مردیست در ما
که میگرید
از این رو آمدن باران
و صدای رودخانهها را
دوست داریم
مردیست در ما
که میگرید
و ما غم او را
در آمدن باران
و جاری شدن آبها
فراموش میکنیم
مردیست در ما
که میگرید
از این رو آمدن باران
و صدای رودخانهها را
دوست داریم
مردیست در ما
که میگرید
و ما غم او را
در آمدن باران
و جاری شدن آبها
فراموش میکنیم
این روزها که در پیش
داریم
چه دیرگذرند
و گوئیا که ابدی هستند
چه لنگان میروند این روزهای
قیمتی
و چه حریصانه انتظار شام شدن
آنها را داریم
اگر نه زمان را چون دشمنی
میدانیم
و اگر نه میپنداریم
که روزها بر ما تحمیل شدهاند
پس چرا
در گذشتن آنها این همه تعجیل
میکنیم
و چرا روز دیگری را امید داریم
که ما را در آن
آسایش
و امیدی باشد
+
این روزها چه کار میکنم؟
جز کار هیچ کار!
کجا میروم؟
جز کار هیچ جا!
چه برنامهای دارم؟
جز کار هیچ چیز!
و اینگونه بود که بی فایده فرسوده شدیم!!
چیز جذابی برای روایت نیست
چیز جذابی برای روایت نیست
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ما از کی انقد کمحرف شدیم؟
از کی به این سکوت رسیدیم؟
از کی به این انفعال؟
نوشتن مگر «کاری کردن» نیست؟ چرا نمینویسیم؟
این افسردگی ، این خمودی ، این روز را فقط شب کردن از کجا میاد؟
آره ... همه میدونیم...
___________________________
بعضی روزها
انسان فقط خسته است
نه تنهاست
نه غمگین
و نه عاشق
فقط خسته است.
ایلهان برک
_________________
پاییز اومده. باید تقویمو بردارم و اسم مهرماهیها رو بنویسم کنار زادروزشون که مبادا یادم برود!
___________
دیگر چنگ نمیزنیم. به هیچ چیز. برای هیچ چیز. فلج شدهایم! سنگ میبارد و به چتر چنگ نمیزنیم. آتش و به آب. گوله و به سنگر. زخم و به مرهم. درد و به مسکن. برای هیچ چیز ، به هیچ چیز. نه که دست نداریم. دستمان رگ ندارد. عصب ، خون ، توان ندارد. گفتم که ؛ فلج شدهایم! ما هیچ ، ما نگاه! ما هیچ ، ما سکوت. ما هیچ ، ما مرگ. ما هیچ ، ما ... شاید... فرار...
یک) به آدمهایی که دیوانهوار چیزی مثل فوتبال یا گیم یا چیزهای این چنینی رو دوست دارن و غرقش میشن حسودیم میشه. فکر میکنم خوب چیزهایی برای فرار کردن از دنیا انتخاب کردن. البته شاید هم اشتباه میکنم و اونها هم وقتی از همه طرف بهشون لشکر غم هجوم میاره دیگه نمیتونن دل بدن به اینا اما باز هم همین که در روزمرهشون و روزای عادیشون چیزی برای این همه لذت دارن سه هیچ از بقیه جلوئن.
یک و نیم) همین اواخر تولد نمیدونم چند سالگی چلچراغ بود. چلچراغ رو اولین بار وقتی رفته بودم نوشت افزار کتاب تست بخرم دیدم. سوم دبیرستان بودم فکر کنم. اون موقع 200 یا 250 بود. با پشت جلدی از خاتمی و افشین قطبی. برای منِ جوانِ امیدوار به خیلی چیزها!!! پشت جلد جذابی بود. خریدمش. و شد عادت هر هفتهام. به قول بچهها مجلهی دوم خردادی بود مثلن! و بعد که رفتم دانشگاه به دکهی دم در سپرده بودم برام نگه داره. و بدون اینکه از من بیعانهای چیزی بگیره نگه میداشت. دلم تنگ شد برای اون روزا. برای خودم. برای امید. برای چلچراغ پیش از 88 دلم تنگ شد. برای آهوی قلم و کودک فهیم. دیگه هیچ چیز مثل اون روزا نیست. من هم مثل اون روزا نیستم. آدمها هم... امیدها هم... پشت جلدها هم دیگه جذابیتی ندارن. حتا اونقد که برای چند لحظه خم بشی روی پیشخوان دکهی روزنامه فروشی. فروشی! همه چی فروشی شده دیگه.
