"شرق بنفشه"ی شهریار مندنی پور رو تازگی ها خریدم. شنیده بودم تجدید چاپ نمیشه و وقتی توی کتابفروشی نشر چشمه دیدمش سر از پا نمی شناختم!
شرق بنفشه مجموعه 9 داستان از مندنی پوره که سال 77 منتشر شده و سال 94 به چاپ نهم رسیده. و امروز داستان اولش رو خوندم. کسی توی good reads نوشته بود: " ﺷﺮﻕ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ . ﺷﺮﻕ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺍﻧﺪ، با ﺁﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﻤﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺮ ﺷﺪ..." و وقتی غرق حال و هوای "شرق بنفشه" شدم مردد بودم که خوشحال باشم که خیلی دیرتر از سالهایی که شیراز دانشجو بودم خوندمش و جون سالم (؟!!!) به در بردم یا اندوهگین باشم که دیر به دستم رسیده و شاید اگه روی نیمکت های حافظیه می خوندمش جور دیگری به روایت های عاشقانه فکر میکردم. شاید توی نقطه نقطه ش رازی بود که اهلی ترم می کرد و با عشق محرم تر می شدم...
"از خیابان های مملو از جان های ارزان می گریزم و به حافظیه پناه می آورم. شاد باش تابستان، پریوش های بنفش در باغچه های حافظیه انگار برای صد سال، وقوع برق های بی رعدِ ابرهای بهاری هستند. بچه ها، مثل جغجغه های ساقط، روی سنگ های صیقلی کنار پلکان سر می خورند. فقط جای سنجاقک ها خالی است. خیلی سال است که تابستان ها نمی آیند." _از متن کتاب_
بعد از چهار سال هنوز باید حواسم را جمع کنم. گاهی که حواسم پرت سکوت خانه میشود یا نگاهم به عکسی میافتد و فکرم پی خاطره ای میرود، دستهایم به عادت بیست و چند ساله، دو فنجان قهوه درست میکنند. خالی کردن فنجان دوم توی ظرفشویی عذاب است.
چند روز پیش که توی فنجان خودم قهوه ریختم و دیدم قهوه جوش هنوز قهوه دارد، فنجان صورتی بی دسته را از قفسه برداشتم و پر کردم. مارتا همیشه توی این فنجان قهوه میخورد. فنجان را به اتاق نشیمن بردم و گذاشتم روی میز کوچک وسط دو راحتی. مارتا و من هر صبح روی همین راحتیها مینشستیم و قهوه میخوردیم. جای همیشگی خودم، روبروی شیشه ی سرتاسری نشستم و قهوهام را خوردم. به حیاط نگاه کردم و با صدای بلند با فنجان بیدستهی پر از قهوه و راحتی خالی حرف زدم.
فنجانهای صورتی را یک روز از چهارراه قوام السلطنه خریدم و همراه خبر مدیر شدنم در مدرسه به خانه آوردم... سالها گذشت و فنجان ها تک تک شکست و ماند همین یک فنجان بیدستهی بینعلبکی. مارتا میگفت «فنجان عمر من! اگر بشکند، من هم میمیرم!» میخندیدیم و حالا....
یک روز مانده به عید پاک / زویا پیرزاد
بشنوید؛ با تو ، کاوه یغمایی
-ما منتظر چی هستیم تو دنیایی که دو روز بیشتر نیست؟ منتظر کدوم خوشبختی؟ کدوم معجزه؟
شهرزاد/حسن فتحی
+گفت «دقیقن همین الان آرزوت چیه؟» گفتم « گاهی وقتا فاصلهی ما تا رسیدن یا نرسیدن به یک آرزو فقط یک قدمه اما شهامت برداشتن همون یک قدم رو نداریم. و این میشه که در یک عذاب همیشگی دست و پا میزنیم. یک جور تعلیق. این تعلیق هیجان و استرس و اضطراب زیادی بهمون وارد میکنه. تا جایی که اون استرس خونگی میشه. و این آدمو پیر و فرسوده میکنه.» گفت «ولی این جواب من نبود.» گفتم «شاید تلاشی برای برداشتن همون یک قدم بود...»
+با خودم فکر میکنم باید چه اتفاقی بیفته که برسیم به حالی که "فرهاد" قصهی شهرزاد داشت که اون حرفو بزنیم؟ که دیگه راهی جز گفتن باقی نمونه؟ راهی جز برداشتن همون یک قدمی که شهامت زیادی میخواد. نه فقط توی مسائل عاطفی. توی هر زمینهای. باید به کجا برسیم که بزنیم به سیم آخر؟ به هر چه باداباد؟ چقدر باید چیزی برای از دست دادن نداشته باشی یا اون هدف/شخص تمام تو شده باشه که اینکارو براش بکنی؟ و از خودم میپرسم وقتی برای چیزی/کسی به سیم آخر نمیزنی و همهی پتانسیلت رو به کار نمیبری به این معنیه که اون چیز/کس دارای این درجه از اهمیت نیست؟ یا این فرض خیلی صفر و صدی هست؟
وقتی یه نفر یه بار کار احمقانهای رو انجام میده خب به خاطر اینه که آدمه دیگه، اشتباه میکنه. اما اگه این کار احمقانه رو دو بار انجام بده معمولن میخواد خودشو واسه یه دختر لوس کنه!