احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
بایگانی
آخرین مطالب
حرف‌های شما

علوم فیزیک، موسیقی، نقاشی و معماری شاید اما ادبیات به یقین با مرگ آزادی اندیشه، به هلاکت می‌رسد.

در عصر ما آزادی معنوی از دو سو مورد تهاجم قرار می‌گیرد؛ از سوی دشمن نظری آن؛مدافعان خودکامگی و از سوی دشمن حقیقی و درجه یک آن؛ انحصارگری و کاغذ‌بازی. هر نویسنده یا روزنامه‌نگاری که در صدد حفظ شرافت و درستکاری خود باشد، بیشتر از سوی گرایشات عمومی بازداشته می‌شود تا شکنجه‌های عملی. علاوه بر این دو، عامل دیگری نیز علیه او دست‌اندرکار است که عبارت است از تراکم رسانه‌هایی که به دست چند نفر ثروتمندی می‌چرخد که انحصار رسانه‌ها را در چنگ خود دارند، و عامل سوم، عدم تمایل عموم مردم به خرید کتاب است...

آنگاه که ادبیات و سیاست در تقابل با یکدیگر قرار می‌گیرند، استبداد بزرگترین فشار خود را به ادبیات وارد می‌آورد، در حالی که علوم نظری هرگز تا بدین اندازه در خطر نیستند. همین نکته تا حدوی گویاست که چرا در همه‌ی کشورها،برای دانشمندان آسان‌تر است که در صف دولت خود قرار گیرند تا برای نویسندگان. از این میان به ویژه برای نثر‌نویسان این همکاری صمیمانه غیرممکن است. نویسندگان نمی‌توانند دایره‌ی اندیشه‌های خود را محدود کنند بدون آنکه قدرت ابتکار خود را بکشند.


بخشی از مقاله‌ی ادبیات در جامعه‌ی دیکتاتوری، جورج اورول، 1940

عنوان از آهنگ let it go از کیوسک. دانلود کنید

+ قرمزها همیشه قابل کلیکن :)


۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۹:۴۰
هانی هستم
نابهنگامی چیزیه مثل "دیر آمدن"ِ بوکوفسکی ؛
اونجایی که میگه
"تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست"
مثلن نابهنگامی...
۱۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۵
هانی هستم

ما به خنده‌های زیر بارون،

ما به صبح باغ بهارون،

ما به بیداری شبانه،

ما به خواب روزها دل بستیم...

نرو، بمان / پالت


عنوان از : سعدی

۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۰
هانی هستم

بار آخر که قورمه سبزی درست کردم یادم رفت لوبیا را از قبل بخیسانم.گوشت پخت و له شد و لوبیا نپخت.شوهرم چیزی نگفت ولی وقتی سفره را جمع می‌کردم دیدم لوبیاها را گوشه ی بشقاب جمع کرده. آن شب دخترم گفت «دلم درد می‌کند.» شوهرم روزنامه را پایین آورد و به من نگاه کرد. بعد لبخند زد و به آشپزخانه اشاره کرد. شوهرم مثل بیشتر شوهرها نمی‌دانست که دخترهای سیزده ساله خیلی زیاد دل‌درد می‌گیرند.

از :قصه‌ی خرگوش و گوجه‌فرنگی/ زویا پیرزاد


*میشه این مسئله رو خیلی گسترش داد و خیلی ازش نوشت ولی فکر کنم بهتره به همین بسنده کنم که "مثل شوهر این داستان نباشید!"

+فکر می‌کنم هر زن و شوهری پیش از پدر و مادر شدن باید یک "روانشناسی رشد" بخونن دست کم. داریم کتابی که این مبحثو به طور ساده و همه‌فهم توضیح داده باشه؟

+این عنوان گذاشتن هم مصیبیته‌ها. خو شاید یکی عنوانش نیاد |:

+ دوستان بلاگفایی در جریان باشید هر چی ما میایم کامنت بذاریم با این ارور روبرو میشیم که «درج متن تبلیغاتی مجاز نیست». فکر کنم سیستم ضد اسپم بلاگفا high باشه!!

wave

۱۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۷:۵۹
هانی هستم
از مرخصی برگشتم. به همکارم که سلام می‌کنم یه لحظه هاج و واج میشه! میگه «مگه همین نزدیکیا نبود که تو تازه برگشته بودی؟ یعنی این همه گذشته؟» میگم فکر کنم دو سه هفته پیش بود! میگه «یعنی انقد زود؟» و خودش ادامه میده « از سی سالگی به بعد روزا خیلی تندتر می‌گذرن. انگار توی سراشیبی افتادن.» میگم شاید هم سراشیبی نیست؛ عموده! و با سر موافقت می‌کنه. چشمم می‌خوره به عکس سه در چهار بچه‌هاش که چسبونده به مانیتور. نگاه خودش هم همون‌جا متوقف شده...

