هی پک بزن به سیگار آخرت
و زود تمام شو
یعنی ابندای همین شعر.
***
از یکشنبهها بیزارم. برام شبیه یه انتظار کاله. شایدم یکشنبه روز بدی بود، روز بیحوصلگی. نه شنبههای معروف فرهاد. یکشنبه تکلیفش با خودشم معلوم نیست.
هی پک بزن به سیگار آخرت
و زود تمام شو
یعنی ابندای همین شعر.
***
از یکشنبهها بیزارم. برام شبیه یه انتظار کاله. شایدم یکشنبه روز بدی بود، روز بیحوصلگی. نه شنبههای معروف فرهاد. یکشنبه تکلیفش با خودشم معلوم نیست.
دیدم نسرین بانو کامنت گذاشته که غیبتم داره کبری میشه و دکتر گلسا هم شاکیان که چرا وبلاگامون رو خاک گرفته! اومدم دیدم عه! نخستین پست وبلاگمم که مهر 95 بوده و علنن توی بیان 3 ساله شدم! گفتم بیام یه سلام علیکی بکنم بهتون و از 179 نفر آشکار و 11 نفر خاموش و مخفی به خاطر همراهیشون تشکر کنم! که البته در واقع اینجا چند نفر خوانندهی ثابت بیشتر نداره و این اعداد کاملن جنبهی تزئینی داره!
این لیست دنبال کنندهها هیچ وقت معادل «پیوندها» نیست اما پیشترها که ما مو سفید کردهها وبلاگ داشتیم _من نخستین وبلاگم رو 88 ساختم و 10 سال کلی عمره!!_ لیست پیوندها چیزی بسیار بیشتر از یک فهرست از آدمها و واقعن لیست پیوندها بود...
اونوقتا اینطوری نبود که لیست دوستان به روز شدهت خیلی شیک و پیک برات نمایش داده بشه و بری بخونیشون. اینجوری بود که پستت رو مینوشتی بعد میرفتی دونه دونه (فرض کنیم 100 پیوند داشتی!!) وبلاگها رو باز میکردی و براشون کامنت میذاشتی که به روز شدی! خود این کامنتی که میخواستی بذاری هم داستانی داشت! نمیشد همینطوری الکی بنویسی (من به روزم بهم سر بزنید)که! شخصن پیامای اینطوری رو نادیده میگرفتم! باید خیلی شکیل و خوشگل کامنت میذاشتی! بگذریم که کپی پیست هم که میکردی کامنت یاد شده رو ، اسپم تشخیص داده میشدی و ...این داستان برای خوندن وبلاگ دیگران هم بود! یعنی 100 تا وبلاگ رو باز میکردی ببینی کی به روز شده که بخونیش! و البته کل وبلاگ باز میشد! گاهی وقتا که 10 تا وبلاگ با هم باز میکردی یهو یه صدایی هم از اسپیکر روی صد پخش میشد که حالا بیا بگرد و پیدا کن کدوم وبلاگ موسیقی زمینه گذاشته که قطعش کنی! حجم اینترنت مصرف شده را حساب کنید!! و البته سرعت اینترنت هم بماند!!
همینجا درودی هم بفرستیم به روح پرفتوح بلاگفا که سالها وبلاگنویسی ما رو ترکوند و باد هوا کرد و پرشین بلاگ که یک سالش رو قورت داد!
اینطوری من وارد دهمین سال وبلاگنویسی شدم که توی هفت ماه گذشته فقط هفت پست داشتم و آخرین پستم 9 مرداد بوده. واقعیت اینه که وبلاگ نویس یا بلاگر نیستم. هیچ وقت نبودم. آغاز وبلاگ داشتنم برای اشتراک چیزهایی بود که شعر میخوندمشون. ادامهش برای نوشتن روزمرگیها و ... . امروز نه شاعرم نه روزانهنویس خوبی. فقط گاهی چند خطی اینجا مینویسم و بیشتر میخونم.
