از یاد خواهی برد...
یادته داشتم برات تعریف میکردم که تو خوابگاه که بودیم با هماتاقیا با کتاب شیمی آلی فال میگرفتیم؟ یادته بعدش همونجا پشت میز کافهای که اونقد بزرگ نبود که دستامونو از هم دور و جدا کنه با مرادی کرمانی فال گرفتیم؟ یادته چی اومد و چقد خندیدیم که مرادی کرمانی هم حال این روزای ما رو خوب میفهمه؟!
مهم نیست یادت باشه یا نه ، مهم نیست چقد دیوونه بودیم و مهم نیست ما با چی فال میگرفتیم توی خوابگاه وقتی از فالای پر از صحنهی عبید رودهبر شده بودیم و حالا دنبال یه چیزی میگشتیم که خودمون تعبیرش کنیم. همهی اینا رو گفتم که بگم دلم برای اون دیوونگیا، دلم برای اون خندهها، دلم برای خندوندنت ، دلم برای بودنت تنگ شده.
+میترسُم از اینجا بری و خونه بُرُمبه/ له شُم تو به معماری آوار بخندی / آواره بشُم مملکتُم دست تو باشه / هیهات اگه ارتش موهاته نبندی (دیوانه / داماهی)