آفرینش تو
الفبا را به هم ریخته ؛
حرفها سردرگم،
واژهها
رقصان در میان سپیدی کاغذ...
شکل اندام تو
پیچ میخورد شعر.
+25 اردیبهشت ؛ روز بزرگداشت فردوسی
آفرینش تو
الفبا را به هم ریخته ؛
حرفها سردرگم،
واژهها
رقصان در میان سپیدی کاغذ...
شکل اندام تو
پیچ میخورد شعر.
+25 اردیبهشت ؛ روز بزرگداشت فردوسی
میگه میدونی چقد دوسْت دارم وقتی میگی «دلبر»؟
میگم همین جا وایسا من هفت آسمونو بردرم وز هفت دریا بگذرم و برگردم!
#رادیو چهرازی طور
+ خورشید یه کار قشنگ داره انجام میده. آخرین پستش رو ببینید.
نمیگم تموم روزایی که دلم میخواست باشی و نبودی رو بهم پس بده، نمیگم تموم شبایی که اشک توی چشام لونه کرده بود رو تلافی کن، نمیگم تموم روزایی که همه میدیدنت جز من رو از دلم دربیار، نمیگم تموم بوسههای از دهن افتاده رو بهم برگردون... اما تمام روزایی که قشنگ شده بودی و نمیتونستم بهت بگم رو بهم بدهکاری. به اندازهی تمام دل دل کردنا برای ستایش زیباییت، برای گفتن از چشمات، برای ستایش سلیقهت واسه لباسی که خیلی بهت میومد بهم بدهکاری.
تموم شعرای عاشقانه ای که خوندم و نبودی که مخاطب شون بشی، تموم عاشقانه هایی که نسروده موندن رو بهم بدهکاری...
+ میگه واسه هر چیزی عاشقانه داری! میگم عاشقانه که تویی! یا به قول گروس : اگر شعرهای من زیباست/ دلیلش آن است / که تو زیبایی/ حالا / هی بیا و بگو / چنین است و چنان است...
+ درخت کوچک من / به باد عاشق بود / به بادِ بی سامان / کجاست خانهی باد؟ / کجاست خانهی باد؟ ...............(فروغ)
+هوای فالش رو دارید؟
برای دردهایم
تنی تازه بدوز
مرگ!
آنقدر بزرگ
که نبودنش را جا کند.
#از قدیم
+تنها دلتنگ یک نفر هستی / و اما انگار جهان خالیاست (آلفونس دو مارتین)
+باید به یاقوت گوش بدم؛چمدونو ببندم، دست خودمو بگیرم و راهی شم!
حتا همین نزدیکیها، حتا یک مقصد تکراری. یک شهر جز اینجا. یا اصلن بی خیال چمدون و سفر؛ یه کم دور شم فقط. حتا قد یه دوچرخهسواری تا بیرون شهر. تا رسیدن به عطر تازهی علف. تا دراز کشیدن زیر سقف بلند آسمون توی یک جای دنج و بی صدا. تا گم شدن توی بلندای یه کوه. حداقل باید از شهر بکنم. حداقل برای چند ساعت. برای تنها بودن. تنهای تنها بودن. برای فریاد زدن... جایی که هیچکس صداتو نشنوه. دلم یه خونه روستایی میخواد...
عنوان:سطری از شهاب مقربینیادته داشتم برات تعریف میکردم که تو خوابگاه که بودیم با هماتاقیا با کتاب شیمی آلی فال میگرفتیم؟ یادته بعدش همونجا پشت میز کافهای که اونقد بزرگ نبود که دستامونو از هم دور و جدا کنه با مرادی کرمانی فال گرفتیم؟ یادته چی اومد و چقد خندیدیم که مرادی کرمانی هم حال این روزای ما رو خوب میفهمه؟!
مهم نیست یادت باشه یا نه ، مهم نیست چقد دیوونه بودیم و مهم نیست ما با چی فال میگرفتیم توی خوابگاه وقتی از فالای پر از صحنهی عبید رودهبر شده بودیم و حالا دنبال یه چیزی میگشتیم که خودمون تعبیرش کنیم. همهی اینا رو گفتم که بگم دلم برای اون دیوونگیا، دلم برای اون خندهها، دلم برای خندوندنت ، دلم برای بودنت تنگ شده.
