احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
آخرین مطالب
حرف‌های شما
  • ۲۱ آبان ۰۲، ۱۱:۳۰ - بانوچـه ⠀
    :(

۱۵۴ مطلب با موضوع «یادداشت واره ها» ثبت شده است

یک)این چند خط رو به احترام حورا و دوستان خوبم در بلاگردون می‌نویسم:

حورای عزیز ازم دعوت کرده بود توی چالش کتاب‌چین شرکت کنم و بنویسم. شوربختانه به خاطر گرفتاری‌هایی که همه داریم فرصت نشد کاری که دوست داشتم رو انجام بدم و چون دوست نداشتم یه کار نصفه نیمه باشه ترجیح دادم اصلن ننویسم وقتی نمی‌تونم روش وقت بذارم. و وقت گذاشتن برام چیزی بود شبیه خوندن تمام چند کتاب!! در همین حد! ولی اگه یک هدف این چالش معرفی کتاب بوده باشه اینو اضافه کنم که اگر قرار بر نوشتنم بود گزینشم لولیتا(ناباکوف) ، بار دیگر شهری که دوست داشتم (نادر ابراهیمی) و زندگی در پیش رو (رومن گاری) یا ناتوردشت (سالینجر ) بود. دیگه خودتون تا تهش برید که ترکیب کردن این چند تا شاهکار چه دهانی از هر کسی می‌تواند آسفالت کند!!

یک و نیم) تا حرف زندگی در پیش رو هست این رو هم بگم که این رمان امسال (2020) تبدیل به فیلم (The Life Ahead) شده و با بازی سوفیا لورن و بازیگر ایرانی بابک کریمی به روی پرده‌ی سینما رفته. من هنوز ندیدمش ولی قطعن جذابیت‌های خودش رو خواهد داشت و دیدنی خواهد بود. البته سال 1977 فیلم دیگری (Madame Rosaهم از روی این این رمان ساخته شده که باید دیدنی باشه.

زندگی در پیش رو

دو) فصل اول سریال Outlander رو هم تازگی دیدم. موضوع سفر در زمان همیشه جذاب بوده و خواهد بود و همین در کنار تم تاریخی سریال منو جذب این فیلم کرد. داستان از این قراره که یک خانم پرستار انگلیسی که بعد از پایان جنگ به زندگی با شوهرش برگشته خیی اتفاقی از سال 1945 به 1743 برمی‌گرده. اونم در اسکاتلند و در هنگامه‌ی جنگ و شورش و ... . جایی که جد شوهرش رو می‌بینه و دیگر داستان‌هایی که اتفاق میفته. سریال توی IMDb امتیاز 8.4 رو گرفته ولی چون بحث یک ساعت دو ساعت نیست و از 2014 تا الان 5 فصلش منتشر شده من فکر می‌کنم سریال‌های بهتری برای وقت گذاشتن هست. البته شایدم یک فصل برای قضاوت زود باشه. اما چیزی که تا الان دیدم باعث میشه به کسی پیشنهادش ندم. خط اصلی داستان خوب و جذابه اما اگه بخوام خلاصه‌ش کنم باید اینطور بگم که انگار کارگردان زیادی سعی می‌کنه همه رو راضی نگه داره. مثلن ابایی نداره بازیگر زن از سینه‌ش شیر بدوشه بدون اینکه داستان هیچ نیازی بهش داشته باشه. یا از هر فرصتی واسه لخت کردن بازیگرش استفاده می‌کنه بدون اینکه نیازی بهش باشه و در خدمت داستان باشه. حالا حشویات رو به کل سریال تعمیم بدین. و چیز دیگری که آزارم داد اینه که سعی می‌کنه همیشه همه چیز خوب تموم بشه و بعد از چند قسمت شما دیگه می‌دونید ظاهرن قرار نیست اتفاق بدی بیفته و این از هیجان فیلم کم می‌کنه. دست کم تا الان که اینطور بوده. 

شما دیدین این سریالو؟ نظرتون چیه؟

دو و نیم) 160 گیگ نت روی دستم مونده! پیشنهادتون چیه؟!

