چقدر بچهایم برای این دنیا...
دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۲۰ ب.ظ
آیلار! هزار بار میگویم من میترسم وقتی روبهروت در کافه فردوس نشستهام و بیرون، در خیابان، یقه سفیدها اعلان پخش میکنند و بیرون، پاییز لابلای شاخههای عصبی درختها کمین کرده، و بیرون تیفوس و سوزاک... متفقین میسوزانند جنازه و لباس را. هزار بار میگویم که من غرق شوم در بارش خاکستر که از هزار سال آتشِ سفرهی عاشق و خرمن و کومه و قصر به آسمان رفته و عصرها، با نمنم باران میبارد روی این سالها. و میگویم آیلار! مرا ببخش که سردار نیستم، مرا ببخش که «خیام» نیستم، «حلاج» نیستم که برایم حق شوی، لایقت باشم، حقت شوم...
شهریار مندنیپور
میخندی و
تمام گلهای منتظر
-پیش از بهار-
میشکفند
۹۵/۰۸/۱۷