میگه میدونی چقد دوسْت دارم وقتی میگی «دلبر»؟
میگم همین جا وایسا من هفت آسمونو بردرم وز هفت دریا بگذرم و برگردم!
#رادیو چهرازی طور
+ خورشید یه کار قشنگ داره انجام میده. آخرین پستش رو ببینید.
میگه میدونی چقد دوسْت دارم وقتی میگی «دلبر»؟
میگم همین جا وایسا من هفت آسمونو بردرم وز هفت دریا بگذرم و برگردم!
#رادیو چهرازی طور
+ خورشید یه کار قشنگ داره انجام میده. آخرین پستش رو ببینید.
من نمیدونم این دوستان ویراستار چیکار میکنن دقیقن؟ یا اون شورای محترمی که فقط بلده "لباس" رو جایگزین "شرت" کنه کاری به دیکته و غلطهای املایی نداره؟
«ساندویچ ژامبون» بوکفسکی رو باز کردم و توی صفحهی اول داستان به جای «رومیزی» نوشته شده «رومیزلی» |: و اگه فکر کنید این تنها اشتباه تایپی کتابه سخت در اشتباهید! اونقد حالم بد شد که میخواستم کتاب رو همون لحظه ببندم و کلن بی خیالش بشم. یعنی انتشارات «نگاه» از اسمش خجالت نمیکشه 1000 نسخه کتاب رو با قیمت 28000 تومن با اشتباه تایپی میده بازار؟ اصلن کی گفته شما بوکفکسی رو ترجمه کنید که مجبور باشید راه به راه نقطه چین بذارید وسط متن؟ نخواستیم اصلن |:
+بهترین چیز اتاق تختخوابم بود. دوست داشتم ساعتها در تختم بمانم، حتا در طول روز ، با لحافی که تا چانه بالا کشیدهام. تختخواب جای خوبی بود ، نه اتفاقی میافتاد ، نه کسی آنجا بود ، و نه هیچ چیز دیگر... (از متن کتاب)
چند وقت پیش این کارتون(؟)ها رو توی نت دیدم. امروز میخواستم از عشق بنویسم و تمام بندهایی که ما به پاش زدیم. بندهای شرعی ، عرفی ، اجتماعی و وقتی هم که بندی نمیبینیم خودمون با نوشتن قراردادهای تازه مصیبت به پا میکنیم که شاید این بخشش غمانگیزتر هم باشه. اما خب... جز همین یکی دو خط چیزی نمینویسم چون حس میکنم حرف تازهای ندارم در این زمینه و هر چی که الان توی ذهنم هست رو بارها توی دیالوگهای روزمرهتون با آدما شنیدین. فقط بسنده میکنم به اشتراک این چند تصویر در ادامهی مطلب و خوندن حرفای شما.
1) اینکه میخوام از اتفاقات روزانه بنویسم و هیچی به ذهنم نمیاد یعنی دیگه حتا روزمرگی هم ندارم و به روز-مرگی رسیدم؟!
2) نمیخوام از انتخابات بنویسم. ضمن احترام به دوستانی که از انتخابات میگن -و کار درستی هم میکنن- توی این بازهی زمانی ترجیح میدم کسی که وبلاگمو باز میکنه و توی وبلاگ من میاد حق داره چیزی جز بحث روزی که از همه طرف داره بمبارانش میکنه بخونه. البته این به معنای این نیست که «نمیخوام قاطی سیاست بشم» یا «من رای نمیدم» و ... . بلکه اون بخش شهروندیم(اگه به رسمیت بشناسنش!!) سر جاش فعالیت خودشو داره! انگار ناخواسته ازش نوشتم :| بله. سیاسیت همینقد قاطی زندگی ما شده!