دو) چیزهایی هست که نمیشه راحت ازش حرف زد اما جا داره بگم بهبه! واقعن بهههبه! ولی عوعوِ ... بگذریم...
سه) من همچنان در جا میزنم! من سالهاست شبیه چیزی نیستم که دلم بخواد. من سالهاست من نیستم. سالهاست ایدهها جایی فراتر از ذهنم نمیرن. سالهاست دچار یک خودسانسوری عمیقم. سالهاست نمیدونم باید چیکار کنم. سالهاست هیچ کاری نمیکنم جز تنازع برای بقا. و مقصر این سالهای بر باد رفته شاید کسی نیست جز اونکه همه میدونیم. کی میخواد این سالها رو به من پس بده؟
چار) و همچنان دوره میکنیم شب را و روز را... و همچنان روزای روشن گوش میدیم... و همچنان سر ساقی سلامت ... و همچنان هشتگ میزنیم هکسره را رعایت کنیم ... و همچنان هشتگ میزنیم سیستان را دریابید ... و همچنان هشتگ خوزستان هوا ندارد آب ندارد زندگی ندارد ... و همچنان ... چون بنشستهام هیچ...
اینجوریه که میرم سمت کمد تا چسب زخم بردارم. بعد یادم میاد که کیفم تو کشوئه و با عصبانیتِ ناشی از اینکه چرا یادم نبود کیف تو کشوئه_چون یه کم قبلش هم برای برداشتن شارژر سراغ کمد رفتم بودم و بعدش یادم اومده کیفم تو کشوئه_ در رو محکم به هم میکوبم و برمیگردم و وسط راه تازه یادم میاد چسب زخم توی کمده و من برای برداشتن اون رفته بودم و هیچ ربطی به کیفم نداره!!
و برمیگردم چسب زخم رو برمیدارم!
هر بهار
بذر کاشتم
از اشکهای سیاهم
از پس شب اما
صبح بر نخاست
تنها ستارگان ترسیدند و گریختند
و آسمان گنگ، نگاه کرد.
ریتو لووکانن / برگردان کیامرث باغبانی
از نظر روحی نیاز دارم نشسته باشم یا لش کرده باشم لب دریا و یه آهنگ آروم گوش بدم
اما سر کارم و کاری که میتونم بکنم اینه که آلبوم تازهی «گروه او و دوستانش» رو پیش خرید کنم تا آخر اردیبهشت که منتشر شد و بازم سر کارم گوشش بدم و حس کنم کنار دریام و دارم فحش میدم به این زندگی ... صنعتی
#انسان_معاصر!!
این روزها و با تغییراتی که توی کار اتفاق افتاده و چندین برابر شدن مسئولیتم و حاشیههای تا اندازهای بی دلیل ناشی از تغییر مدیریت و چیزهای دیگر چنان فشاری بهم اومده که صبحها دوست دارم بمیرم ولی از خواب پا نشم برم سر کار! من آدم از زیر کار در رویی نیستم و با کار زیاد هم مشکلی ندارم و تلاش میکنم کاری که بهم واگذار شده رو به بهترین شکل انجام بدم حتا اگه به نظرم بیهوده بیاد!! اما وقتی حاشیههایی پیش میاد که نقشی درشون نداشتی یا دست کم نقش بسیار کمی اونم به خاطر ناکارآمدی سیستم داشتی در ایجادشون ، میخوام سرم رو بکوبم به دیوار و از بیدار شدن و سر کار اومدن فرار کنم. حسی که چندین روزه باهامه که فکر میکنم یکی از پرفشارترین دوران کاریم رو دارم میگذرونم. نه قدر روزایی که اون مدیریت عجیب هر روز تهدید به اخراجم میکرد اما ... در واقع نوع فشار فرق میکنه. اون یه جور بود و این یه جور. تا ببینیم چی پیش میاد... ببخشید اگه با ستاره روشن اومدین و چرندیات یک ذهن زیر فشار رو خوندین :)) باید مینوشتم شاید اندکی سردردم کمتر شه.
