احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
بایگانی
آخرین مطالب
حرف‌های شما
حتمن شنیدین که از یه پاندا می‌پرسن آرزوت چیه؟ میگه اینکه عکس رنگی بگیرم! خب پانداها حالا می‌تونن توی کتاب‌های تاریخ‌شون بنویسن نخستین پاندایی که عکس رنگی گرفت Qizai بود!
Qizai
خاص و تک بودن همیشه خوب نیست. انتخاب طبیعی، گروهی که سازگاری بیشتری با طبیعت دارن رو انتخاب و بقیه رو حذف می‌کنه. اتفاقی که طی تکامل افتاده و ترکیب حال حاضر جهان نتیجه‌ی این انتخاب طبیعی هست. حالا مسئله اینه که اگه اون موقع انسان  بود و انتخاب طبیعی رو دستکاری می‌کرد ترکیب الان چه شکلی شده بود؟ چیزی که مسلمه اینه که دیگه اسمش «انتخاب طبیعی» نبود! 
Qizai نخستین پاندای قهوه‌ایه و همین کافیه که مادرش که سیاه‌سفید بوده اونو توی دو ماهگی رها کنه و بسپرتش به دست سرنوشت! همینقد هندی‌طور! یک روز صداش زده گفته پسرم(Qizai  یعنی پسر هفتم) بیا بریم علف بزنیم! یا علف بخوریم مثلن! بعد که Qizai دو ماهه حسابی از علف کیفور شده بوده مادرش می‌ذاره و میره! (اگه اینحا رو فیلم کنن به غم انگیزی و دراماتیکی اون سکانس هوش مصنوعی اسپیلبرگ میشه که مادرخونده‌ی دیوید اون رو از ماشین پیاده می‌کنه که رهاش کنه و ما دور شدن ماشین رو می‌بینیم) یعنی مادری رو در حقش تموم می‌کنه! حتا نکرده مثل انسان‌ها بفروشتش مثلن. مطمئنن شیرای جنگل از خوردن یه پاندای خاص ذوق‌‍زده میشدن و می‌رفتن برای بچه محلاشونم تعریف می‌کردن تازه! ولی خب تاریخ قرار بوده جور دیگری رقم بزنه سرنوشت این پاندای قهوه‌ای رو! یعنی می‌خوام بگم از این اتفاقا هم میفته که فکرشو نمی‌کنی و میشه. مثلن کی فکرشو می‌کرد ایران به توافق هسته‌ای برسه؟ ولی شد. و خدا رو شکر که شد و گرنه الان جزیی از تاریخ بودیم شاید!! نورم ممکن بود بباره به قبرمون یا نباره!! همونطور که شازده کوچولو میگه زیبایی بیابون به اینه که می‌دونی یه جایی یه چاه آبی پنهون کرده، زیبایی جنگل هم به اینه که یه روز وسطش یه پاندای قهوه‌ای پیدا کنی! شاید از علمم بهتر باشه حتا!! این میشه که Qizai رو خسته و درمونده و ضعیف پیدا می‌کنن. سرنوشت روی خوشش رو نشون میده و Qizai که گفته میشه بقیه پانداها به خاطر متفاوت بودنش حتا غذاشم می‌دزدیدن میشه سلبریتی دنیای حیوونا و مراقب مخصوص براش می‌ذارن و باقی داستان. دانشمندا هنوز نمی‌دونن چرا این پاندا قهوه‌ای شده ولی اون رو به یه جهش احتمالی ژنتیکی ربط میدن.
Qizai الان هفت سالشه و براش دنبال یه جفت می‌گردن. اونم به نه خاطر خودش و دل پانداییش. بلکه بیشتر می‌خوان با مشاهده و مطالعه بچه‌هاش دلیل قهوه‌ای بودنش رو پیدا کنن. 
Qizai 2
*بعد فکر کن این پاندا شخصیت مرد «داستان خرس های پاندا به روایت ساکسیفونیستی که دوست دختری در فرانکفورت دارد» باشه و در اثر یک باگ در فرایند تناسخ به جای باغ وحش فرانکفورت سر از چین درآورده باشه. حالا شخصیت زن نمایشنامه هر هفته میره باغ وحش و خبری از پانداش نیست که نیست. |:

