پیش نوشت: دوست عزیزی توی پست مربوط به کوچسرفینگ پرسیده بودن که کار کوچسرفینگ چیه دقیقن؟ خب به این پرسش فکر میکنم پاسخ داده باشم توی پست و توی لینکی که دادم هم مطلب کاملی نوشته شده بود. اما توی سایت سبکتر هم (که خوندنش رو شدیدن پیشنهاد میکنم) میتونید سه مطلب خوب دربارهی کوچسرفینگ بخونید. اینجا رو بخونید. سایت سبک تر رو چهار دختر ماجراجوی ایرانی میگردونن که مطمئنم به خیلی از پرسشهاتون دربارهی سفر پاسخ میده.
پرسش دیگرشون این بود که منظور از میزبان شدن چیه؟ آیا باید طرف رو ببری خونه و آیا طرف هزینه پرداخت میکنه؟ شما وقتی توی سایت ثبتنام میکنید چند تا گزینه دارید برای میزبانی. میتونید انتخاب کنید که آیا میتونید میزبان بشید یا فقط میتونید یه راهنما و لیدر باشید . کاملن بستگی به خودتون داره. و البته هیچ هزینهای به شما پرداخت نمیشه و اصلن پایهی راهاندازی کوچسرفینگ سفر ارزان و بدون هزینه است. البته اینم ناگفته نمونه بعضی از مسافرها برای قدردانی از میزبان براش هدیه میگیرن.
چیز دیگری هم برای نوشتن هست؟ نمیدونم! کلن همه چی پیچیده است این روزها. گاهی وقتا روزها و حوادثشون دقیقن شبیه یه کلاف سردرگمن. شاید کمی هم سردرگمتر از اون کلاف. ظاهر و سطحِ همه چیز خوبه اما مثل آبِ پشت سد، کافیه یه متر بری پایین تا امواج زیرینش به صخره بکوبدت و هر چند شناگر ماهری هم باشی هیچ جوره نتونی بیای بالا.
فقط اینکه :
باید از بوسه
زبان تازهای بنویسم
که تمام تنت را
بلد باشد.
راستی یادمون نره دوست داشتن میتونه چیزای خیلی ساده باشه. چیزایی که ممکنه توی یک رابطه نادیده گرفته بشن و به سادگی بگذریم ازشون اما اثر عمیق و تلخی توی ذهن و رابطه بذارن. مواظب چیزای کوچک، مواظب حرفای به ظاهر ساده و دم دستی باشیم که بعضی وقتا بدجور دل میشکنه. که اثر یه حرف ساده ، یه بی توجهی ظاهرن کم اهمیت با صد تا "دوستت دارم" از بین نمیره و بدجور زخم میزنه. مواظب دوست داشتنیهامون باشیم. مواظب عناصر کوچک رابطه و چیزای ظاهرن کوچک.
+ زندگی یه رمان کمدیه که توسط یه نویسندهی روانی کمدی نویس نوشته شده. Cafe society / woody Allen
+گاهی وقتا از اینکه زندگیم شبیه چیزاییه که فقط توی فیلما اتفاق میفته حالم به هم میخوره. اونم تراژدی و غمنامه. انگار یه کارگردان دیوانه با خشم فراوان داره صحنهها رو میچینه و همین که یه لحظهی قشنگ میبینه سریع کات میده.
+ای شب از رویای تو رنگین شده/ سینه از عطر توام سنگین شده... امروز سالروز درگذشت فروغ شعر ایرانه. بشنویم این شعر رو با صدای معین.
از روزی که توی پرشین وبلاگ ساختم و تصمیم گرفتم روزانه بنویسم هیچ وقت نشده بود که روزانههام قطع بشه مگر اینکه سفر بوده باشم اما حالا به این وبلاگ که نگاه میکنم از مهر ماه ؛ 32 ، 28 ، 26 ، 15 و توی بهمن هم که تا امروز 6 پست که خب دلایلی داشته. مثل گاهی وقتا لپتاپم ترکیده بوده و گاهی وقتا خودم! منظورم این نیست که همیشه باید به قیمت چرت و پرت نوشتن به روز شد ولی خب اینم وبلاگداری نیست! از همه دوستان عزیزی که وقتی نمینویسم حالمو میپرسن ممنونم. متاسفانه توی این چند وقت هیچ وبلاگی رو هم نخوندم. در واقع برای این کار نه انرژی نداشتم نه لپ تاپ! کامنتها رو هم با موبایل جواب میدادم گاهگاهی و الانم که با سیستم محل کار در خدمت شما هستم. سعی میکنم برگردم به روزای روشن وبلاگنویسی.
پایدار باشید و دوست :)
همکارم میگفت تمام سازمانهای دنیا تمام تلاششون اینه که استرسی به کارمند وارد نشه و اون با خیال راحت کارشو انجام بده اما سازمان(!!؟؟) ما یه اتاق فکر دارن که میشینن تصمیم بگیرن که خـــــــــــــــــــب! این ماه چیکار کنیم که حال کارمندا حسابی گرفته شه؟ و هر روز که میای سر کار باید منتظر یه خبر بد تازه باشی. یه روز کارانه کم میشه، یه روز اضافه کاری، یه روز مرخصی، یه روزم میای انگشت بزنی یهو ممکنه ببینی دستگاه انگشتتو نمیخونه! تازه اگه خوششانس باشی و تصویرتو نداده باشن حراست که «لطفن از ورود نامبرده جلوگیری شود»!! یا «به محض مشاهده منهدم گردد"!! که البته با مسائلی که پیش میارن روزی چند بار منهدم میشیم و باز سر هم میکنیم خودمونو!! یک چنین جایی کار میکنم، بعله!!