سه) از تمام ماجراهای ریز و درشت این روزها که از حوصله‌ی همه‌مون خارجه بگذرم فقط بذارید اینو بپرسم که شادمهر داره چیکار می‌کنه این روزا؟ 

چار) همچنان دعوت‌تون می‌کنم به پیچ بیژن جلالی در اینستاگرام بیاید و شعر خوب بخونید! آدرسش توی نوار بالای وبلاگ هست.

پنج) مخلص همه!

۱۵ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۹ ، ۱۲:۴۱
هانی هستم

پدوفیل!

بیشترین کامنتی که پای یک پست توی اینستا (درباره‌ی لولیتای آدریان لین) دیدم این کلمه بود! البته یه پیج انگلیسی و نه فارسی. و حالا که دیدمش نمی‌تونم کاملن تاییدش کنم و فکر می‌کنم زیاده‌روی کردن.

لولیتای کوبریک رو پیش‌تر دیده بودم و چند وقتی بود می‌خواستم اینم ببینم. فیلم لین دومین اقتباس از رمان ناباکوفه که اینطور که من شنیدم به رمان وفادارتر بوده. مثلن چهره‌ای که از هامبرت نشون میده بیشتر شبیه کتابه. بر خلاف کوبریک که هامبرت رو خیلی مثبت‌تر نشون میده. البته این باعث نمیشه ما از هامبرت لین بدمون بیاد و باهاش همذات‌پنداری نکنیم. به هر حال کارگردان و نویسنده کارشون رو بلد بودن و تمام مدت شما رو با نقش اصلی و شاید قهرمان خودشون همراه می‌کنن. 

در مقایسه‌ی لولیتای کوبریک و لین من فیلم کوبریک رو بیشتر دوست داشتم. مثلن تعلیقی که شما توی فیلم کوبریک می‌بینید اینجا اصلن حس نمیشه و حتا صحنه‌ی قتل اول فیلم خیلی بهتر و جذاب‌تر از کار دراومده. کلن بازی‌ها رو توی اون فیلم بیشتر دوست داشتم. اینم همین‌جا بگم که صحنه‌ی آشنایی هامبرت با لولیتا توی فیلم لین -بر خلاف فیلم که فیلم خوب و قشنگیه که ارزش دیدن داره- خیلی زردطور به نظر میاد! با فضای کلی فیلم سازگاره اما یه کم لوس و نخ‌نما به نظر می‌رسه و می‌تونست بهتر باشه. (کسی یادش میاد این آشنایی توی فیلم کوبریک چطور بود؟)

lolita

شما کدوم لولیتا رو دیدین؟ کوبریک یا لین؟

کدومش رو بیشتر دوست داشتید؟

شما هم فکر می‌کنید هامبرت پدوفیله؟

بعدن نوشت: لین در مدت زمان یک سال و از بین 2500 داوطلب بازیگری این نقش ، لولیتای خود را انتخاب کرد! واو!! و البته عجب انتخابی داشته!

+از کجا می‌تونم رمان سان،سور نشده‌ی ناباکوف رو پیدا کنم؟

 

۸ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۱۶:۴۰
هانی هستم

به ویژه هکسره.

کاری به اونایی که دانسته یک سری چیزها رو اشتباه می‌نویسن ندارم. اونی که آقا رو عاقا می‌نویسه در جهان دیگری است. بیشتر کسانی رو می‌گم که می‌خوان درست بنویسن ولی ندانسته اشتباه می‌کنن. بیشترین چیزی که دیده میشه هم همین هکسره هست.

هکسره

+یکی از انگیزه‌های نوشتن این پست نامه‌ی حداد عادل (رییس فرهنگستان زبان و ادب فارسی) به رییس جمهور بود که از روحانی خواسته بود تو نامه‌های اداری کادر بهداشت از برابرهای فارسی واژه‌ها استفاده بشه و توی نامه‌ی کوتاهش بیش از 40 واژه‌ی عربی بود. جدا از شوخی بودن برابرهای پارسی که برای واژه‌های پرکاربرد پزشکی پیشنهاد شده باید پرسید که زبان عربی بشه اشکال نداره؟ فقط نباید از واژه‌های انگلیسی (که اسامی خاص) هستن استفاده کرد؟ انگیزه‌ی بعدی هم که مانند همیشه فراوانی اشتباهات دیکته‌ای بود که دور و بر خودمون ، توی اینستا و وبلاگ و ... می‌بینیم. 