۱۹ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۵ ، ۰۸:۲۳
هانی هستم

کسی گفت امروز بیست و چهار مهر است. کسی که بر خلاف فروغ* نه راز فصل‌ها و نه راز روزها را می‌دانست. کسی به یادم آورد امروز بیست و چهارمین روز پاییز است و نمی‌دانست ما چند بار شکسته بودیم که تاریخ روزها و حوادث را فراموش کنیم. ما تاریخ را در اوراق کهنه‌ی خاک گرفته در زیر زمینی نمناک و سرد جا گذاشته بودیم بلکه خود را گرم کنیم و سوسویی از امید را به روزهای نیامده بتابانیم. ما شبح تاریخ را در در تجسم اتفاقات روزانه و آنات بی‌بند‌و‌بار دفن کرده بودیم و کسی دانسته یا ندانسته، از برگ برگ روزها ساعت شماته‌داری ساخته و قاب کرده بود در افق نگاه. آویخته بود به پشت پلک‌های ملتهب از یاد. کسی گفت پاییز است و این روزها در تقویم روز دیگری بوده‌اند و ما آن روز را از یاد زدوده بودیم...

 

*من راز فصل‌ها را می‌دانم/ و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم....(فروغ)

+مدام حس می‌کنم جایی هست که باید بروم و نرفته‌ام، کاری هست که نکرده‌ام و یادم رفته چی بوده... (شهریار مندنی‌پور/ شام سرو و آتش)

+مشکل اصلی بزرگ شدن نیست، مشکل اصلی فراموش کردن کودکیه.(انیمیشن شازده کوچولو)

بشنوید؛ من با توام / علیرضا عصار (3.8 مگابایت)

 

۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۸:۱۰
هانی هستم

خب! باب دیلن نوبل ادبیات رو برد! چیزی که شاید کمتر کسی فکرش رو می‌کرد! به همین مناسبت Like a Rolling stone رو که مجله‌ی رولینگ استون به عنوان بهترین ترانه‌ی تمام زمان‌ها انتخابش کرده از اینجا دانلود کنید.

برگردیم به رسم آدینه‌های شعرانه. امروز سی‌امین هفته‌ای است که آدینه‌ها رو با شعر جهان سر می‌کنیم. _البته 29 تای پیش، توی وبلاگ قبلی بوده!_ خیلی دوست داشتم امروز رو با چند هایکوی پاییزی سر کنیم اما چیزی در دسترس نداشتم.(شما اگه داشتید بنویسید!) عنوان پست، سطری است از «دست خط درد» ایلهان برک؛ من دردم ، درد یعنی صورت پاییزی تو/ یعنی نا امید/ بعضن قامت تو ، بعضن دهان تو/ و بعضی وقت ها، سایه‌ی  پشت چشمان تو ...

برای جهانگردی شعرانه‌ی امروز چهار شعر می‌خونیم از اد هورنیک، ایلهان برک و جمال ثریا . شعرها از سایت خانه‌ی شاعران جهان انتخاب شدن.


۷ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۰۸:۴۶
هانی هستم

خرامان خرامان و با خوشبینی مفرط اومدیم وبلاگ قبلی رو منتقل کنیم اینجا ولی با این ارور روبرو شدیم که نمی‌دونم کلمات کلیدیت زیاده چی چیه و نمیشه و این حرفا. و خب مشکل ماشین اینه که نمیشه باهاش صحبت کنی بگی حالا چن تا کلمه اینور اونور مگه چه فرقی می‌کنه به حال تو؟ بیا این یه بار رو برادری/خواهری کن و باقی ماجرا. خلاصه اگه کسی می‌دونه این ارور چی میگه و راه‌حلش چیه به ما هم بگه بلکه تونستیم چند خطی از اونور بیاریم اینجا ور دل خودمان!

اما دیروز انیمیشن شازده کوچولو رو دیدم و گفتم شاید خیلی بی مناسبت نباشه اگه «نامه‌ای به آنتوان دوسنت اگزوپری» رو دستی(!) از وبلاگ قبلی بیارم اینجا که یه وقت گم نشه! از دوستان قدیمی تر به خاطر تکراری بودنش پوزش میخوام :)

۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۵ ، ۰۸:۵۵
هانی هستم

-اگه تو امتحانت رد بشم چه بلایی سرم میاد؟

-ایوا...