3) استیون هاوکینگ گفته «بشر باید ظرف صد سال آینده زمین را ترک کند»! گفته به دلیل برخورد سیارکها و بیماریهای همهگیر و ازدیاد بیش از حد جمعیت و تغییرات آب و هوایی، زندگی روی زمین در معرض نابودی قرار میگیره! دارم حساب میکنم توی چند سالگی ازدواج کنم و بچهمو چند سالگی به دنیا بیارم که پیش از انهدام زمین مرده باشه! فقط باید بهش بگم اون دیگه نوه نیاره برام و گرنه بدبخت میشه. لابد فضا برای ایرانیا تحریمه و باقی ماجرا... . بله! همینقد آیندهنگرم! البته اگه بخوام توی آیندهنگری یه قدم جلوتر برم اصلن به دنیا نمیارمش! خلاصه حالتونو بکنید ؛ چون نهایتن صد سال دیگه همه با هم میمیریم! کم آدمی اینو نگفتهها!!
4) طبق خبرها «زهرا نعمتی قهرمان پارالمپیک و پرچمدار کاروان ایران از سوی شوهرش ممنوعالخروج شد»! در این زمینه حرفی برای گفتن ندارم!
5) طرف با بیست و پنج شش سال سن رفته یه دختر 15 ساله گرفته. به این صورت که خانواده براش انتخاب کردن، اونا هم بعد یکی دو هفته عقد، حالا میخوان عروسی بگیرن و لابد یه هفته بعد از عروسی هم خانوادهی قشنگشون سه نفره میشه. من نمیدونم ملت از جون دختراشون چی میخوان؟ خانوادهی دختر رو بی خیال ؛ این آقای ظاهرن تحصیل کرده دربارهی زندگی و ازدواج و شریک زندگی چی فکر میکنه؟ خانوادهش از جون دختر مردم چی میخوان؟ اصلن بهتر بود به همون تیتر بسنده میکردم. چون ذهنم اصلن دربارهی موضوع متمرکز نمیشه و فقط دلم میخواد فحش بدم. به تمام عوامل دخیل در مسئله و اول از همه قانونی که ازدواج و بارداری با این سن و سال رو ممنوع نمیکنه. ارجاعتون میدم به بخش بسیار کوچکی از نتیجهی اینگونه ازدواجها از وبلاگ خانوم دکتر:
«لوکیشن:درمانگاه بیمارستان زنان!
دخترخانوم نازی به همراه خانوم دیگه ای وارد اتاق میشن. دختر خجالتی که سنش حدودا 13-14ساله بنظر میاد میشینه رو صندلی.
دکتر ازش میپرسه مشکلت چیه دخترم؟
دختر نگاه به خانوم همراهش میکنه و هیچی نمیگه.
دکتر به خانوم همراه میگه : مامانش؟دخترمون چه مشکلی داره؟
خانوم همراه میگه من مامانش نیستم که، جاریش هستم... ایشون باردار هستن و اومدن برای تشکیل پرونده!!!
دکتر میپرسه چند سالشه؟ و خانوم همراه میگه 16سال. دکتر سوالهای مختلفی در مورد اینکه علائم عفونت ادراری داری یا نه؟ تهوع و استفراغ؟ سابقه ی بیماری خاص؟ و تمام مدت دخترک ساکته و خانوم همراه جواب دکتر رو میده...
بعد از رفتنشون دکتر میگفت این هنوز موقع عروسک بازی کردنشه... چرا اینکار میکنن با این بچه ها آخه...
و ما تو سکوت مطلق فقط نگاه میکردیم!!»
و خب من توی دلم فحش هم میدم به جز نگاه. نتیجه یا میشه یه عمر زندگی مثل جهنم با 10 - 12 تا بچه ، یا در بهترین حالت طلاق. بگذریم که این اتفاقات معممولن (نه همیشه) توی خانوادههای سنتی میفته که طلاق رو زشت میدونن و معمولن همون اتفاق نخست میفته. آدم باشیم یه کم!!
دیدین یه کتاب رو میگیرید دستتون چند صفحهش رو میخونید ولی کتاب نمیگیردتون و میبینید نمیتونید ادامهش بدین؟ این اتفاق مثلن در مورد مسخ کافکا برای من افتاد و همون یک باری که خواستم بخونمش ناتموم موند. گذاشتم شاید یه وقت دیگه ... یا در مورد چخوف. نگرفت منو. یا در مورد فیلم مثلن. اون اثر میتونه شاهکار باشه ولی به دلایل فراوان ممکنه شما رو نگیره. کاری که باید بکنید که اون کتاب رو ببندید ، بذاریدش توی کتابخونه و روزی روزگاری با حال و بینش و نگاه دیگری برید سراغش.
این اتفاقیه که در مورد آدما هم میفته ؛ ممکنه شما خیلی آدم خوب و کول و فلانی باشید اما یک نفر رو "نگیرید". وقتی به اینجا رسید بیشتر ورق نزنید خودتون رو. از اون آدم بکشید بیرون! شما با اون آدم مَچ نیستید ، همین! فرقش با کتاب اینه که دیگه کلن سراغ اون آدم نرید. بذارید زندگیشو بکنه! ادامه دادن بیشتر ، میشه تحمیل کردن خودتون. میشه در مضیقه قرار دادن اون آدم و ممکنه حس بدی به اون آدم بدین. اون طرف با شما دشمنی هم که نداره! ممکنه شرمندهتون بشه. از اینکه نمیتونه جواب توجه شما رو بده. ممکنه عذاب وجدان بگیره از اینکه حس کنه داره بد میکنه بهتون. تقصیری نداره ، فقط شما نمیگیریدش!
+خدا به دستهات که رسید
شاعری رونق گرفت
کلمه از دست تو آغاز شد
و کتابهای آسمانی
برای تقدس دست تو
به زمین آمدند!
+چشماتو میبوسم ؛ ترانهی یغما گلرویی / صدای محمد جمال زاده
نمیگم تموم روزایی که دلم میخواست باشی و نبودی رو بهم پس بده، نمیگم تموم شبایی که اشک توی چشام لونه کرده بود رو تلافی کن، نمیگم تموم روزایی که همه میدیدنت جز من رو از دلم دربیار، نمیگم تموم بوسههای از دهن افتاده رو بهم برگردون... اما تمام روزایی که قشنگ شده بودی و نمیتونستم بهت بگم رو بهم بدهکاری. به اندازهی تمام دل دل کردنا برای ستایش زیباییت، برای گفتن از چشمات، برای ستایش سلیقهت واسه لباسی که خیلی بهت میومد بهم بدهکاری.
تموم شعرای عاشقانه ای که خوندم و نبودی که مخاطب شون بشی، تموم عاشقانه هایی که نسروده موندن رو بهم بدهکاری...
+ میگه واسه هر چیزی عاشقانه داری! میگم عاشقانه که تویی! یا به قول گروس : اگر شعرهای من زیباست/ دلیلش آن است / که تو زیبایی/ حالا / هی بیا و بگو / چنین است و چنان است...
+ درخت کوچک من / به باد عاشق بود / به بادِ بی سامان / کجاست خانهی باد؟ / کجاست خانهی باد؟ ...............(فروغ)
+هوای فالش رو دارید؟
شب با خبر ریزش معدن شروع شد. خبر تلخ تر از این؟ احتمالن تا الان زیاد خوندین از این داستان ولی... اگه حرفی ازش نمی زدم ... نه،تلخیش هیچ جوره قابل هضم نیست. هیچ جوره آروم نمیشم. نمی دونم قراره چن بار دیگه با دیدن عکس اون مادر غمزده اشکام جاری بشن... لعنت به این همه خبر بد.
مرگ همیشه دردناکه و مرگ کارگر... یه جور مظلومیت داره که تا عمق استخوان رو می سوزونه. که اگه بی وقفه اشک بریزی سزاست. بیست و یکی؟ سی و پنج تا؟ چهل و دو تا؟؟ هنوز نمی دونن چند پدر،چند برادر،چند معشوق و چند پسر از جمع خانواده شون تفریق شدن. لعنت به این تفریق... لعنت به هر چی مرگ این شکلی...
تا به حال
افتادن شاه توت را دیده ای
که چگونه سرخی اش را
با خاک قسمت می کند؟
[هیچ چیز مثل افتادن درد آور نیست]
من کارگر های زیادی را دیدم
از ساختمان که می افتادند
شاه توت می شدند.
سابیر هاکا
+صبح باید برم سر کار و این بی خوابی... به توام لعنت که وقت نمی شناسی...