+بعد از چارسال جون کندن و درس خوندن توی یکی از سختترین دانشگاههای کشور حالا باید ... لعنت به این سیستم.
+ترانهی علیدوستی گفته در اعتراض به محدودیت ویزایی امریکا برای ایرانیها، توی مراسم اسکار شرکت نمیکنه. باید یه فرقی باشه بین هنرمند مردمی و ... . دستش درد نکنه. حرکتش ستودنیه. ایرانی(؟)هایی هم بودن که به ترامپ نامه نوشتن که تحریما رو تمدید کن. البته همهش حدود 30 نفر بودن اما هنرمند(؟؟) هم بینشون به چشم میخورد. 30 نفری که اعتبار اسم سیاسی و هنرمند و فعال حقوق بشر رو زیر سوال بردن با این کارشون. #برای_ثبت_در_تاریخ
دنیای ما همچون ساعت از چرخدندههایی درست شده که برای جفت و جور شدن با یکدیگر مناسب نیستند. تقصیر هم به گردن مصالح تشکیل دهندهی آن نیست، بلکه پای ساعتساز در میان است... (خلبان جنگ / اگزوپری)
+دارم عقاید یک دلقک رو میخونم. تلخ و غمگین و پر از حرف...
+زمستون انقد بی بارون؟ آسمون انقد بی رمق؟ دیوار انقد بی روزن؟
عنوان: مامان ، تمام زندگیام درد میکند / دارد چکار با خودش این مرد میکند؟ (سید مهدی موسوی)
سلام.
فعلن همین.
نخستین باری که به لنز یه دوربین زل زدم برمیگرده به اول دبستان که اگه همین توفیق اجباری نبود احتمالن هیچ عکسی از کودکیم نداشتم. البته اگه دبستان رو کودکی به حساب بیاریم! فکر میکنم از روزی که انجام دادن یک چیز به تو تکلیف میشه دیگه دنیای بدون دغدغهی کودکی به پایان میرسه. خیلی ناگهانی یه دستی از غیب ، آدم رو از دنیای کودکیش میکشه بیرون و میبندتش به یه صندلی که جلوش یه پردهی بزرگ گذاشتن پر از حوادث واقعی و کاملن راستکی و خودشم مثلن نقش اوله. ورژن بسیار پیشرفتهای از همین سینما چند بعدیها مثلن. نقش اول با قدرت محدود! و حالاست که دیگه زندگی شوخی نداره! گلوله میخوری ؛ تماشا میکنی، شکست میخوری ؛ تماشا میکنی، غمگین میشی ؛ تماشا میکنی، ذوق میکنی شاید ؛ تماشا میکنی، مرگ میبینی ؛ تماشا میکنی و ...و ... و... . و سرانجام شاهد مرگ خودت خواهی بود! البته اگزوپری توی کتاب «خلبان جنگ» نظر دیگری داره و زندگی واقعی رو بعد از مدرسه میدونه. مثلن میگه «این را میدانم که یک شاگرد مدرسه به طول معمول از رو در رو شدن با زندگی ترسی به دل راه نمیدهد. شاگرد مدرسه از بیصبری پا به زمین میکوبد. رنجها ، خطرها و تلخکامیهای آدم بزرگها به وحشتش نمیاندازد...» اما من فکر میکنم هر رنجی و هر دغدغهای با توجه به زمان خودش بزرگ و طاقتفرساست. هر چند بعدها اهمیتش رو از دست میده اما برای اون زمانِ اون فرد ممکنه بزرگترین مشکل زندگیش باشه به جنون میرسونتش.
نخستین دوربینم رو وقتی راهنمایی بودم خریدم. 9 هزار تومن! برای من واقعن پول زیادی بود ولی ذوق دوربین داشتن چیزی نبود که رهام کنه! رفته بودیم اردو و بدون هیچ پرس و جویی یه دوربین خیلی معمولی گرفتم و حالا دیگه باید برای چاپ کردن فیلمای 36 تایی هم پول جمع میکردم که به سادگی جمع نمیشد! با اون دوربین کلی عکس گرفتم و نتیجهش شد آلبوم عکسی که الان از روزهای گذشته دارم. اون دوربین بعدها خودمختار شد البته و هر وقت عشقش میکشید عکس میگرفت! مثلن شاتر رو میزدی و خودش تشخیص میداد عکس بگیره یا نه! این شد که کمکم به گوشهی کمد رفت و الان نمیدونم کجا آرمیده!! بعدها هم گوشیای دوربیندار و ... سیب من همیشه گندیده بود...
کودکی... زل میزنم به همون عکس سیاه و سفید 4*3 . یک هانی بینوا که باید شوت بشه پشت نیمکت و تمام تلخیای زندگیش رو بچشه و تماشا کنه. و تلخیها از همون روزای شوم هفت سالگی شروع شد. هنوزم زل زدم به همون پرده. منتظرم ببینم کدوم گلوله نقش اول رو از پا درمیاره. وقتی بقیه دارن خون رو پاک میکنن یه چای میریزم برای خودم و برای قدم زدن آماده میشم...
+فیلم میگیرم از تو و خنده / گریهام پشت دوربین مخفی است (سید مهدی موسوی)