روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب! شاید کمی تا قسمتی شاعر و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."
مدرسه که بودیم، بیرون صدای شرشر بارون بود و ما روی نیمکتای خشک کلاس داشتیم فعلای عربی صرف میکردیم. همیشه دلمون اون طرف پنجره داشت زیر بارون پرسه میزد و خودمون میخ شده بودیم به نیمکتها. نهایتن هر از گاهی دستمونو بالا میبردیم و به بهانههای واهی :دی از کلاس میرفتیم بیرون و یه چرخی میزدیم! گذشت و امروز سر کاریم و بیرون داره بارون میاد و ما میخ شدیم به میز کار. که حتا به دلایلی پنجره رو هم نمیتونیم باز کنیم که ببینیم بارون چه شکلی داره میباره!!
وقتی بارون میزنه اگه مهربون باشه که خب باید بزنی بیرون و قدم بزنی واسه خودت (که البته بارون جنوب معمولن مث گرماش یه کم خشنه و با کسی شوخی نداره!!) و یا باید توی رعد و برق و رگبار بارونی که تموم آسمون یه تیکه آب شده و داره میریزه پایین بچپی زیر پتو و از گرماش لذت ببری!(اشاره میکنن که آغوش هم در اینطور مواقع میچسبه!!). به هر حال برای وقت باران کارهای خیلی بهتری از نشستن پشت میز کار یا روی نیمکت کلاس هست.
مدرسه... دانشگاه... کار... کار... شاید بدبینانه باشه اما این چرخه ادامه داره! همه جای زندگی و دربارهی همه چیز! هیچ وقت اونقد آزاد نخواهی بود که هر زمانی، هر کاری دلت خواست بکنی. بدترین نوعشم زندگی کارمندیه.
+بارون داره هدر میشه، بیا با من قدم بزن... بارونِ امین رستمی رو بشنویم؟
خوابگاه دانشجویی که بودیم شبا داستان دیگری داشت. دوستان خوابگاهی میدونن که هماتاقی خوب از نون شب واجبتره. اگه شب نون نداشته باشی یه هماتاقی خوب میتونه از یخچالِ بقیه نون کش بره برات(!!) ولی اگه هماتاقی خوب نداشته باشی نمیتونی به این راحتی بری سرپرستی خوابگاه و بگی ببخشید من یه هماتاقی خوب میخوام، با این یکی حال نمیکنم! من تقریبن تمام 4 سال کارشناسی از هم اتاقی شانس آوردم و با دوستای خوبم توی یک اتاق بودیم. ترمای اول که انرژی بیشتری داشتیم و درس کمتر و هماتاقیهای پایهتر خب مسلمن خوشتر میگذشت. سه تا دیوونه بودیم که هر غروب میزدیم بیرون و بعد از 12 شب برمیگشتیم خوابگاه و تازه شبنشینی شروع میشد. گاهی وقتا خیلی شیک و مجلسی یکیشون سهتار میزد و نوبت به نوبت شعر میخوندیم، گاهی وقتا هم از 12 شب که میگذشت یه انرژی ماورایی به اتاق حلول میکرد که مینشستیم به داستان بافتن از هر چیزی! بعضی وقتا هم با شیمی آلی فال میگرفتیم! و مینشستیم تحلیل هم میکردیم تازه فالو! یک چنین موجوداتی بودیم بعد از نیمه شب! بعضیا ومپایر میشن، بعضیام مث ما خل!!
از کجا گریز زدم به دانشجویی؟ دنبال عنوان میگشتم و "شرق بنفشه" رو باز کردم و عنوان رو از خط اولش انتخاب کردم. و البته فقط تلقین خوبیه! دیروزم که با "شما که غریبه نیستید" هوشنگ مرادی کرمانی فال گرفتیم! این شد که یاد این خاطرات افتادم... .
و مهمتر اینکه باید چیزی نوشت. نباید از نوشتن دست کشید. هیچوقت. دوست ندارم اینجا شکل مخروبهای بگیره به خودش که هر ازگاهی سر میزنم بهش. وبلاگ پیوسته پابرجاست!
و مرسی از شما که هستید و میخونید و برام مینویسید. مرسی که حالم براتون مهمه و ازم میپرسین حالمو. و مرسی از پیشنهادات آهنگین بسیار خوبتون. بعضیاشو شنیده بودم و بعضیا جدید بودن برام.
+فرار از واقعیت فقط یه مسکن کوتاهاثره که دردو بایپس میکنه و وقتی اثرش بره، وقتی بالاخره بهش تن بدی، درد و احتمالن عفونت کلافهت میکنه.
+ بدبختی مثل خوشبختی یه پرنده داره، رو شانهی هر کسی بشینه روزگارش رو سیاه...لابد مثل مثل پرندهی خوشبختی اسم هم داره... اگر عهد نکرده بودم دست به کتاب نزنم، اسمشو براتان پیدا پیدا میکردم... سیاه، وقتی نشست رو شانهی یک کسی تا روزگارش سیاه نشود، نمیپره. شرق بنفشه/شهریار مندنیپور
+ تو میدونی که ما نسل ابریم/ تو میدونی که ما در دست بادیم/ تو میدونی که ما عشقی نداریم/ قصه همین شد؛ ما شهری نداریم/ پس عشقی نخواهیم/ یاری نگیریم... دنگ شو
+ مضحک است این دنیایی که کورکورانه خودش را تغییر میدهد.کجا میرود؟ چه میکند؟ خوش ندارم بوی گند ماشینها را. خوش ندارم این درختهای بیمار و خاک گرفتهی کنار خیابان را. مفلوکند، و این آدمهای پیادهروها... چه میدانند از من و عشقی که ساختهام؟ اینها فقط به درد این میخورند که آدم لابلایشان خودش را پنهان کند و دیگر هیچ. شام سرو و آتش / شهریار مندنیپور
* لئونارد کوهن هم رفت. حس میکنم دنیا داره خالی میشه...
* بلیت گرفته بودم برم یک سفر یکی دو روزه، اتفاقی افتاد و حالمو گرفت. حس سفر پرید و هی دلم میخواد کنسلش کنم ولی از سر لج با دنیای نامهربون هم که شده میرم... به این دنیا نباید رو داد...