبحثو به طور ساده و همه‌فهم توضیح داده باشه؟

+این عنوان گذاشتن هم مصیبیته‌ها. خو شاید یکی عنوانش نیاد |:

+ دوستان بلاگفایی در جریان باشید هر چی ما میایم کامنت بذاریم با این ارور روبرو میشیم که «درج متن تبلیغاتی مجاز نیست». فکر کنم سیستم ضد اسپم بلاگفا high باشه!!

wave

۱۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۷:۵۹
هانی هستم
از مرخصی برگشتم. به همکارم که سلام می‌کنم یه لحظه هاج و واج میشه! میگه «مگه همین نزدیکیا نبود که تو تازه برگشته بودی؟ یعنی این همه گذشته؟» میگم فکر کنم دو سه هفته پیش بود! میگه «یعنی انقد زود؟» و خودش ادامه میده « از سی سالگی به بعد روزا خیلی تندتر می‌گذرن. انگار توی سراشیبی افتادن.» میگم شاید هم سراشیبی نیست؛ عموده! و با سر موافقت می‌کنه. چشمم می‌خوره به عکس سه در چهار بچه‌هاش که چسبونده به مانیتور. نگاه خودش هم همون‌جا متوقف شده...

با گذشت زمان
و درگذشت دوستان و آشنایان
آدم‌ها برایم بیشتر مردن را
تداعی می‌کنند
تا زنده بودن را

«بیژن جلالی»

baby ride
۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۹
هانی هستم