خط 73
دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۰ ق.ظ
*نمیدانی چقدر آرزو دارم که یکبار با آن چشمهایت، به خاطر من به من نگاه کنی. یک گلدان گِلی میشوم که نقش چشمهایت روی آن کشیده شده. میروم زیر خاک که هزار سال دیگر برسم دست آدمی که بدون ترس بتواند بگوید دوستت دارم.
*من همهی آن پنجرههای چوبی را که به شکل پنجرههای قدیمی خانههای ایران بالایشان قوس دارند دوست دارم، چون بالاخره پشت یکیشان تو میخوابی. پنجرهات همان سیارهی کوچکی است که رویش یک گل سرخ روییده، میان همهی ستارهها و معلوم نیست کدامشان است.
*کجا هست توی این دنیای بزرگ که من بتوانم بدون ترس، سیری نگاهت بکنم و بروم. بروم، همینطور با خیال صورتت بروم و نفهمم به بیابان رسیدهام. و توی بیابان زیر سایهی کوچک یک ابر کوچک بنشینم.
بریدههایی از شرق بنفشه / شهریار مندنیپور
+ خط 73؛ خط واحدی که سرآغازش خوابگاه دانشگاه شیراز و سرانجامش حافظیه بود. البته برای ما و گرنه تا سعدیه میرفت. و البته زیاد پیش نمییومد سوارش بشیم. اون مسیر اونقد دلبخواه بود که هدفون رو بذاری توی گوشت و نفهمی کی رسیدی به حافظیه.
+ معمولن کتابی که شروع میکنم دو سه روزه تموم میشه ولی "مرگ خوش" آلبر کامو نمیدونم چرا پیش نمیرفت :| نخستین بار نبود آلبر کامو میخوندم ولی خوندن 140 صفحهی مرگ خوش ماهها طول کشید! در واقع با داستان ارتباط برقرار نمیکردم. هر چند داستان پر از توصیفهای زیبا هست اما حس میکنم گاهی همین توصیفها داره خیلی کند میکنه داستان رو. شاید هم من اشتباه میکنم. شاید چون وقفه افتاد توی خوندنش برام از هم گسسته شد اما لذتی که از بیگانه برده بودم به هیچ وجه در مرگ خوشی که پیشنویس بیگانه هست تکرار نشد. احتمالن یکبار دیگه و یکجا بخونمش.
-من هنوز راهمو پیدا نکردم.
-خوبه تو دنبال راهت میگردی؛ من هنوز خودمم پیدا نکردم!
۹۵/۰۷/۱۹