++ سایت خوبی برای پیدا کردن پارسی واژه‌ها می‌شناسید؟

۱۶ موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۱۱:۰۹
هانی هستم

1- ما می‌میریم و به هیچ جای جهان نیست.

2-من هیچ وقت آدم زیر آب‌زنی نبودم. نمی‌تونم باشم. اگه بودم می‌تونستم امروز از دست (شر) همکاری که همیشه همه جوره آزارم داده راحت بشم. به سادگی اینکه نظرم رو درباره‌ش پرسیدن و من تمام تلاشم رو کردم که قضاوت‌مندانه حرف نزنم و به ذهنیت رئیسم سمت و سو ندم. واقعیت‌ها رو گفتم و حتا شاید با دلسوزی احمقانه‌ای که دارم جوری حرف زدم که بهش فرصت موندن بدن. اصلن نیازی به زیر آب زنی هم نبود. کافی بود چارتا جمله رو طور دیگری بیان می‌کردم. احتمالن به هر حال این تغییر اتفاق میفته ولی از این خودآزاری پشیمونم.

3- ما همچنان می‌میریم.

4-گوشیم برای چند ساعت خراب بود. در واقع فرایند خرابیش از هفته‌ی پیش شروع شده بود و دیروز به طور کامل خراب شد (و البته  تعمیرش کردم تا آخر شب) . و تازه فهیدم چقدر زیاد وابسته‌ام به گوشی که حتا ساعت رو هم باید از دیگران بپرسم و چقدر برای مردم عجیب بود که یک نفر داره ساعت می‌پرسه.(علاقه‌ای به بستن ساعت ندارم و تا پبش از کرونا که مجبور نبودیم دم به دقیقه دستمون رو بشوریم خیلی تفننی می‌بستم). مصمم شدم گاهی وقتا گوشیمو کلن خاموش کنم. چون قبلن هم به این نتیجه رسیدم که وقتی گوشی دستم نباشه کارای مفیدتری میکنم! حتا زمان دانشجویی هم وقتی برای یه روز نت خوابگاه قطع میشد یهو می‌دیدی 400 صفحه کتاب خوندنم. البته در کنار یه فصل انگری بردز!

5- ما همچنان داریم می‌میریم. با هر مرگ تازه، با هر طناب دار. آویخته میشیم از رویا ، کم میشیم از آینده. با هر آمار جدید با هر دکتر و پرستار دفن میشیم. با هر کودک و نوزاد خون می‌مکیم از پستان مام وطن. ما که در این مهمانخانه‌ی مهمانکش روزش تاریک دارد از خشکیش می‌ترکد جدار دنده‌های نی به دیوار اتاق‌مان... و به هیچ جای جهان نیستیم.

۹ موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۲۲ مهر ۹۹ ، ۱۷:۲۶
هانی هستم

بالقوه می‌تونه اسم یه فیلم باشه. از اون فیلما که وقتی تموم شد مدهوش از سینما پاتو می‌ذاری بیرون و حرفت نمیاد.

که بغض می‌کنی و سکوت.

که وقتی بعد از خلسه‌ی غم‌انگیز غم‌ناک خفه‌کننده به حرف میای تازه می‌تونی فقط درباره‌ی نبوغ داستان‌پرداز و کارگردانش حرف بزنی و نه هیچ چیز دیگه.

من الان همون جام.
که حرفی که بشه اینجا نوشت نمی‌تونم بزنم.

که حرف زیادی نمی‌تونم بزنم.

که حرف نمی‌تونم بزنم.

۱۰ موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۱:۵۴
هانی هستم

بحث داغ این روزها تعرض و تجاوز جنسیه. حرکت قابل تحسینیه که شاید شاید باعث بشه قربانی‌ها بیشتر حرف بزنن متجاوز محتاط‌تر بشه و دیگه به راحتی و با خیال راحت از افشا نشدن عمل مجرمانه‌ش دست به تجاوز نزنه. 

