پستچی در میزند یا مگه داریم از خورشید هنرمندتر؟
42 . خوشحالم که توی این شلوغیهای تلگرام و اینستا و ... وقتی بعد چند روز به وبلاگم سر میزنم ستارهی 42 تا وبلاگ روشنه و کلی «حرف» انتطارمو میکشه . این یعنی دنیای وبلاگ زنده است و چه بسا بازگشت همه به سوی وبلاگ است!
برای نوشتن باید حال ، خوب باشه. یا بهتر بگم حال نوشتن باشه. درسته که ما توی حال بدمون هم مینویسیم اما گاهی وقتا بدون اینکه حالمون بد باشه «یا چی» ، حال نوشتن نیست و خب اینطور وقتا بهتره حوصلهی مخاطب رو با اراجیف بی سر و ته سر نبریم و همون توی مغز خودمون با خودمون حرف بزنیم! و البته چقدر دیوانهکننده میشه این با خودت حرف زدن... و میرسی به اون جملهی معروف محمود دولت آبادی که : مغزم... مغزم درد میکند از حرف زدن ، چقدر حرف زدهام. چقدر در ذهنم حرف زدهام.
دیروز پستچی بالاخره در زد و یکی از زیباترین هدیههای عمرم رو برام آورد! هنر دست خورشید رو! و احتمالن فقط خودش و خودم میدونیم چقدر از دیدن عروسکا و نشانههای کتاب ذوقزده و خوشحال شدم! و خب همونطور که میبینید بعد از چندین روز این هدیهی خورشید بود که منو برگردوند به وبلاگ و اون حال نوشتن رو بهم داد. انقد این هدیهها برام عزیز بودن که دلم نیومد از پلاستیک درشون بیارم حتا!!
و خب کیه که ندونه من جغد دوست دارم!؟ اما فقط یک نفره که عروسکش رو برام میسازه و بدون هیچ منتی برام پست میکنه!
ممنونم خورشید عزیز. مرسی به خاطر هنرت ، به خاطر مهربونیت و به خاطر دل پر از محبتی که داری. و خب اون شعرها که از کانالم برداشته بودی و روی نشانههای کتاب نوشته بودی واقعن سوپرایزم کرد. حالا اون شعرایی که دوست داشتم رو با خط یه دوست عزیز دارم و این خیلی ارزشمنده برام.