احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
آخرین مطالب
حرف‌های شما
  • ۲۱ آبان ۰۲، ۱۱:۳۰ - بانوچـه ⠀
    :(
امشب (یا اگه الان فردا باشیم، همون دیشب) یه داستان کودکانه خوندم که توی قصه، شخصیت اصلی به دلایلی به معشوق نمیرسه و وقتی راضی به کشتن معشوق سابق نمیشه، خودکشی میکنه! آخرشم فرشته ها میان می برنش آسمون و میگن تو خودتو فدای معشوق کردی و از این چرندیات هندی. دیگه نمی خوام وارد این مقوله بشم که شخصیت زن داستان خودکشی کرد و چه چیزایی داره به ناخودآگاه کودکان ما دیکته میشه و باقی ماجرا که بهتر از من می دونید. یعنی هی منتظر بودم همه چی به خیر و خوشی تموم بشه و سال های سال در کنار هم زندگی کنن و فرزندآوری و فرزندپروری کنن ولی هی نمیشد!! تنها جای خوب و خوش داستان وقتی بود که عاشق جان، معشوقو از آب می گیره که لحظاتی بعد از این حادثه رو هم سانسور کرده و به " سفت همدیگر را در آغوش گرفتند و دیگر ندانستند چه اتفاقی افتاد " بسنده کرده بودن! سپیدخوانیش با شما!! دقت کنید که این، ادبیات کودک ماست!! دیگه عرضی ندارم.

+برای کودک دلبندتان صمد بهرنگی بخوانید. برای کودک درونتان نیز. مرسی
۷ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۵ ، ۰۱:۳۸
هانی هستم

بگذار بگویم

آنکه سیب را چید 

من بودم 

۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۲:۲۰
هانی هستم
چجوری بگذرونیم این شبای بلند رو؟

دلم شب نشینیای طولانی میخواد! از اونا که "بی موقع" میشه. از اون شب نشینیای بچگی که رو پای مامانم خوابم ببره زیر آسمون پرستاره تو حیاط بزرگ خونه ی همسایه تا وقتی صدام کنن که پاشو بریم خونه خودمون! چقدر زیاد دلم حیاط بزرگ بچگی رو میخواد. چقدر دلم شب نشینی میخواد. شب نشینی نه با کتاب و فیلما و آهنگام... شب نشینی با فانوسایی که یه نسیم آروم شعله شونو برقصونه و باهاش تموم سایه هامون به رقص دربیاد! شب نشینی با ستاره هایی که فروغ وقتی میپرن بهم نشون بده بگه آرزو کردی؟ شب نشینی با صدای جیر جیرکایی که معلوم نیست کدوم قصه رو واسه خواب تعریف میکنن. شب نشینی با تموم قصه هایی که بزرگ ترها از قدیم تر ها تعریف میکنن. حتا اگه تهش برسه به قصه های جن و پری که ترسو بکارن توی دلمون و من بیشتر مچاله بشم توی آغوش مادرم! دلم شب نشینی میخواد. با کلی آدم. زیر سقف پرستاره ی آسمون. شاید تنها چیزی که این شبای بلند رو تسکین میده....

نه بخت بد مراست سامان!
و ای شب
نه توراست هیچ پایان...

نیما یوشیج

پ ن 1)چجوری بگذرونیم؟
پ ن 2) اگه کمتر کامنت میذارم چون لپتاپم ترکیده. می خونمتون همچنان.
۱۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۲
هانی هستم
به قول چهرازی همه به این زردو نارنجی نگا میکنن حالشون جا میاد،چرا ما بلد نیستیم؟! چرا همه رفته بودناشون رو میزارن واسه پاییز؟چرا پاییز هیچکی برنمیگرده؟

یه آهنگ غمگین پخش میکنه و میره تو حال خودش. میگه پاییز که میشه اینجوری میشم. و میدونم که آدم فیلم بازی کردن و ادای آدمای افسرده رو درآوردن نیست. با خودم فکر میکنم مگه پاییز چی داره که تاریخای درد آدما عود میکنه؟ مثل یه سرماخوردگی که بستیش به کلی آنتی هیستامین و آنتی بیوتیک و شربت ضد سرفه و خوبش کردی ولی گاهی یه سرفه ی خشک، یه خارش گلو یادت میاره که فقط کهنه شده. کهنه شده ولی هست.
"پاییز یهو می‌آد، تو یه‌روز، مثل بهار و بقیه. صپ زود بیدار می‌شی می‌بینی حیاط شده طوفان رنگ..."
۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۱
هانی هستم

بعد از چهار سال هنوز باید حواسم را جمع کنم. گاهی که حواسم پرت سکوت خانه می‌شود یا نگاهم به عکسی می‌افتد و فکرم پی خاطره ای می‌رود، دست‌هایم به عادت بیست و چند ساله، دو فنجان قهوه درست می‌کنند. خالی کردن فنجان دوم توی ظرفشویی عذاب است.

