من تنهایم
بی تو ،
هیچ کاری نمی توانم بکنم
دیگر شعر هم نمی توانم بنویسم
و این تنهایی تلخ است
تلخ ؛
مثل نوازنده ای که
با دست های بریده به پیانو می نگرد
رسول یونان
بخند بانو!
خنده ی سفید تو
به میدان های جنگ
مخابره می شود
خنده ی تو انقراض تفنگ است
و فرداروز
هر سرباز یک جوخه ی شادی
و فرداروز
هر سرباز پیامبری است
با آیه هایی روشن
که خنده را جهانی خواهد کرد
صد سال تنهایی!
همیشه از خوندنش فرار می کردم یه جورایی! نمی دونم گذاشته بودمش برای کی. مثل خیلی از چیزای دیگه که به بعد موکولش می کنیم و نمی دونیم این بعد کی هست. شبیه یه جور فرارم می مونه! اما دیروز که دوستم صد سال تنهایی رو بهم هدیه داد عزمم رو جزم کردم که بشینم بخونمش.
هدیه گرفتن خوبه! خیلی هم خوبه! خصوصن که از دوستای بسیار نزدیک و دوست داشتنیت باشه. من الان یک آدم خوشحالم که هم هدیه ی نسرین بانوی عزیز به دستم رسیده و کلی ذوق مرگ شدم و هم دو تا کتاب از دوست دیگرم هدیه گرفتم. کتاب دوم رو نگفتم؟ خلبان جنگ اگزوپری. احتمالن اول خلبان جنگ رو شروع میکنم و صد سال تنهایی رو میذارم برای وقتی که فکرم آروم تر باشه.
+شاید منصفانه نباشد، اما چیزی که در چند روز و گاهی حتا یک روز رخ می دهد، تمام زندگی آدم را زیر و رو می کند. بادبادک باز / خالد حسینی
وقتی هر شب واقعیت میتازه به جونت و صبح با یه آلزایمر خودخواسته بیدار میشی...
هراس.
دهانت را باز میکنی. چنان باز میکنی که آروارهات به غرچ غرچ میافتد. به ریههایت فرمان میدهی هوا را ببلعد،حالا، هوا میخواهی،میخواهی،حالا. اما ششها از فرمانت سر باز میزنند. ریهها جمع میشوند،تنگ میشوند،فشرده میشوند، و ناگهان انگار از نی نوشابه نفس میکشی. دهانت بسته و لبهایت چفت میشود. تنها میتوانی خرخر خفهای بکنی. دستهایت پیچ و تاب میخورد و میلرزد. جایی سدی شکسته است و سیلاب عرق سرد بر تنت میریزد و خیسش می کند. دلت میخواهد فریاد بکشی. اگر میتوانستی،میکشیدی. اما برای فریاد زدن لازم است اول نفس بکشی .
هراس.
بادبادک باز / خالد حسینی
+همینقد نفسم گرفته. همینقد هوا کم دارم. همینقد دلم فریاد میخواد و همینقد همهچی تلنبار شده توی سرم.
+به جای دوری کوچ کنم، برم تو رو از دست بدم / یه شهر طراحی کنم، به آغوش تو بسط بدم
بشنویم؛ از مه تا وضوح / هادی پاکزاد