+میترسُم از اینجا بری و خونه بُرُمبه/ له شُم تو به معماری آوار بخندی / آواره بشُم مملکتُم دست تو باشه / هیهات اگه ارتش موهاته نبندی (دیوانه / داماهی)
رفته بودیم از رنگ ها حرف بزنیم. نه جای خیلی دوری. رنگ ها رو همه جا میشد دید. یا دست کم من اینطور فکر می کردم. خب می دونید اینکه رنگ ها رو ببینید یا نه، شاید از ذهنتون بیاد. ذهن سیاه و سفید یا رنگی! مثل خوابای رنگی یا مبهم یا تار یا سیاه و سفید. میگن بستگی داره قبل خواب چه حالی داشتی. به چی یا کی فکر می کردی. خب اینم شاید بستگی داره به اینکه حال و هوات چطور باشه. اینکه خوب باشی و همه ی رنگا رو خیلی خوب و شارپ ببینی یا یه ابر تیره درونت باشه و کوررنگی یه جو مات به دنیات بده.
-رنگ؟
انگار چیز عجیبی شنیده باشه. یا یه مفهوم دور از ذهن رو بهش گفته باشم. یا اینکه از یه سیاره ی دیگه اومده باشه و رنگ چیز غریبی باشه براش.
-آره رنگ!
رفتم توی فکر. خب چطور می خواستم رنگ رو بهش توضیح بدم؟ هیچ وقت فکر نمی کردم نیاز به تفسیرش داشته باشم. استاد گفته بود: رَنگ بازتابی از نور است که به شکلهای متفاوتی در میآید و این بازتاب مجموعهٔ وسیعی را شامل میشود. نمی خواستم گیجش کنم. حس می کردم خیلی از دنیا و رنگاش دوره. اونقد غرق دنیای سیاه و سفید خودش بوده که حالا باید از نو _ مثل کودکی که الفبا رو با اشکال یاد می گیره _ رنگا رو با اشکال مختلف بهش یاد بدم. باید یادش میآوردم رنگ چیه. که چقد خوب و قشنگه دنیا وقتی رنگی باشه. داشت برف میومد.
- اون چترو ببین! آبیه! مثل رنگ آسمون وقتی ابرا برن! مثل دریا! به رنگین کمون و اون همه رنگش فکر کن! رنگین کمون میشه بارون که بند بیاد ! پر از رنگ! اون ماشینو ببین که ایستاده پشت خط عابر! قرمز قرمز! درست مثل یه رژ می مونه به لب خیابون! شال! اون شال آبی رو ببین! ببین چه قشنگ پیچیده دور گردنش! یا اون دکه ی نارنجی!
خیابون پر از رنگ بود! حتا توی یه روز برفی که آبی آسمون دریغ شده بود و برفا داشتن رنگ سفید به دنیا میزدن میشدن حضور رنگ رو حس کرد.
-می بینی! دنیا پر از رنگه!
رفته بودیم از رنگ ها حرف بزنیم. و هنوز ساکت بود. چشماش دوره می گشت. می پایید رنگا رو.
-کافیه یه جور قشنگ به دنیات نگاه کنی! دِ یه چیزی بگو!
زل زد بهم.
-یه لحظه وایسا!
دوید طرف مغازه ای که که کلی توپ رنگی آویزون کرده بود جلوی درش. بعد از چند لحظه برگشت.
-مشتتو باز کن!
دستمو گرفتم جلوش.
-چشماتو ببند!
چشمامو که باز کردم دستم پر از اسمارتیز بود. رنگ و وارنگ. یه دونه گذاشت توی دهنش.
-آره! درست همین! رنگ! به قشنگی همین اسمارتیزا!
یه دونه دیگه گذاشت توی دهنش و خوب مزه ش کرد! لبخند می زد.
اومده بودیم از رنگا حرف بزنیم و داشتیم اسمارتیز می خوردیم.
-رنگا همینقد خوشمزه ن.
#از پیشترها
#هه #خوشبینی_مفرط #روزها #الکی #خاطره #گور_بابای_همه_چی #یاد_بعضی_نفرات_در_گردش_فصول #روز_های_روشن