به ﺁﺭﺍﻣﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ،
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﺕ ﺑﻪ ﯾﮏ ﭘﯿﮏ ﻧﯿﮏ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺎﺭﯾﺪ
ﺭﯾﭽﺎﺭﺩ براتیگان
* لئونارد کوهن هم رفت. حس میکنم دنیا داره خالی میشه...
* بلیت گرفته بودم برم یک سفر یکی دو روزه، اتفاقی افتاد و حالمو گرفت. حس سفر پرید و هی دلم میخواد کنسلش کنم ولی از سر لج با دنیای نامهربون هم که شده میرم... به این دنیا نباید رو داد...
یه داستان کوتاه هست از فردریک براون که با عنوان «کوتاهترین داستان ترسناک دنیا » توی دنیای مجازی میچرخه؛
«آخرین انسان زمین، تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.»
حالا سوال اینه که آیا این داستان ترسناکه یا امیدوار کننده؟
نظر شخصی من اینه که بالاتر از سیاهی رنگی نیست. توی اون حجم از تنهایی چی میتونه ترسناک باشه اصلن؟ ترس کی معنا پیدا میکنه؟ مثلن هر موجودی هم پشت در باشه میخواد چیکار کنه؟ فوقش یک چیز بدقواره است که میخواد زنده زنده بخورتتون دیگه! شخصن با این سازگاری عمیقم با تنهایی، توی اون شرایط احتمالن از هر موجود زندهای استقبال میکنم و حاضرم به اژدهای هفتسر هم زبان انسانی یاد بدم و بنیانگذار نظریهی اژدهای نامتناهی* بشم!! حالا نمیخواد تایپ کنه، همون چارتا کلمه حرف بزنه کافیه!!
*قضیهٔ میمون نامتناهی بیان میکند که اگر یک میمون به صورت تصادفی کلیدهای یک ماشین تحریر را بفشارد و این کار را به صورت نامتناهی ادامه دهد به احتمال قریب به یقین هر متنی را تایپ خواهد کرد، مثلن آثار کامل ویلیام شکسپیر را. (ویکیپدیا)
+ مستند «زندگی پس از انسان» رو ببینم.
+دوست دارم بخش پادکست وبلاگ رو راه بندازم. بخشی برای انتشار دکلمهی شعر و قصه و ... . صدای شما و من. اگه مایلید صداتون رو برام به یادگار بذارید. از طریق ایمیل ( la.honey68@gmail.com ) یا آپلود تو صندوق بیان و ارسال لینک [لبخند] یا هر طور دل تنگتان میخواهد!
+وقتی واقعیتی ناگفتنی بود/ یا باید سکوت کرد/ یا باید شعر گفت (بیژن جلالی)
اینکه یک تصمیم غمانگیز بگیری خیلی تلختر از اینه که یک اتفاق غمانگیز برات بیفته.
درسته که ممکنه فکر کنید در حالت نخست روی اوضاع کنترل دارید و ظاهرن همه چی دست خودتونه اما اون دوره، اون ساعت و اون لحظات و روزایی که منجر به این تصمیم میشن و با فکر این تصمیم غمانگیز و انجامش میگذرن بسیار فرساینده و احتمالن بغضآور خواهند بود. اما وقتی یک چیز غمانگیز اتفاق میفته حداقل خوبیش اینه که تا پیش از اون، داشتی زندگیتو میکردی! در واقع میشه گفت بخشی از تلخیشو به این ترتیب از دست میده. میمونه فقط روزای بدِ بعدش. مثل بریدن دست با یه چیز بسیار تیز و برنده یا یه چاقوی کند. وقتی با یه چاقوی تیز دستتو میبری اصلن ممکنه لحظه بریدن از شدت درد بیحس بشی. یا اصلن توی شوک باشی. باید به درد بعدش فکر کنی. اما وقتی یه چاقوی کند داره روی پوستت میخزه و ذره ذره و به سختی فرو میره، درد به عمق جونت رسوخ میکنه و تموم اون لحظهها شکنجه میشی. بگذریم که چاقوی تیز دور و بر بریدگی رو زخم نمیکنه!
*حداقل الان اینطور فکر میکنم!
+خاطرات زودتر از اونی که فکر میکنید به وجود میان . چشم به هم میزنی میینی از در و دیوار خاطره داری. و از چیزی که فکر میکنید به شما و روزهاتون نزدیکترن.
+هر کس تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست...
مولوی
+دوست عزیزی که بهم پیام خصوصی دادی مرسی که برام حرف زدی. مطمئنن من نمیتونم شرایط شما رو تصور کنم. من همیشه خدا رو شاکرم اما گاهی وقتا اتفاقاتی میفته که آدمو ناراحت میکنه. براتون بهترینها رو آرزو میکنم. روزای روشن و پر از آرامش.
+عنوان؛ سید مهدی موسوی : دلخستهام از شهر نامردی و رندیها/ پایان خوبم باش! مثل فیلم هندیها
مثل آخرین تاخت سرخپوست در زمین اجدادی
مثل پرچم سپید فرماندهی لشکر
مثل تلویزیون سیاه و سفیدِ گوشهی انبار...
یک چنین حس و حالی دارم.
اینکه «گنجشکک اشی مشی» پری زنگنه رو بذارم اینستا و دهه هشتادیا ازش خوششون بیاد، آدمو به زندگی امیدوار میکنه. شمام بشنوید :)
لعنت به زمان و مکان نامناسب. #جبر جغرافیا
*چیزی کم است. چیزی که وقتی آسمان ابری میشود و نمیبارد، نبودش بیشتر احساس میشود. شرق بنفشه/شهریار مندنی پور