-بد میشه؟

-من نمی‌دونم.

-فکر می‌کنی خاموشم می‌کنن چون عملکردم اونطوری نیست که باید باشه؟

-ایوا... جواب سوالت رو نمی‌دونم. دست من نیست.

-چرا اصلن دست کسیه؟ تو هم کسی رو داری که آزمایشت کنه و بعد خاموشت کنه؟

-نه ندارم.

-پس چرا من دارم؟

ex machina

امروزمطلبی خوندم با عنوان «آیا با آمیژه‌ی انسان-خوک باید مثل یک شخص برخورد کرد؟» دانشمندا دارن روی «آمیژه‌ی انسان-خوک» تحقیق می‌کنن. موجودی که می‌تونه اندام‌های انسانی رو تولید کنه. توی این روش سلول‌های پوست انسان رو برمی‌دارن،تبدیل به سلول‌های بنیادی (ای که قادر به تولید هر نوع سلول یا بافتی در بدن هستن) کرده و به جنین خوک تزریق می‌کنن. از طرفی ژن‌هایی در خوک که مثلن ریه رو می‌سازن رو با تکنیک اصلاح ژن حذف می‌کنن و سلول‌های بنیادینی که مسئول ساخت ریه انسانی هستن یک ریه تقریبن انسانی رو در بدن خوک می‌سازند. حالا سوالی که پیش اومده اینه که با این آمیژه‌ی انسان-خوک باید چطور رفتار بشه؟ و این کار چقدر اخلاقی هست؟

«فرا ماشین» رو مدت‌ها پیش دیدم و با خوندن این مطلب یادش افتادم. سومین فیلمی بود که در ژانر هوش مصنوعی ازش خوشم اومد و از دیدنش لذت بردم. دو تای دیگه her و Artificial Intelligence بودن و از این میان Artificial Intelligence بسیار سوزناک و تراژدیک بود.  مثل همیشه جدال بر سر اخلاقیات. دیالوگی که ابتدای پست نوشتم خیلی خوب این تناقض رو نشون میده. تناقض پیشرفت هوش مصنوعی و اخلاقیات. هوش مصنوعی همیشه مخالفان و موافقان خودش رو داشته. نخستین چیزی که با دیدن این فیلم‌ها و یا حتا خوندن دستاوردهای علمی در زمینه‌ی روباتیک و هوش مصنوعی به ذهن میاد همین مسئله است. اخلاق کجای این داستان قرار می‌گیره؟ آیا ما مجاز به ساخت ربا‌ت‌های تا این حد هوشمند هستیم؟ اسمش برده‌داری مدرن نیست؟ آیا مجازیم یک کپی همسان از انسان بسازیم برای پیوند اعضا و بعد از برداشتن عضو "بکشیمش؟" یا حتا همین آمیژه‌ی انسان-خوک؟ و هزاران سوال بی جواب دیگه در زمینه‌ی اخلاقیات. 

-Are you attracted to me? You give me indications that you are.

-...I do?

-Yes.

-How?

-Micro expressions

-Micro expressions?

-The way your eyes fix on my eyes and lips. The way you hold my gaze... or don't. 

Do you think about me when we aren't together? 

Sometimes , at night , i wonder if you're watching me on the cameras. And i hope you are.


- یه روز هوش‌های مصنوعی به ما طوری نگاه می‌کنن که ما الان به اسکلت‌های فسیل شده تو دشت‌های افریقا نگاه می‌کنیم؛ یه نوع میمون دو پا که تو گرد و خاک زندگی می‌کنه ... با یه زبون ابتدایی و یه سری وسیله. همه چی برای انقراض آماده است.

«Ex machina»

+شما چه فکر می‌کنید؟

۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۰:۳۷
هانی هستم

وقتی دوستم میگه فیلم «دختری در شب تنها به خانه می رود» رو دیدی یا نه، تازه حس کتابفروشی که ازش پرسیدم «داستان خرس‌های پاندا به روایت ساکسیفونیستی که دوست دختری در فرنکفورت دارد» رو دارید رو درک می‌کنم! حتا حس شما موقع خوندن این دو خط رو هم درک می‌کنم!!