باقی بقایتان
از دیشب خبر توی سرم میچرخه. شکارچیان/قاتلین/جانیان بالفطره در زنجان دو محیط بان رو کشتن. طبق اخبار بعد از به گلوله بستن ماشین و مجروح کردنشون ، از ماشین پیادهشون کردن و با شلیک به سر کشتنشون. یک انسان به روی همنوعش اسلحه کشید و اون رو کشت! دیدی تو خری کشد خری را؟ یا اینکه برد ز تن سری را؟؟ نه! حیوانات هم در حق همنوعشون چنین کاری نمیکنن!! اما یک انسان به روی هموطنش اسلحه کشید و ... درست شبیه یک دشمن خونی! درست شبیه دو جبههی جنگی! درست شبیه یک ... . واژهای براش ندارم! آه میکائیل! میکائیل بینوا! برای تو مینویسم بی آنکه برایت واژهای داشته باشم! مینویسم و از پس پردهی اشک به حروف نامت زل میزنم که سر میخورد پایین! میافتد روی خاک ، گلوله میخورد به تمام آرزوهات ، گلوله میخورد به قامت «الف»ی که در هفت سالگی میآموزد پسرت! آه وطن! وطن!وطن! با پسرانت چه میکنی؟
سکوت...
و بعد تیتر غمانگیز بعدی ؛ پیروزی سعید ملایی از مغولستان!! در برابر کامیابی از ایران!
و بعد تیتر غمانگیز بعدی ؛ ابتلای 20954 نفر و مرگ 193 نفر ، 193 جان ، 193 عزیز، 193 نفر مادر پدر خواهر برادر همسر پسر دخترِ کسی! مرگ 193 آرزو! 193 رویا ، 193 انسان!
و بعد تیتر غمانگیز بعدی
و بعد...
و بعد...
و ...
سلام.
دوستم که نشست توی ماشین که با هم بیایم سر کار ، بیشتر راه سکوت بود.
دیشب که اومد اتاقم و با هم نشستیم هم حرف زیادی برای گفتن نبود. تخمه شکستیم و بیشترش سکوت بود. یه جورایی سکوت ترجیحی بود. گفتم چه صبح چه الان از هر چی میام حرف بزنم میبینم یا خودش یه خبر بده یا ادامهش به یه خبر بد میرسه. پس بهتر نیست سکوت کنیم؟
حرف زدن توی وبلاگ هم همینه ؛ از توپایی که آزادی رو لرزوندن بگیم یا از قراری که هیچی ازش نمیدونیم؟
از فردایی که روشن نیست بگیم یا از شبی که هی تارتر میشه جای سپیدی؟
از کدوم زخم بگیم که دهنمونو ندوزن؟ که تار صوتیمون سیم خارداره...
+
فقط به گرسنگی
و تشنگی بیاندیشیم
چون سوسمار یا سموری
و در زمان ساکن خود
تنهایی خود را در جان
تجربه کنیم
بیژن جلالی
+
1400 هم از راه رسید. تلاش میکنم آدم بهتری باشم. کتاب بیشتری بخونم و فیلم بیشتری ببینم. بیشتر بنویسم و بیشتر خودمو بشناسم. بیشتر به مادرم زنگ بزنم و به عزیزانم بیشتر بگم دوسشون دارم. و خودم رو هم بیشتر دوست داشته باشم. و آدم بهتری باشم ... و آدم بهتری باشم ...
+
مرسی که هستید و اینجا رو میخونید. سال خوبی داشته باشید. :)