یک) یه شکلاتایی هست مارک مِرداس، ایرانی هم هست. توی بستهش میکسی از انواع طعمها رو داره. از اینا بخرید. بعد اونایی که قرمزن رو یواشکی جدا کنید. از بسته خارج کرده و در دهانتان نگه دارید! روحتون شاد میشه از جلز ولز این شکلات! البته نارنحکی و نمیدونم بمبی و اینا نیستا!! [شکلاتش را به گوشهی دیگر لپ برده و به عنوان فکر میکند]
دو) شد آقا/خانم! بالاخره ما هم به جرگهی عینکیها پیوستیم و این پست را از پشت عینک مینگاریم! یعنی اگه بدونید چقد پول دادم جای این دو تا چشم تازه، بدون کامنت از اینجا نمیرید بیرون!! خوبه که امسال قرار نیست برم نمایشگاه کتاب و گرنه باید فقط تماشا میکردم!! من برم کمرمو یه ماساژ بدم برگردم!!
سه) سفر شیراز تموم شد و فاینالی سووییت هوم!! در ادامهی همین مطلب میتونید چن تا عکس از این سفر کوتاه ببینید. تا جایی که میشد حجم عکسا رو کم کردم. الان روی هم رفته یه 14 مگابایتی هستن فکر میکنم.
شنبه شد. من الان باید خونه باشم ولی خیلی اتفاقی متوجه شدم یکی از دوستان همشهری، شیرازه و الان منتظرم که یکی دو ساعت دیگه با اونا برگردم. البته قرار بود صبح راه بیفتیم ولی مثل تموم زندگی مون، مثل تموم پروازامون و شاید مثل خیلی از رفتنامون تاخیر داشت. تو پرانتز اینو بگم که ما خیلی وقتا برعکس کار می کنیم. وقتی باید بمونیم، عجله می کنیم برای رفتن و وقتی باید بریم... رفتن مون تاخیر داره. اونقد زیاد که خیلی چیزا رو خراب میکنه...بگذریم.
حرف از خونه رفتن با دوستم شد جا داره یه سایت خوب رو معرفی کنم. البته من تا حالا ازش استفاده نکردم اما اینطور که من دیدم خوب به نظر میاد. یه سایت هست به "اسم کاروان رو" که شما توی این سایت (بعد از ثبت نام) سفرهای بیرون شهری خودتون رو به اشتراک می ذارید تا اگه کسی باهاتون هم مسیر هست همسفرتون بشه. به قول خودشون سفر با همسفر. برای تامین امنیت هم مثلن از شما تصویر کارت ملی یا مثلن شماره تلفن رو میخوان و اینطور که نوشتن به زودی با گرفتن شماره حساب یه قدم دیگه برای تایید هویت اعضا سایت و در نتیجه تامین امنیت برمیدارن. و مثل کوچکسرفینگ (که دوستان زحمت فی.ل.ترش رو کشیدن) می تونید نظرات دیگر کاربران رو درباره ی هر پروفایل بخونید.
دیروز هم که البته از پیش مشخص نبود شیراز باشم یا نه به دیدن چن تا از دوستام گذشت. به دیدار نارنجستان قوام رفتیم که بالاخره فرصت شد یه بستنی از طرف خورشید بخورم!
سفر خیلی خوبی بود این سه چهار روز. دوست داشتم زمان دور همی وبلاگی مون توی روزی بود که دوستان بیشتری رو میشد کنار خودمون داشته باشیم که متاسفانه یهویی(!!) بودن و فشردگی سفر جای مانور زیادی برامون نذاشت و امیدوارم بار بعدی بتونیم عزیزانی که این بار سعادت دیدارشونو نداشتیم رو ببینیم.
روایت اسپریچو رو می تونید اینجا بخونید!
+
تا به کی باید رفت/از دیاری به دیار دیگر / نتوانم، نتوانم جستن/هر زمان عشقی و یاری دیگر / کاش ما آن دو پرستو بودیم/ که همه عمر سفر می کردیم/ از بهاری / به بهاری دیگر (فروغ)