کاری به اسامی که مطرح شده و میشه ندارم. تجاوز چهره‌ها رو هم قضاوت و یا تایید یا تکذیب نمی‌کنم. تنها چیزی که مطرحه اینه که هر کسی هر ادعایی می‌کنه باید قابل راستی آزمایی و با دلیل کافی باشه. و صرف اینکه یه کسی با اکانت ناشناس یا شناس یه حرفی زده چیزی رو اثبات نمی‌کنه. البته اینو هم می‌دونم که اینجایی که ما هستیم خیلی سخت میشه تجاوز رو اثبات کرد یا به هر دلیلی سخت میشه ازش حرف زد. بحث فرهنگی داستان و خلاء قانونی و بحث ناموس و چیزای این چنینی هم همه‌مون بهش واقفیم.

اما دلیل نوشتن این پست اتفاقاتیه که داره برای این جریان میفته. ما استاد به لجن کشیدن هر چیزی هستیم! و این «ما» همه‌ی کسانی هستن که با بها دادن به سلبریتیای بی سواد ، بهشون این امکان رو میدن که هر چیزی رو به بیراهه ببرن و به هر جریانی سو بدن و به سمتی ببرنش که در بهترین حالت خودشون می‌خوان. سلبریتیای که صدقه سر تعداد فالورهاشون معنا و مفهوم حقوق بشر و فمینیست و حقوق زنان و ... هر چیزی رو به لجن کشیدن. این «ما» تمام کسانی هستن که به جای خوندن یه کتاب درست و حسابی و یا یاد گرفتن هر چیزی از منبع درستش چشمشون رو دوختن به دهان آدم‌های بی‌ «سوادی» که فقط داستان بچگانه سر هم می‌کنن و سر دیگران رو گرم. این ما همه کسانی هستن که صرف اینکه یک نفر اپوزیسیونه مقدس می‌دوننش و فکر می‌کنن هر چی میگه وحی منزله و درست میگه.

شاید هیچ چیزی بیشتر از مطرح کردن نام‌ها در کنار داستان‌های شاید ساختگی نمی‌تونست به این کمپین ضربه بزنه و این اتفاق افتاده. الان کسی درباره‌ی تجاوز و قربانی و زیر و رو شدن یک زندگی حرف نمی‌زنه. الان همه دارن به داستان فلانی می‌خندن و مثل همیشه از یک مسئله‌ی جدی و نیازمند توجه اصولی جوک ساختیم و این حرکت شاید عامدانه منحرف شده. شاید فقط به خاطر عقده‌ی دیده شدن. شاید فقط به خاطر سهم داشتن. توسط کسانی که شاید اصلن این تجاوز و داستان‌ها و زجرای پیرامونش براشون موضوعیت نداره و فقط از هر چیزی برای منافع خودشون بهره‌برداری می‌کنن.

 مشکوک باشید. به همه چیز و همه کس دور و برتون مشکوک باشید. به حرفایی که زده میشه مشکوک باشید. وقتی یک حرکت اتفاق میفته بعضیا می‌خوان منحرفش کنن ، بعضیا می‌خوان مصادره‌ش کنن. بعضیا می‌خوان برای خودشون کیسه بدوزن ازش و اسم خودشون رو بندازن سر زبون‌ها و ... . به آدم‌های پوشالی پر و بال ندید! قدرت شمایید! حضور شماست! حواستون باشه قدرت حضورتون در اختیار کی هست و کجا داره ازش استفاده میشه.

۱۰ موافقین ۱۶ مخالفین ۱ ۰۹ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۴۴
هانی هستم

اگر کسی مرا خواست
بگویید: رفته باران ها را تماشا کند

و اگر اصرار کرد،
بگویید: برای دیدن طوفان ها
رفته است!
و اگر باز هم سماجت کرد،
بگویید:
رفته است تا دیگر بازنگردد.