با گذشت زمان
و درگذشت دوستان و آشنایان
آدم‌ها برایم بیشتر مردن را
تداعی می‌کنند
تا زنده بودن را

«بیژن جلالی»

baby ride
۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۹
هانی هستم

زمان همان کهنه شدن عشق است،می گذرد.

شرق بنفشه / شهریار مندنی پور 

قلب

عکس از خودم

۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۵
هانی هستم
خدا می دونه چند بار از کنار هم رد شده باشیم بدون اینکه همدیگه رو بشناسیم. یا حتا نگاهمون به هم گره خورده باشه بدون اینکه حسی داشته باشیم و تپش قلبمون تندتر شده باشه. این غم انگیز نیست؟
اینکه مثلن توی یک صف غذا بوده باشیم و من غذام رو گرفته و رفته باشم بدون اینکه متوجه حضور کسی شده باشم نهایت تلخی نیست؟
مگه دنیا چقدر بزرگ و چقدر کوچیکه که این همه بازی داشته باشه؟
دیر آمدن... دیر آمدن... باید این شعر بوکوفسکی رو با خط درشت بنویسم روی دیوار اتاقم. که تنهایی تلخ ‌ترین بلای بودن نیست؛چیزهای بدتری هم هست...
هشتگ شب های روشن
۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۵ ، ۰۱:۰۷
هانی هستم

"شرق بنفشه"ی شهریار مندنی پور رو تازگی ها خریدم. شنیده بودم تجدید چاپ نمیشه و وقتی توی کتابفروشی نشر چشمه دیدمش سر از پا نمی شناختم!

شرق بنفشه مجموعه 9 داستان از مندنی پوره که سال 77 منتشر شده و سال 94 به چاپ نهم رسیده. و امروز داستان اولش رو خوندم. کسی توی good reads نوشته بود: " ﺷﺮﻕ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ . ﺷﺮﻕ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺍﻧﺪ، با ﺁﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﻤﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺮ ﺷﺪ..." و وقتی غرق حال و هوای "شرق بنفشه" شدم مردد بودم که خوشحال باشم که خیلی دیرتر از سالهایی که شیراز دانشجو بودم خوندمش و جون سالم (؟!!!) به در بردم یا اندوهگین باشم که دیر به دستم رسیده و شاید اگه روی نیمکت های حافظیه می خوندمش جور دیگری به روایت های عاشقانه فکر میکردم. شاید توی نقطه نقطه ش رازی بود که اهلی ترم می کرد و با عشق محرم تر می شدم... 

شرق بنفشه

"از خیابان های مملو از جان های ارزان می گریزم و به حافظیه پناه می آورم. شاد باش تابستان، پریوش های بنفش در باغچه های حافظیه انگار برای صد سال، وقوع برق های بی رعدِ ابرهای بهاری هستند. بچه ها، مثل جغجغه های ساقط، روی سنگ های صیقلی کنار پلکان سر می خورند. فقط جای سنجاقک ها خالی است. خیلی سال است که تابستان ها نمی آیند." _از متن کتاب_

۵ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۰:۲۸
هانی هستم
امشب (یا اگه الان فردا باشیم، همون دیشب) یه داستان کودکانه خوندم که توی قصه، شخصیت اصلی به دلایلی به معشوق نمیرسه و وقتی راضی به کشتن معشوق سابق نمیشه، خودکشی میکنه! آخرشم فرشته ها میان می برنش آسمون و میگن تو خودتو فدای معشوق کردی و از این چرندیات هندی. دیگه نمی خوام وارد این مقوله بشم که شخصیت زن داستان خودکشی کرد و چه چیزایی داره به ناخودآگاه کودکان ما دیکته میشه و باقی ماجرا که بهتر از من می دونید. یعنی هی منتظر بودم همه چی به خیر و خوشی تموم بشه و سال های سال در کنار هم زندگی کنن و فرزندآوری و فرزندپروری کنن ولی هی نمیشد!! تنها جای خوب و خوش داستان وقتی بود که عاشق جان، معشوقو از آب می گیره که لحظاتی بعد از این حادثه رو هم سانسور کرده و به " سفت همدیگر را در آغوش گرفتند و دیگر ندانستند چه اتفاقی افتاد " بسنده کرده بودن! سپیدخوانیش با شما!! دقت کنید که این، ادبیات کودک ماست!! دیگه عرضی ندارم.

+برای کودک دلبندتان صمد بهرنگی بخوانید. برای کودک درونتان نیز. مرسی
۷ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۵ ، ۰۱:۳۸
هانی هستم

بگذار بگویم

آنکه سیب را چید 

من بودم 

۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۲:۲۰
هانی هستم