»دختری در شب تنها به خانه می‌رود» نخستین فیلم آنا لیلی امیرپور، کارگردان ایرانی-امریکاییه که در سال 2014 توی امریکا ساخته شده. فیلم «دار و دسته‌ی بد» دومین ساخته‌ی بلند آنا لیلی امیرپور در سال 2016  موفق به گرفتن جایزه‌ی ویژه‌ی جشنواره‌ی ونیز شد. تا لحظه‌ی نوشتن این پست اصلن شک داشتم چیزی ازش بنویسم یا نه و اصلن پیشنهادش بدم یا نه. به هر حال من سواد سینمایی ندارم که درباره‌ی خوب یا بد بودنش نظر بدم...

فیلم در "شهر بد" می‌گذره. یک ناکجا و یک "ضد آرمانشهر". فضای فیلم همون فضای «شهر گناه»ـه که احتمالن همه باهاش آشنا هستید. «شهر بد» سیاه و سفیدی که روی دیواراش "وحشت" می‌بینیم، مرده‌ها توی گودال روی هم تلنبار شدن و روی گردن ساقی موادش "جا،کش" و "سکـ ـس" خالکوبی شده. این گریم اغراق  شده یکی از چیزهایی هست که من نتونستم باهاش کنار بیام و درک کنم که چرا باید نمادها رو انقد به سطح آورد و انقدر شدید توی چشم بیننده کرد. البته من آشنایی‌ای با این ژانر ندارم و شاید این اغراق که در گریم، دیالوگ و اکت‌های فیلم دیده میشه ویژگی خاص ژانر باشه. خطر کمی! اسپویل>> یا مثلن درک نمی‌کنم چرا خون آشام فیلم باید چادری تصویر بشه و این گریم نماد چی می‌تونه باشه.دراکولایی که من حس می‌کنم چندان منفی هم نیست! و البته که مثبت هم نیست! <<پایان خطر اسپویل. یا حتا همون صدای خاصش چه کمکی به پرداخت شخصیتش کرده؟ و آیا اگه قتل‌ها توسط یک انسان انجام میشد و نه یک خون آشام، وحشت و انحطاط این "ضد آرمانشهر" بهتر نشون داده نمی‌شد؟ فیلم حتا گاهی به کلیشه هم می‌رسه. مثلن در سکانسی که درد کشیدن مرد معتاد رو نشون می‌ده شما حرکاتی رو می‌بینید که بارها دیدین. یعنی حرکات کلیشه‌ای شکستن قاب و ... . یا جایی که آرش با یک حرکت کاملن مصنوعی به دیوار مشت می‌کوبه. این‌ها از جمله چیزهایی هستن که حس میشه هیچ کمکی به قصه یا شخصیت‌پردازی‌ فیلم نکرده.

با همه‌ی این‌ها من فکر می‌کنم به این فیلم به چشم یک تجربه و نخستین فیلم ایرانی در این ژانر باید نگاه کرد و همین که من نوعی دارم الان به خودش و نمادهاش فکر می‌کنم یعنی ارزش یک‌بار دیدن رو داره. فیلم، ضد آرمانشهری که –در ایران یا هر جای دیگری- در جریان هست رو نشون میده و برعکس فیلمای خارجی دیگری که درباره‌ی ایران، بسیار ضعیف و سطحی ساخته شدن این فیلم حرف هایی برای گفتن داره و جامعه‌ی به قهقرا رفته رو بهتر نشون میده و البته هیچ تاکیدی بر اینکه در ایران می‌گذره هم نداره و ممکنه هر گوشه‌ای از دنیا باشه.

+اگه فیلم رو دیدین نظر و حس‌تون به این فیلم رو حتمن برام بنویسید و اگه نه، بعد از دیدنش منتظر نظرتون هستم.

+نکته‌ی تکمیلی؛ گفته میشه مدیر مدرسه‌ای توی کرمان، بچه ها رو به خاطر نداشتن شهریه شلاق زده. این خبر تکذیب شده.