چند روز پیش که توی فنجان خودم قهوه ریختم و دیدم قهوه جوش هنوز قهوه دارد، فنجان صورتی بی دسته را از قفسه برداشتم و پر کردم. مارتا همیشه توی این فنجان قهوه می‌خورد. فنجان را به اتاق نشیمن بردم و گذاشتم روی میز کوچک وسط دو راحتی. مارتا و من هر صبح روی همین راحتی‌ها می‌نشستیم و قهوه می‌خوردیم. جای همیشگی خودم، روبروی شیشه ی سرتاسری نشستم و قهوه‌ام را خوردم. به حیاط نگاه کردم و با صدای بلند با فنجان بی‌دسته‌ی پر از قهوه و راحتی خالی حرف زدم.

فنجان‌های صورتی را یک روز از چهارراه قوام السلطنه خریدم و همراه خبر مدیر شدنم در مدرسه به خانه آوردم... سال‌ها گذشت و فنجان ها تک تک شکست و ماند همین یک فنجان بی‌دسته‌ی بی‌نعلبکی. مارتا می‌گفت «فنجان عمر من! اگر بشکند، من هم می‌میرم!» می‌خندیدیم و حالا....

یک روز مانده به عید پاک / زویا پیرزاد

 

بشنوید؛ با تو ، کاوه یغمایی

 

 

۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۵
هانی هستم

-ما منتظر چی هستیم تو دنیایی که دو روز بیشتر نیست؟ منتظر کدوم خوشبختی؟ کدوم معجزه؟

شهرزاد/حسن فتحی

 

+گفت «دقیقن همین الان آرزوت چیه؟» گفتم « گاهی وقتا فاصله‌ی ما تا رسیدن یا نرسیدن به یک آرزو فقط یک قدمه اما شهامت برداشتن همون یک قدم رو نداریم. و این میشه که در یک عذاب همیشگی دست و پا می‌زنیم. یک جور تعلیق. این تعلیق هیجان و استرس و اضطراب زیادی بهمون وارد می‌کنه. تا جایی که اون استرس خونگی می‌شه. و این آدمو پیر و فرسوده میکنه.» گفت «ولی این جواب من نبود.» گفتم «شاید تلاشی برای برداشتن همون یک قدم بود...»

 

+با خودم فکر می‌کنم باید چه اتفاقی بیفته که برسیم به حالی که "فرهاد" قصه‌ی شهرزاد داشت که اون حرفو بزنیم؟ که دیگه راهی جز گفتن باقی نمونه؟ راهی جز برداشتن همون یک قدمی که شهامت زیادی میخواد. نه فقط توی مسائل عاطفی. توی هر زمینه‌ای. باید به کجا برسیم که بزنیم به سیم آخر؟ به هر چه باداباد؟ چقدر باید چیزی برای از دست دادن نداشته باشی یا اون هدف/شخص تمام تو شده باشه که اینکارو براش بکنی؟ و از خودم می‌پرسم وقتی برای چیزی/کسی به سیم آخر نمی‌زنی و همه‌ی پتانسیلت رو به کار نمی‌بری به این معنیه که اون چیز/کس دارای این درجه از اهمیت نیست؟ یا این فرض خیلی صفر و صدی هست؟

۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۷:۵۱
هانی هستم

وقتی یه نفر یه بار کار احمقانه‌ای رو انجام میده خب به خاطر اینه که آدمه دیگه، اشتباه می‌کنه. اما اگه این کار احمقانه رو دو بار انجام بده معمولن میخواد خودشو واسه یه دختر لوس کنه!

lorax

۱۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۷:۵۲
هانی هستم

خیلی وقته بهشون میگم من یه درختم ولی باورشون نمیشه. تازه وقتی میگم یه بید مجنونم می خندن بهم. فکر می کنن خل شدم. 