نخستین باری که اسم بیژن جلالی رو شنیدم دبیرستان بودم و تازه پا گذاشته بودم توی انجمن شعر شهر. اونجا سلیقه‌های شعری مختلفی بودن و یکی از دوستانی که اونجا بود وقتی فهمید من شعر کوتاه دوست دارم بیژن جلالی رو بهم معرفی کرد و چون اون موقع‌ها شهر ما کتابفروشی نداشت و نمیشد مثل نقل و نبات از نت کتاب سفارش داد کتاب بیژن جلالیش رو بهم امانت داد و نمی‌دونم بگم با چه ولعی و چند بار خوندمش! و با اندوه پسش دادم. البته همین الان هم کتاب‌های بیژن جلالی به سادگی پیدا نمیشه که به دلیل تجدید چاپ نشدن‌شون هست و دلیلشم احتمالن می‌دونید ؛ اینکه خیلی‌ها با بیژن جلالی و شعرش آشنا نیستن و کتاب‌ها فروش نداره. همین ناشناخته بودن بیژن جلالی و علاقه‌ای که بهش داشتم باعث شد زمانی که فیس بوک در اوج بود اونجا براش یه پیج بسازم تا آدم‌های بیشتری باهاش آشنا بشن. و بعدها که فیلتر فیس بوک دیگه خیلی اذیت می‌کرد و من هم وقتم به نسبت دانشجویی بسیار کمتر بود اون پیج هم تقریبن به تاریخ پیوست.

توی این چند وقت خیلی با خودم کلنجار رفتم که آیا صفحه‌ای توی اینستا برای بیژن جلالی بسازم یا نه. چون معتقدم آدم یا نباید کاری بکنه یا اگه انجامش داد باید تمام و کمال باشه و درست و حسابی براش وقت بذاره. و ترس وقت نداشتن و گرفتاری‌هایی که نمی‌ذاشتن درست روش تمرکز کنم باعث شده بود بی خیالش بشم اما امروز طی یک اقدام انتحاری و تصمیمی لحظه‌ای پیج بیژن جلالی رو توی اینستاگرام ساختم! دعوتتون می‌کنم هر کی به شعر علاقه‌منده وارد دنیای بیژن جلالی بشه و از چشم اون دنیا رو ببینه.

با حمایتتون امیدوارم کنید :)

۱۰ موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۰
هانی هستم

1- ماشین ریش‌تراش کار نمی‌کنه. چند بار امتحانش می‌کنم ولی به جای تراشیدن ، مو رو می‌کنه. عصبانی میشم ولی به جای کوبیدنش به زمین ، می‌ذارمش کنار و بی خیال ریش تراشیدن می‌شم.

2- یکی از همسایه‌ها برای نمی‌دونم چندمین بار لامپ پارکینگ رو روشن گذاشته. ساعت سه شبه و روشنیش از نورگیر می‌خزه توی اتاق خواب و نمی‌ذاره بخوابم. عصبانی میشم ولی به جای داد و قال پتو رو می‌کشم روی سرم و تلاش می‌کنم بخوابم.

3- زیر تلویزیونی سفارش دادم. بعد از 45 روز که موعد تحویل بوده خبر می‌گیرم و تازه می‌گن به خاطر یه سری مشکلات ناخواسته سفارش‌تون رو مرداد تحویل میدیم. به تماس‌ها و پیام‌ها درست جواب نمیدن و یه بار وعده‌ی یک هفته‌ی بعد و یک بار وعده‌ی آخر مرداد رو می‌دن. عصبانی میشم ولی میگم باشه و قطع می‌کنم.

4- زنگ می‌زنم تامین اجتماعی پیگیر بیمه‌م میشم. میگن نامه به دستمون نرسیده. بعد از چند روز زنگ می‌زنم جایی که باید نامه رو می‌فرستادن و میگن یه هفته پیش فرستادیم. عصبانی میشم. باید زنگ بزنم و هر چی بد و بیراهه نثارشون کنم اما به پیگیریش قناعت می‌کنم.

5- از طرف رییس واحد برای چیزی که مقصر نیستم بازخواست میشم و باهام بدرفتاری میشه. ارزشیابیم رو زیر صفر رد می‌کنه هر سال و هر از چند وقت یک بار جواب خشک شدن دریاچه ارومیه رو هم از من می‌خواد. عصبانی میشم اما سکوت می‌کنم. نمی‌تونم جوابی بدم و اوضاع رو بدتر کنم.

6- کرونا داره آدم می‌کشه. هر روز اوضاع بدتر میشه. نمی‌تونیم سفر بریم ، یه خرید راحت داشته باشیم ، یه تفریح ساده  یا حتا درست و حسابی عزیزان‌مون رو ببینیم. اصلن نمی‌دونیم خودمون یا عزیزان‌مون تا چند روز دیگه زنده‌ایم و اصلن دنیای بعد از کرونا رو می‌بینیم یا نه اما اراده‌ای برای تغییر وضع موجود نیست ، جونمون برای کسی اهمیت نداره و تصمیماتی که گرفته میشه اوضاع رو بدتر میکنه. عصبانی میشم اما به یه «لطفن کرونا رو جدی بگیرید» توی استوری اینستاگرام بسنده می‌کنم.

7- هر روز خبرهای عجیب و غریب از اختلاس‌ها و دزدی‌های محیر العقول منتشر میشه و من تا سر ماه باید دو دو تا چارتا کنم. هر روز یه مسئول یه حرفی می‌زنه که کله‌ی آدم داغ میشه. هر روز صدها نفر توی خودروی بی‌کیفیت کشتونده میشن. هر روز ده تا اتفاق میفته که به جنون می‌کشدت اما ... هیس! دیوار موش داره‌ها!

عصبانی میشم. باید داد بزنم ، بریزم ، بشکنم ، فریاد بکشم و هر چی توی سرمه بریزم بیرون. باید حرف بزنم و بگم عصبانی‌ام ، کلافه‌ام ، خشمگینم. بگم خسته شدم ، نا ندارم ، نمی‌کشم.

اما سکوت می‌کنم. سکوت می‌کنم و نشون می‌دم که آرومم و همه چی خوبه و چیزی نمی‌تونه منو ناراحت کنه و از کوره به در ببره. سکوت می‌کنم و اجازه نمی‌دم خشمم بروز پیدا کنه و این انرژی منفی رو بریزه بیرون. می‌ریزم توی خودم. و خوب می‌دونم این خشم‌ها و عصبانیت‌های بروز پیدا نکرده ، این حرفای در گلو مونده یک روز مثل یه جلاد بی‌رحم گردن ما رو می‌زنن.

+مثالایی که زدم فقط چند نمونه از هزاران موقعیتیه که ممکنه برای هر کدوم از ما پیش بیاد و ما به هزاران دلیل نمی‌تونیم خشم و عصبانیت‌مون رو در اون موقعیت بروز و نشون بدیم. کنترل خشم و عصبانیت خوب و لازمه اما بعضی وقتا مثل یه غلطک از روت رد میشه و روح و روانت رو کبود می‌کنه.

۱۹ موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۰۶
هانی هستم

روزم اینطوری شروع شد که شیش صبح غرغرکنان از خواب بیدار شدم و لباس پوشیدم و زامبی‌طور(با کمی اغراق در حالی که چشما بسته است و دستا پیش از خودت راه میرن که به چیزی نخوری) خودمو رسوندم بیرون و بعد از حدود ده دقیقه توی صف وایسادن سوار مینی‌بوس شدم و سر کاری رفتم که تنها دلیل ترک نکردنش نیازم به درآمدشه. احتمالن شبیه درصد بسیار زیادی از مردم این سرزمین. (همیشه حسودیم میشد به دیگرانی(طبیعتن توی ممالک دیگر) که اینور اونور می‌دیدم برای پی گرفتن علاقه‌شون یا سفر و تغییر شیوه‌ی زندگی به شکلی که دوست داشتن و یا هر چیز دیگری کارشون رو رها کردن و حالا خوشحالن).

نخستین چیزی که صب دیدم بخشی از گفت‌و‌گویی کوتاه با بهرام بیضایی بود.

سوال این بود : آیا دلتان برای ایران تنگ شده؟

و جواب: «من دلم تنگ میشه برای دفتر کارم ، و دلم تنگ میشه برای یک خانه یا یک جایی توی ساحل شمال. برای اینکه وقتی ایران هم بودم [...] وطنم همین اتاقم بود. وقتی بیرون می‌رفتی تقریبن دیگه اون وطن هی داشت با من بیگانه میشد. هر روز که می‌رفتی درخت‌های بیشتری رو بریده بودن. جاهای بیشتری [...] تغییر کرده بود ، مردم تغییر کرده بودن ، کم‌کم دروغ‌ها واضح شده بود ، کم‌کم دروغ‌ها همه‌گیر شده بود ، کم‌کم شهر زشت میشد و ... . در نتیجه من توی تهران هم که بودم وطنم در اندازه‌ی همون دفترم و خونه‌م بود.»

و خب اینا یه جورایی حرف دل من هم بود.  البته به جز دلتنگی برای دفتر کار!! منی که خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که نمی‌تونم یه زندگی اجتماعی ایده‌آل داشته باشم و باید تمام تلاشم رو بکنم که یک زندگی شخصی ایده‌آل بسازم. یا به بیان دیگر زندگی ایده‌آلم رو بیارم توی یک فضای خیلی کوچک‌تر تا شاید بتونم بخشی از این سرشکستگی بزرگ رو جبران کنم و حالا که به دلایل زیاد نمی‌تونم پامو فراتر از اینجا بذارم یا خیلی حقیرانه حتا کارم تغییر بدم لااقل کمتر احساس شکست و پوچی و ناامیدی کنم. حتمن درک می‌کنید که برای یک آدم این چنینی شنیدن چنین جملاتی و باور چندین باره‌ی جبر جغرافیایی چقدر غم‌انگیزه از این بابت که اونو یاد چیزی می‌ندازه که تلاش می‌کنه ازش فرار کنه. حس می‌کنم دارم پرت و پلا می‌گم...

بعدش رفتم گفت و گوی 17 دقیقه‌ای بیضایی رو دیدم. درباره‌ی باشو ، سان؛سور ، سهراب شهید ثالث ، تاریخ و ... . 

و بعد غصه خوردم. درست شبیه وقتی که «این یک فیلم نیست» جعفر پناهی رو دیدم. غصه خوردم که بهرام بیضایی امریکا داره چیکار می‌کنه. می‌گفت من شغلی نداشتم و توی شهری که روز به روز قیمت داره بالا میره باید شغل داشته باشی. و غصه خوردم برای انبوه هنرمندانی که بیکار شدند. و به شاهکارهایی فکر کردم که اگه کارشون ادامه داشت خلق میشد. و به این فکر کردم چقدر دوست داشتم «پرده‌ی نئی» فیلم میشد. بدون محدودیت ، بدون سان؛سور.

و غصه خوردم و آفتاب بالا اومد. و باز پایین رفت. و هزاران بار دیگه طلوع و غروب می‌کنه و خدا می‌دونه تا کی سوژه برای غصه فراوونه.

بعدش سه ایپزود از پادکست «آن» رو گوش کردم که داستان کوروش بود. پسری که از شیراز قاچاقی میره انگلیس تا پناهنده بشه. و قصه‌ی پر غصه‌ی آدم‌هایی که توی این اپیزود روایت شدن که قطره‌ای از دریای پناهنده‌هایی هستن که آخرین چاره‌شون آوارگی به امید یه روز بهتره. و غصه خوردم. برای چیزی که می‌تونه باشه ولی نیست...

+ای کاش آدمی وطنش را ...

پنج‌شنبه/ بیست و نهم خرداد

 

۱۲ موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۴۸
هانی هستم

روزی که اومد همه خوشحال بودن. با تجربه‌ای که از نفر قبلی داشتن دو دستی چسبیدن بهش و هر جا رو نگاه می‌کردی ذکر خیرش بود. «من رییس نیستم ، من کارگر اینجام». هیچ وقت یادم نمیره صحنه‌ای رو که همه دورش جمع شدن و دور نفر قبلی مگس پر نمی‌زد. همیشه همینطوره. 

با من خیلی زود به مشکل خورد. هنوز یک ماه نشده می‌خواست منو اخراج کنه. منو کشید کنار و گفت ما به این نتیجه رسیدیم که شما به درد این واحد نمی‌خوری. فعلن موقت بمون تا برات جانشین پیدا کنیم. منم که تازه توی دوره‌ی همین مدیریت عجیب واحدم عوض شده بود و هزار تا مشکل ریز و درشت شخصی و کاری و عاطفی داشتم و تحمل یه تغییر دیگه رو نداشتم خیلی محترمانه و عزت‌مندانه درخواست کردم که اگه ممکنه به کارم توی واحد(ی که اصلن دوسش نداشتم و حالم از خودش و آدماش به هم می‌خورد) ادامه بدم. گفت نه و مکالمه‌مون با غرهای مدیریت عجیب تموم شد. و البته من توی واحد موندنی شدم.

این تازه شروع ماجرا بود. مدیریت عجیب هر چند وقت یک بار سر چیزهای خنده‌دار و مسخره‌ی من درآوردی بهم می‌توپید و اوقاتم رو تلخ می‌کرد. یه بار اومدم باهاش صحبت کنم ببینم دردش چیه. گفتم آقای مدیریت عجیب! من درک نمی‌کنم چطور شما از بدو ورود و بدون اینکه از من شناختی داشته باشی این همه با من مشکل داری. مگر اینکه زیر آب منو حسابی پیشت زده باشن. حاشا کرد و من مطمئن بودم فلانی که تا کمر خم میشه براش و خودشیرینی می‌کنه یک پای ثابت تمام ماجراهاییه که برای من پیش میاد. در حالی که من کاری به کارش نداشتم. 

این داستان‌ها ادامه پیدا کرد. دو دفعه‌ی بعدی که می‌خواست واحدم رو عوض کنه فقط بهش گفتم باشه مدیریت عجیب! هر چی خیره. من مشکلی ندارم. و این قضیه رو ول کرد ولی رفتار عجیبش با من همچنان ادامه داشت.

چند وقت که گذشت دیگه نمی‌گفت من کارگر اینجام و تمام تصمیم‌ها رو با هم می‌گیریم و شما هر کدوم یه مدیر هستید و تصمیم‌تون تصمیم منه. می‌گفت من رییسم و من تصمیم می‌گیرم. من تشخیص دادم فلان چیز بهمان باشه و ... . دیگه خیلیا ذاتشو می‌شناختن و اگر چه جلوش خم و راست می‌شدن و ... ولی توی خلوت‌شون بهش می‌خندیدن و خوشحال بودن که تونستن (به خیال خودشون ) ازش سواری بگیرن.

احتمالن حدود دو هفته‌ی دیگه مدیریت عجیب از اینجا میره. در حالی که توی این چند سال حضورش کمترین امتیازهای ارزشیابی رو به من داد و بدترین سال‌های کاریم بود. در حالی که هیچ وقت با من خوب نشد و همیشه از وجودش فقط استرس کشیدم و سایه‌ی اخراج همیشه بالای سرم بود. در حالی که هر لحظه منتظر بودم منو پیش بقیه خردِ خاکشیر کنه و با تریلی از روی باقیمونده‌هام رد شه. در حالی که هر سال مرخصی‌هام سوخت چون هر بار مرخصی خواستم برق سه فاز می‌گرفتش و زمین و زمانو به هم می‌دوخت. در حالی که هیچ وقت منو ندید و هیچ وقت نتونستم ذهنیتی که از من داشت رو اصلاح کنم با اینکه با جون و دل کار می‌کردم. در حالی که اگه بخوام ازش بنویسم میشه هزار صفحه داستانِ...

مدیریت عجیب... امیدوارم دیگه با کسی نکنی این کارایی رو که با من کردی. همین. چیز دیگری ازت نمی‌‌خوام.

*اپیزود 12 رادیو چهرازی ؛ مدیریت عجیب رو بشنوید.

آهنگ تازه‌ی «گروه او و دوستانش» ؛[ گم شدگان برای همیشه] رو از کانال فالش  بشنوید.

۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۲۸
هانی هستم