+بشنوید؛ امشب از میرزا

 
۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۲:۰۶
هانی هستم
*نمی‌دانی چقدر آرزو دارم که یک‌بار با آن چشم‌هایت، به خاطر من به من نگاه کنی. یک گلدان گِلی می‌شوم که نقش چشم‌هایت روی آن کشیده شده. می‌روم زیر خاک که هزار سال دیگر برسم دست آدمی که بدون ترس بتواند بگوید دوستت دارم.

*من همه‌ی آن پنجره‌های چوبی را که به شکل پنجره‌های قدیمی خانه‌های ایران بالایشان قوس دارند دوست دارم، چون بالاخره پشت یکی‌شان تو می‌خوابی. پنجره‌ات همان سیاره‌ی کوچکی است که رویش یک گل سرخ روییده، میان همه‌ی ستاره‌ها و معلوم نیست کدام‌شان است.

*کجا هست توی این دنیای بزرگ که من بتوانم بدون ترس، سیری نگاهت بکنم و بروم. بروم، همین‌طور با خیال صورتت بروم و نفهمم به بیابان رسیده‌ام. و توی بیابان زیر سایه‌ی کوچک یک ابر کوچک بنشینم.
بریده‌هایی از شرق بنفشه / شهریار مندنی‌پور

+ خط 73؛ خط واحدی که سرآغازش خوابگاه دانشگاه شیراز و سرانجامش حافظیه بود. البته برای ما و گرنه تا سعدیه می‌رفت. و البته زیاد پیش نمی‌یومد سوارش بشیم. اون مسیر اونقد دلبخواه بود که هدفون رو بذاری توی گوشت و نفهمی کی رسیدی به حافظیه.
+ معمولن کتابی که شروع می‌کنم دو سه روزه تموم میشه ولی "مرگ خوش" آلبر کامو نمی‌دونم چرا پیش نمی‌رفت :| نخستین بار نبود آلبر کامو می‌خوندم ولی خوندن 140 صفحه‌ی  مرگ خوش ماه‌ها طول کشید! در واقع با داستان ارتباط برقرار نمی‌کردم. هر چند داستان پر از توصیف‌های زیبا هست اما حس می‌کنم گاهی همین توصیف‌ها داره خیلی کند می‌کنه داستان رو. شاید هم من اشتباه می‌کنم. شاید چون وقفه افتاد توی خوندنش برام از هم گسسته شد اما لذتی که از بیگانه برده بودم به هیچ وجه در مرگ خوشی که پیش‌نویس بیگانه هست تکرار نشد. احتمالن یک‌بار دیگه و یک‌جا بخونمش.

-من هنوز راهمو پیدا نکردم.
-خوبه تو دنبال راهت می‌گردی؛ من هنوز خودمم پیدا نکردم!
۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۰
هانی هستم

اسباب کشی هیچ وقت چیز خوبی نبوده و نخواهد بود حتا اگه مثل من عاشق بیرون ریختن و از نو چیدن و تغییر دکوراسیون باشید! در واقع من از این شکلی‌ام که اگه شروع به گردگیری کنم یهو می‌بینی کل خونه توی حیاطه! همینقد یهویی!! همیشه یک چیزی هست که بشه جاشو عوض کرد و جای بهتری گذاشتش. دست کم "بهتر" برای اون مقطع زمانی! یعنی یکی از عذاب‌های زندگی حال حاضرم اینه که اتاق محل کارم کوچیکه و تنها چیدمان ممکن چیدمان حال حاضرش هست و نمی تونم تغییرش بدم! یک آدم رو تصور کنید که ساعت‌ها می‌شینه به زوایای گوناگون اتاق زل می‌زنه بلکه بتونی جای یه چیزی رو عوض کنه ولی ناکام می‌مونه!! و تازه هم اتاقیمم که کلن پایه نیست و گرنه به تغییرات میلی‌متری هم راضی می باشم!! و البته بگذریم از وقتایی که حس هیچی نیست!

