مَوا برم تنها بَشُم...
این خستگی حق تو نیست؛
بگذار برایت چای دم کنم
بگذار خستگیات که در رفت،
لحظات خوبمان را با هم بنوشیم
بنشین جانم
اندکی بنشین!
این زمستان چای میخواهد،
و این چای، قند...
+همانطور که جنگلهای پروونس را آتشسوزی فرا میگیرد، تمامی وجود شما را هم شعلههای عشق در بر میکشد و میسوزاند. سالهای سال طول میکشد تا گیاه تازهای بروید، تا عشق تازهای مناطق آسیب دیده را آباد کند. و این مناطق آسیب دیده، همهی وجود شماست. (داستانی که هیچ کس آن را نمیخواست / کریستین بوبن)
+به یک جایی که رسید رابطه، باید رفت. نباید ماند و شاهد پرپر شدن خاطرات خوب و جایگزین شدنشان با دلخوریهای گاه به گاه شد. بگذارید آدمها چیزی که از شما در ذهنشان میماند حس خوبی باشد که لبخند به لبشان میکارد. و هر کسی خودش میداند کی... هر کس خودش میداند وقت رفتنش چه زمانی است. شاید ساده نباشد اما میشود فهمید. نباید دست دست کرد. شاید ساده نباشد اما باید رفت. باید رفت تا ماند. و میدانیم که هیچکس ابدی نمیشود...
*عنوان؛ ابراهیم منصفی. بشنوید: