احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
آخرین مطالب
حرف‌های شما
  • ۲۱ آبان ۰۲، ۱۱:۳۰ - بانوچـه ⠀
    :(

۳۱ مطلب با موضوع «کتاب و داستان بریده ها» ثبت شده است

توی سن و سال ما، آدم‌ها عاشق هم نمیشن، بلکه به هم لذت میدن، فقط همین! بعدها وقتی بزرگ‌تر و ناتوان‌تر شدی، می‌تونی عاشق یکی بشی. تو این سن و سال فقط می‌تونی فکرش رو بکنی. فقط همین و بس! 

مرگ خوش/آلبر کامو

 

«یه آهنگ خوب»!!! بشنوید.

از اینجا می‌تونید دانلودش کنید.

۱۳ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۵ ، ۰۸:۱۷
هانی هستم

بهار تویی

پاییز تویی

و این تقویمِ روی میز

تعداد روزهایی است که خورشید به دور تو گشته است.


*من هیچ وقت برای هیچ دست‌نوشته‌ای عنوان نمی‌ذارم مگر اینجا به جبر بیان. خلاصه اینکه شما می‌تونید متن رو از عنوان جدا بدونید همیشه در اینجور موارد!

*آیه‌ای بخوان؛ آیه این نیست که گفته‌انددو با دو می‌شود چهار. دو دست عاشق با دو دست معشوق، می‌شود یک. شرق بنفشه/شهریار مندنی‌پور

*چیزهایی هست که فکرشو هم نمی‌کنی...

*تو فکر یه سفر کوتاهم!

*دلخوشی‌ها کم نیست؟

۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۰:۰۹
هانی هستم

و دانستم که تو نمی‌آیی آیلار. می‌دانستم نمی‌آیی آیلار و در سینما، یک صندلی کنارم خالی است وقتی که پیش‌پرده‌ی «کازابلانکا» را نشان می‌دهند، و یک صندلی کنارم خالی است وقتی مرد فیلم نصف شب روبه‌روی هرم بزرگ ایستاده، و یک صندلی کنارم خالی است وقتی دست‌های مومیایی ساق پای زن را می‌چسبد. من ترسیدم آیلار. مردها، هر کدامشان، یک دستشان توی جیب‌ بود و مطمئن بودم که دسته‌ی صدفی یک چاقو را توی مشت می‌فشردند. و روی تیغه‌ی چاقوهاشان حتمن شیار هم بود که فرو‌رفتنا، هوا بدهد توی خونم. دست من روی دسته‌ی صندلی تنها، وقتی در باد صحرا، زن موها را با انگشت‌های بلندش عقب می‌راند و پشت لبانش، دانه‎‌ای عرق جوشیده...

 

آیلار/ شهریار مندنی‌پور

 

بشنوید کازابلانکا رو از یغما گلرویی با دکلمه‌ی خودش (دانلود)

 

 

و من آنقدری دوستت دارم که کفشدوزی شده‌ام روی کفش سفیدت. /آیلار

۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۹
هانی هستم

*به چیزی که مطمئنم اینه که تو بدون پول نمی‌تونی خوشبخت باشی، همین. من هیچ از سطحی‌نگری و احساساتی بودن خوشم نمیاد. دوست دارم آگاه باشم. تقریبن ما در همه‌ی موارد زندگی‌مون رو به پول درآوردن می‌گذرونیم، در حالی که باید پول خرج کنیم تا زمان به دست بیاریم. این تنها موضوعیه که خیلی واضح و روشن همیشه دنبالش بودم... برام مثل روز روشنه که آدمای پولدار احساس خوشبختی نمی‌کنن. ولی مسئله این نیست. داشتن پول یعنی تصاحب زمان. این نظر اصلی منه. زمان رو میشه خرید. پولدار بودن یا شدن، داشتن زمان برای خوشبختیه، اگه عرضه‌شو داشته باشی... . بیست و پنج سالم که بود، از پیش می‌دونستم هر آدمی که احساس و اراده و شوق به خوشبختی داشته باشه، مستحق اینه که ثروتمند باشه.به نظرم شوق به خوشبختی باارزش‌ترین چیزیه که تو قلب آدمی نهفته‌س. من فکر می‌کنم این همه چی رو توجیه می‌کنه... . فکر نکن میگم پول خوشبختی میاره. فقط منظورم اینه که برای قشر خاصی از آدم‌ها خوشبخت بودن امکان‌پذیره، به شرطی که زمان رو تصاحب کنن و اینکه داشتن پول راهیه برای رهایی از پول.

مرگ خوش/ آلبر کامو

__________________

+اگه یه روز پولدار بشم میرم تو خیابون، نخستین کسی که گفت پول خوشبختی نمیاره رو می‌کشم و دیه‌ش رو میدم! (توییتر)

۶ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۵ ، ۰۸:۳۰
هانی هستم
*نمی‌دانی چقدر آرزو دارم که یک‌بار با آن چشم‌هایت، به خاطر من به من نگاه کنی. یک گلدان گِلی می‌شوم که نقش چشم‌هایت روی آن کشیده شده. می‌روم زیر خاک که هزار سال دیگر برسم دست آدمی که بدون ترس بتواند بگوید دوستت دارم.

*من همه‌ی آن پنجره‌های چوبی را که به شکل پنجره‌های قدیمی خانه‌های ایران بالایشان قوس دارند دوست دارم، چون بالاخره پشت یکی‌شان تو می‌خوابی. پنجره‌ات همان سیاره‌ی کوچکی است که رویش یک گل سرخ روییده، میان همه‌ی ستاره‌ها و معلوم نیست کدام‌شان است.

*کجا هست توی این دنیای بزرگ که من بتوانم بدون ترس، سیری نگاهت بکنم و بروم. بروم، همین‌طور با خیال صورتت بروم و نفهمم به بیابان رسیده‌ام. و توی بیابان زیر سایه‌ی کوچک یک ابر کوچک بنشینم.
بریده‌هایی از شرق بنفشه / شهریار مندنی‌پور

+ خط 73؛ خط واحدی که سرآغازش خوابگاه دانشگاه شیراز و سرانجامش حافظیه بود. البته برای ما و گرنه تا سعدیه می‌رفت. و البته زیاد پیش نمی‌یومد سوارش بشیم. اون مسیر اونقد دلبخواه بود که هدفون رو بذاری توی گوشت و نفهمی کی رسیدی به حافظیه.
+ معمولن کتابی که شروع می‌کنم دو سه روزه تموم میشه ولی "مرگ خوش" آلبر کامو نمی‌دونم چرا پیش نمی‌رفت :| نخستین بار نبود آلبر کامو می‌خوندم ولی خوندن 140 صفحه‌ی  مرگ خوش ماه‌ها طول کشید! در واقع با داستان ارتباط برقرار نمی‌کردم. هر چند داستان پر از توصیف‌های زیبا هست اما حس می‌کنم گاهی همین توصیف‌ها داره خیلی کند می‌کنه داستان رو. شاید هم من اشتباه می‌کنم. شاید چون وقفه افتاد توی خوندنش برام از هم گسسته شد اما لذتی که از بیگانه برده بودم به هیچ وجه در مرگ خوشی که پیش‌نویس بیگانه هست تکرار نشد. احتمالن یک‌بار دیگه و یک‌جا بخونمش.

-من هنوز راهمو پیدا نکردم.
-خوبه تو دنبال راهت می‌گردی؛ من هنوز خودمم پیدا نکردم!
۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۰
هانی هستم

علوم فیزیک، موسیقی، نقاشی و معماری شاید اما ادبیات به یقین با مرگ آزادی اندیشه، به هلاکت می‌رسد.

در عصر ما آزادی معنوی از دو سو مورد تهاجم قرار می‌گیرد؛ از سوی دشمن نظری آن؛مدافعان خودکامگی و از سوی دشمن حقیقی و درجه یک آن؛ انحصارگری و کاغذ‌بازی. هر نویسنده یا روزنامه‌نگاری که در صدد حفظ شرافت و درستکاری خود باشد، بیشتر از سوی گرایشات عمومی بازداشته می‌شود تا شکنجه‌های عملی. علاوه بر این دو، عامل دیگری نیز علیه او دست‌اندرکار است که عبارت است از تراکم رسانه‌هایی که به دست چند نفر ثروتمندی می‌چرخد که انحصار رسانه‌ها را در چنگ خود دارند، و عامل سوم، عدم تمایل عموم مردم به خرید کتاب است...

آنگاه که ادبیات و سیاست در تقابل با یکدیگر قرار می‌گیرند، استبداد بزرگترین فشار خود را به ادبیات وارد می‌آورد، در حالی که علوم نظری هرگز تا بدین اندازه در خطر نیستند. همین نکته تا حدوی گویاست که چرا در همه‌ی کشورها،برای دانشمندان آسان‌تر است که در صف دولت خود قرار گیرند تا برای نویسندگان. از این میان به ویژه برای نثر‌نویسان این همکاری صمیمانه غیرممکن است. نویسندگان نمی‌توانند دایره‌ی اندیشه‌های خود را محدود کنند بدون آنکه قدرت ابتکار خود را بکشند.


بخشی از مقاله‌ی ادبیات در جامعه‌ی دیکتاتوری، جورج اورول، 1940

عنوان از آهنگ let it go از کیوسک. دانلود کنید

+ قرمزها همیشه قابل کلیکن :)


۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۹:۴۰
هانی هستم

بار آخر که قورمه سبزی درست کردم یادم رفت لوبیا را از قبل بخیسانم.گوشت پخت و له شد و لوبیا نپخت.شوهرم چیزی نگفت ولی وقتی سفره را جمع می‌کردم دیدم لوبیاها را گوشه ی بشقاب جمع کرده. آن شب دخترم گفت «دلم درد می‌کند.» شوهرم روزنامه را پایین آورد و به من نگاه کرد. بعد لبخند زد و به آشپزخانه اشاره کرد. شوهرم مثل بیشتر شوهرها نمی‌دانست که دخترهای سیزده ساله خیلی زیاد دل‌درد می‌گیرند.

از :قصه‌ی خرگوش و گوجه‌فرنگی/ زویا پیرزاد


*میشه این مسئله رو خیلی گسترش داد و خیلی ازش نوشت ولی فکر کنم بهتره به همین بسنده کنم که "مثل شوهر این داستان نباشید!"

+فکر می‌کنم هر زن و شوهری پیش از پدر و مادر شدن باید یک "روانشناسی رشد" بخونن دست کم. داریم کتابی که این مبحثو به طور ساده و همه‌فهم توضیح داده باشه؟

+این عنوان گذاشتن هم مصیبیته‌ها. خو شاید یکی عنوانش نیاد |:

+ دوستان بلاگفایی در جریان باشید هر چی ما میایم کامنت بذاریم با این ارور روبرو میشیم که «درج متن تبلیغاتی مجاز نیست». فکر کنم سیستم ضد اسپم بلاگفا high باشه!!

wave

۱۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۷:۵۹
هانی هستم

زمان همان کهنه شدن عشق است،می گذرد.

شرق بنفشه / شهریار مندنی پور 

قلب

عکس از خودم

۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۵
هانی هستم

"شرق بنفشه"ی شهریار مندنی پور رو تازگی ها خریدم. شنیده بودم تجدید چاپ نمیشه و وقتی توی کتابفروشی نشر چشمه دیدمش سر از پا نمی شناختم!

شرق بنفشه مجموعه 9 داستان از مندنی پوره که سال 77 منتشر شده و سال 94 به چاپ نهم رسیده. و امروز داستان اولش رو خوندم. کسی توی good reads نوشته بود: " ﺷﺮﻕ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﺩﯾﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ . ﺷﺮﻕ ﺑﻨﻔﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺍﻧﺪ، با ﺁﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﻤﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺮ ﺷﺪ..." و وقتی غرق حال و هوای "شرق بنفشه" شدم مردد بودم که خوشحال باشم که خیلی دیرتر از سالهایی که شیراز دانشجو بودم خوندمش و جون سالم (؟!!!) به در بردم یا اندوهگین باشم که دیر به دستم رسیده و شاید اگه روی نیمکت های حافظیه می خوندمش جور دیگری به روایت های عاشقانه فکر میکردم. شاید توی نقطه نقطه ش رازی بود که اهلی ترم می کرد و با عشق محرم تر می شدم... 

شرق بنفشه

"از خیابان های مملو از جان های ارزان می گریزم و به حافظیه پناه می آورم. شاد باش تابستان، پریوش های بنفش در باغچه های حافظیه انگار برای صد سال، وقوع برق های بی رعدِ ابرهای بهاری هستند. بچه ها، مثل جغجغه های ساقط، روی سنگ های صیقلی کنار پلکان سر می خورند. فقط جای سنجاقک ها خالی است. خیلی سال است که تابستان ها نمی آیند." _از متن کتاب_

۵ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۰:۲۸
هانی هستم

بعد از چهار سال هنوز باید حواسم را جمع کنم. گاهی که حواسم پرت سکوت خانه می‌شود یا نگاهم به عکسی می‌افتد و فکرم پی خاطره ای می‌رود، دست‌هایم به عادت بیست و چند ساله، دو فنجان قهوه درست می‌کنند. خالی کردن فنجان دوم توی ظرفشویی عذاب است.

چند روز پیش که توی فنجان خودم قهوه ریختم و دیدم قهوه جوش هنوز قهوه دارد، فنجان صورتی بی دسته را از قفسه برداشتم و پر کردم. مارتا همیشه توی این فنجان قهوه می‌خورد. فنجان را به اتاق نشیمن بردم و گذاشتم روی میز کوچک وسط دو راحتی. مارتا و من هر صبح روی همین راحتی‌ها می‌نشستیم و قهوه می‌خوردیم. جای همیشگی خودم، روبروی شیشه ی سرتاسری نشستم و قهوه‌ام را خوردم. به حیاط نگاه کردم و با صدای بلند با فنجان بی‌دسته‌ی پر از قهوه و راحتی خالی حرف زدم.

فنجان‌های صورتی را یک روز از چهارراه قوام السلطنه خریدم و همراه خبر مدیر شدنم در مدرسه به خانه آوردم... سال‌ها گذشت و فنجان ها تک تک شکست و ماند همین یک فنجان بی‌دسته‌ی بی‌نعلبکی. مارتا می‌گفت «فنجان عمر من! اگر بشکند، من هم می‌میرم!» می‌خندیدیم و حالا....

یک روز مانده به عید پاک / زویا پیرزاد

 

بشنوید؛ با تو ، کاوه یغمایی

 

 

۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۵
هانی هستم