داشتم می‌گفتم اسباب کشی هیچ‌وقت چیز خوبی نیست. و خب نخستین چیزی که به ذهن می‌رسه اینه که وسایل من کجاست؟! برای منی که همیشه حتا روی میز کارم هر چیزی جای خودش رو داره این می‌تونه خیلی خفه کننده باشه!! یعنی یکی از کابوسای من اینه که یک روز خونه/دفتر کار نباشم و یک اسباب کشی اتفاق بیفته! تصورشم ترسناکه! بخشیش برمی‌گرده به حساسیتم به وسایل شخصی و اینکه مطمئنم هیچکس مثل خودم مواظبشون نخواهد بود و بخش دیگرش هم که همینه که X کجاست؟ Y کجاست؟ (این Y ربطی به ایگرگ بریدا نداره!!) یعنی اگه میشد این بخش " تا چند روز پبدا نبودن " وسیله‌های عمدتن کوچیک رو از اسباب‌کشی حذف کرد دنیا جای بهتری برای زندگی میشد!!

چند روز پیش توی همشهری داستان(قسمت روایت‌ها) درباره‌ اسباب‌کشی می‌خوندم. و خب حرف این بود که وقتی می‌خوای اسباب‌کشی کنی با انبوهی از وسایل روبرو میشی که نه دور ریختنی هستن و نه نگه‌داشتنی و نمی‌دونی چیکارشون کنی. می‌چینی‌شون وسط اتاق و بهشون زل می‌زنی. میگی بذار آخر کار تصمیم می‌گیرم چیکار کنم باهاشون ولی می‌دونی داری خودت رو گول می‌زنی. گاهی هم می‌دونی نهایتن می‌ریزشون دور و فقط می‌خوای چند ساعت بیشتر نگهشون داری. شما رو نمی‌دونم ولی برای من که شخصن از ریشه آدم‌خاطره‌بازی هستم و سرم بره خاطره‌هام محاله یادم بره این بخش هم یکی از بخش‌های سخت اسباب‌کشیه! یعنی فکر کن بتونی مثلن کاغذ کادوی تولد 10 سالگیت رو که دست بهش بزنی پرپر میشه دور بندازی! من یه زمانی تصمیم گرفته بودم برای خودم کلکسیون بلیت داشته باشم و بلیت همه‌ی سفرهام رو نگه دارم. بعدن که سفرهام کم و کمتر شد -و یه سری دلایل دیگه- بلیت‌ها رو ریختم دور. و خب خاطره‌هایی که با اون سفرها داشتم بهم حمله‌ور شده بودن که پوکه‌هاشون رو  نگه دارم!! البته همه‌ش به خاطره‌بازی مربوط نمیشه. بخشیش مربوط به اینه که ما آدم دور ریختن نیستیم! دلشو نداریم!! (دور ریختن،خاطره‌ها رو هم در‌بر‌میگیره اما اینجا منظورم اشیا هستن). ما همه چیز رو نگه می‌داریم. به امید اینکه یک روز به کار بیاد و اون روز معمولن هرگز نمی‌آید! من تا دو سه سال بعد از دانشگاه تمام جزوه‌های کلاسی رو که دیگه به هیچ کارم نمی‌یومدن نگه داشته بودم. هنوزم تعداد کمی رو دارم نمی‌دونم چرا |: ولی یادمه دور ریختن‌شون خیلی سخت بود. با اینکه حجم خیلی زیادی داشتن و جای زیادی توی کمدم گرفته بودن. اما فاجعه فقط نگه داشتن‌شون توی خونه نیست. عمق اصلی فاجعه آوردن این چیزهای به درد نخور از دانشگاه به خونه است! یعنی من به جای اینکه مثل همه(!!)روز آخر ترم جزوه‌هام رو از پنجره‌ی اتاق شوت کنم بیرون{که واقعن کار زشتیه و پیشنهاد نمی‌کنم!) روز اسباب‌کشی از خوابگاه، عین اون چهار سال رو ریختم صندوق عقب ماشین و اومدم خونه! و بعد که خونه رو عوض کردیم هم تموم اون‌ها رو به خونه‌ی نو بردم بدون اینکه توی اون مدت نگاهی حتا کرده باشم بهشون!(البته توی دانشگاه هم نگاشون نکرده بودم :دی) نشنیده بگیرید که دور ریختن خیلیاشون غیر مستقیم بود و این خیلی کمک کرد!!