روز اولی که اینو بهشون گفتم روزی بود که یکی از نوه هام اومده بود خونه‌مون و وقتی عینکمو بهم داد که بزنم حس کردم نمی شناسمش. دقیق شدم روی چشماش. آخه آدما رو از چشماشون میشه شناخت. اینو بیدی که یه روز از کنارم چیدنش موقع افتادنش گفت. با خش خش برگاش. خش خشی که شبیه سرفه‌ی توی گلو مونده بود. پاییز بود که اومدن. میگفت: «به چشاشون نگاه کن! می تونی ببینی کدومشون اومدن زیر سایه‌ت بشینن، کدوم اومدن تبرت بزنن.» 

۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۰:۴۶
هانی هستم
چه می توان کرد؟ چیزی که نپاید دل دادن را نشاید. اکنون نه روزگاری است که به کام دل گذرد. با این همه، فراموشی هست.

چو ضحاک شد بر جهان شهریار/ رضا قاسمی
۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۳:۵۵
هانی هستم

سال دوم دانشجویی بود. توی سالن اینترنت خوابگاه بودم که الف - یکی از بچه هایی که توی انجمن شعر باهاش آشنا شده بودم- گفت چرا یه وبلاگ نمی سازی برای شعرهات؟ اونوقت فکر می کردیم شعر میگیم. من هیچ وقت خودم رو شاعر نمی دونستم. همیشه میگفتم "شاید شعر". خب زمان ما که اینهمه همه چیز همه گیر نبود و هیچ سررشته‌ای از وبلاگ‌داری نداشتم. به الف گفتم فعلن تمایلی به وبلاگ داری ندارم. و یکی از دلایلش همین بود که نوشتنی هام رو در حد و اندازه ای نمی دونستم که جایی منتشرش کنم. اما آذر 88 بود که تسلیم شدم و نخستین وبلاگم رو ساختم! اون روزها بلاگفا خیلی شلوغ و پر و رفت و آمد بود. توی اون وبلاگ فقط "شاید شعر"ها رو می نوشتم. و بعد هم بساط کامنت به روز رسانی و دعوت ها به نقد و شعر خوندن ها و نظر دادن ها و ... . روزهای پر اشتیاقی بود...

 بعدتر دومین وبلاگم رو ساختمنشسته بودم تو خط واحد و داشتم از نمایشگاه کتاب برمیگشتم خابگاه. سه چار تا کتابم خریده بودم و داشتم ورقشون میزدم که به سرم زد یه وبلاگ بسازم برای نوشتن از همه چیز."یادداشت های شاید روزانه" برای تموم روزمرگی ها بود و نه فقط شعر. باز هم توی بلاگفا. تا 94 اونجا نوشتم. گاهگاه. تا اینکه بلاگفا رُمبید و همه چیز رو با خودش برد. مدتی ننوشتم تا اینکه به پرشین بلاگ کوچ کردم. انسان همیشه در کوچ! انگار این مهاجرت چیزی نیست که از رگ و پی و استخون ما بره بیرون! ما بلاگرها هم آرشیو به دوش باید از این سرویس بریم به یه سرویس دیگه! و البته بعضی وقتا آرشیوی هم باقی نمی‌مونه که همچون بنفشه ها با خود ببریم هر کجا که دلمان خواست! توی پرشین بلاگ روزانه می نوشتم. و خب مشکلاتی بود که باعث شد در یکسالگی حضورم توی پرشین به یه سرویس دیگه فکر کنم. و این شد که به بیان اومدم.

+یکی از چیزایی که توی بیان آدم رو می ترسونه شعارشه ؛ "رسانه ی متخصصان و اهل قلم" و من نه بلاگر حرفه ای هستم، نه متخصص و نه اهل قلم! اعتراف می کنم یکی از دلایلی که اومدنم به بیان رو به تاخیر انداخت همین شعار بود!

+اگه "مهاجر" همکاری کنه آوار وبلاگ‌های قبلم رو به اینجا میارم.

+ لینک کوتاه شده ی وبلاگ، شاید یک روز به یک دردی خورد http://goo.gl/yhqVFL

۱۹ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۰۸:۳۹
هانی هستم