تو میدونی که ما نسل ابریم...
داستان من تویی!
میترسم بگویمت،
به چاپ هزارم برسی
و تمام کتابخانههای دنیا
از روی تو نسخهای بنویسند
داستان من تویی!
-رازی در کوچهخلوتِ روزهام-
میترسم بنویسمت
و واژههای بیربط
بنشینند در چشمت
میان انگشتانت
یا حریر موهات
و راز زیبایی تو را
به گوش جهان فریاد بزنند!
داستان من تویی!
و درست همان جایی که باید باشی؛
میتپی میان سینهام
روز...شب
روز...شب
و این داستان ادامه دارد...
+ تو میدونی که ما نسل ابریم/ تو میدونی که ما در دست بادیم/ تو میدونی که ما عشقی نداریم/ قصه همین شد؛ ما شهری نداریم/ پس عشقی نخواهیم/ یاری نگیریم... دنگ شو
+ مضحک است این دنیایی که کورکورانه خودش را تغییر میدهد.کجا میرود؟ چه میکند؟ خوش ندارم بوی گند ماشینها را. خوش ندارم این درختهای بیمار و خاک گرفتهی کنار خیابان را. مفلوکند، و این آدمهای پیادهروها... چه میدانند از من و عشقی که ساختهام؟ اینها فقط به درد این میخورند که آدم لابلایشان خودش را پنهان کند و دیگر هیچ. شام سرو و آتش / شهریار مندنیپور