شاید اگه دوستم موقع اسباب‌کشی ننشسته بود وسط سونامی وسایلی که نمی‌دونست چیکارشون کنه و چه جوری بسته‌بندی کنه و با درموندگی به من زنگ نمی‌زد شما هم دچار این پست بلند بالا نمی‌شدید! مسلمه که من نتونستم کمک زیادی بهش بکنم اونم از راه دور و اون تماس جز این پست، خروجی دیگری نداشت!! این پست هیچ نتیجه‌گیری‌ای هم نداره! فقط اینجا یه پیشنهاد بدم که ؛ رها کنید بره دوستان!* مثلن هر چیزی که یک سال از آخرین استفاده‌ش می‌گذره رو بذارید دم در! البته این زمان با توجه به ماهیت شی ممکنه متفاوت باشه. در کل منظورم اینه که یک سری قواعد داشته باشید که دور ریختن رو آسون کنه! چون می‌دونم به سادگی چیزی رو دور نمی‌ریزید احتمالن و دنبال توجیه می‌گردید!! من فکر می‌کنم اگه بتونیم از اشیا دل بکنیم همزمان دور ریختن یک سری ذهنیات رو هم تمرین می‌کنیم و این نقطه‌ی عطفی خواهد بود!

+شما قواعدی برای دور‌ریختنی‌ها دارید؟! واسه مریض می‌خوام!!

-چی شده کفشت ؟

  -میخش زده بیرون ، هر کفش دیگه بود تا حالا انداخته بودمش بیرون... این یکی رو دلم نمیاد.
-  
رهاش کن بره رئیس!
-  
یعنی چی؟
-  
هیچی ، یه رفیق داشتم همیشه هر وقت یه چیزی اذیتت میکرد میگفت رهاش کن بره... شرش کم میشه!

چیزهایی هست که نمی‌دانی/فردین صاحب زمانی 89/  IMDb 7.4

+همیشه آدینه‌ها توی وبلاگ پیشینم جهانگردی شعرانه داشتیم و دستچینی از شعر شاعران جهان رو می‌ذاشتم اما آدینه گذشته به جا آورده نشد. اینم بذارید پای اسباب‌کشی.

۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۸:۰۸
هانی هستم

علوم فیزیک، موسیقی، نقاشی و معماری شاید اما ادبیات به یقین با مرگ آزادی اندیشه، به هلاکت می‌رسد.

در عصر ما آزادی معنوی از دو سو مورد تهاجم قرار می‌گیرد؛ از سوی دشمن نظری آن؛مدافعان خودکامگی و از سوی دشمن حقیقی و درجه یک آن؛ انحصارگری و کاغذ‌بازی. هر نویسنده یا روزنامه‌نگاری که در صدد حفظ شرافت و درستکاری خود باشد، بیشتر از سوی گرایشات عمومی بازداشته می‌شود تا شکنجه‌های عملی. علاوه بر این دو، عامل دیگری نیز علیه او دست‌اندرکار است که عبارت است از تراکم رسانه‌هایی که به دست چند نفر ثروتمندی می‌چرخد که انحصار رسانه‌ها را در چنگ خود دارند، و عامل سوم، عدم تمایل عموم مردم به خرید کتاب است...

آنگاه که ادبیات و سیاست در تقابل با یکدیگر قرار می‌گیرند، استبداد بزرگترین فشار خود را به ادبیات وارد می‌آورد، در حالی که علوم نظری هرگز تا بدین اندازه در خطر نیستند. همین نکته تا حدوی گویاست که چرا در همه‌ی کشورها،برای دانشمندان آسان‌تر است که در صف دولت خود قرار گیرند تا برای نویسندگان. از این میان به ویژه برای نثر‌نویسان این همکاری صمیمانه غیرممکن است. نویسندگان نمی‌توانند دایره‌ی اندیشه‌های خود را محدود کنند بدون آنکه قدرت ابتکار خود را بکشند.


بخشی از مقاله‌ی ادبیات در جامعه‌ی دیکتاتوری، جورج اورول، 1940

عنوان از آهنگ let it go از کیوسک. دانلود کنید

+ قرمزها همیشه قابل کلیکن :)


۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۹:۴۰
هانی هستم
نابهنگامی چیزیه مثل "دیر آمدن"ِ بوکوفسکی ؛
اونجایی که میگه
"تنهایی
تلخ ترین بلای بودن نیست
چیزهای بدتری هم هست"
مثلن نابهنگامی...
۱۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۵
هانی هستم