مرسی اگه اینجا رو میخونید. زندگی توی این 10 سال خیلی تغییر کرده. خیلی خیلی زیاد. چندان شبیه چیزی که فکر میکردیم میشه نشد. یه جاهاییش خیلی بدتر یه جاهاییش بهتر و توقع زیادیه که این همه تغییر بزرگ و گاهی ترسناک روی نوشتن ، خوندن ، نوع زندگی و سلیقه و ... تاثیر نذاره. مثلن وقتی من دانشجو بودم وقت بیشتری برای شعر و داستان خوندن ، برای فیلم دیدن و موسیقی شنیدن ، برای بودن توی جمع بودن و ... داشتم. وقتی روزی 8 ساعت سر کار بودم وقت بیشتری داشتم برای نگاه کردن به چیزها ، برای گوش کردن به صدای باد توی نخلستان ، برای دیدن دستههای بزرگ گنجشکها ... وقتی کارم شد 12 ساعت وقتم کمتر شد و وقتی شد 14 ساعت یا بیشتر علنن میخ آخر به تابوتم خورد. نتیجهش شد اینکه یادم نمیاد آخرین بار کی به دوربینم دست زدم. که اون همه ذوق خریدشو داشتم. آخرین کتاب آموزش عکاسی رو کی ورق زدم؟ آخرین بار کی با آسودگی به صدای پرندهها گوش کردم؟ و همهی اینها مگه میتونه روی کنار هم چیدن کلمات ، روی نوشتن ، روی زندگی کردن و لذت بردن تاثیر نذاره؟ یادمه پیشترها که هر جمعه توی وبلاگم یه پست شعر جهان رو میذاشتم ساعتها برای گزینش شعرها وقت میذاشتم! الان با کدوم وقت اینکارو بکنم؟ حتا همین الان که این پست رو مینویسم نگرانم یهو تلفن زنگ بخوره که فلانی حواست به کارت باشه نه وبلاگ!!
اما...
چیزهای قشنگی هم هست. چیزهایی شبیه مسکن...
تو را زیر بالشم پنهان میکنم
شبیه کتابى ممنوعه
چراغها خاموش میشوند
و صداها میخوابند
سپس تو را بیرون میآورم
و حریصانه میبلعم
پیش از این عاشقانههای نابی از «مرامالمصری» خونده بودم تا اینکه چشمم به «آزادی عریان میآید» خورد. «چون گناهی آویخته در تو» پیشتر با برگردان سید محمد مرکبیان چاپ شده بود.
«آزادی عریان میآید» برگردانی از شعرهای «مرامالمصری»ه که اگه به من بود اسمشو میذاشتم «مرثیهای برای سوریه». انقدر توی این مجموعه شعر و تک تک جملات و کلماتش درد این روزهای سوریه خوب پرداخت شده که هر شعر یک داستان و یک غمنامه است که میشه پا به پاش اشک بریزی ، آزادی رو ستایش کنی ، درد بکشی و ... باهاش همذات پنداری کنی!
و من که با «ای در رگانم خون وطن! ای پرچمت ما را کفن! دور از تو بادا اهرمن ، ایران من ایران من ایران من!»ِ همایون شجریان پهنای صورتم اشک میشه...
و من که توی خوابهام خونهم سبزتر و خونم ارزشمندتره... و من که وقتی پا توی تخت جمشید میذارم تمام تن و دلم میلرزه و بغض میکنم... و من که ... تهش با کابوس بیدار میشم از خواب و غرور ملیم شوخیای بیش نیست!
یک
خواهرزادهم امروز رفت اجباری. نمیگم سربازی چون اجباری واژهی خیلی بهتریه. همون چیزی که قدیمیترها میگفتن. اونا خیلی پیشتر از اینکه 《مقدس》 بشه به ماهیتش پی برده بودن. اجبار ظالمانهای برای پسرا که نزدیک دو سال از بهترین روزای زندگیشون رو بر باد میده و جز افسردگی و فقدان و اندوه چیزی براشون نداره. پشت هیچ (باید برن تا مرد بشن) و ( سربازی برای پسرا لازمه) و (حالا مگه میخوان هستهی اتم بشکافن) و هیچ گزارهی دیگری هم نمیشه مخفیش کرد. یه نگاه به آمار خودکشی سربازار هم بندازید. البته اگه در دسترس باشه.
دو
اینجا یه کارگر داریم که ماشالا هیکل این هوا. همیشه هم از رشادتاش و ده نفر حریف بودنش تعریف میکنه. تیپیکال مردایی که بقیه فکرشم نمیکنن احساساتی باشه. دیدم داره با تلفن حرف میزنه و مثل ابر بهار اشک میریزه. جوری که وقتی آدم یه کسیش میمیره خودشو رها میکنه. یکی دیگه رو فرستادم سراغش که اگه کسی رو از دست داده دلداریش بده. بعد که برگشته میگم چش بود؟ میگه دوماداش با هم دعواشون شده همو زدن اینم نشسته اینجا داره گریه میکنه. میتونم حدس بزنم که دخترش بهش زنگ زده و دردِدل و گریه و این بنده خدا هم اینور دور از خانه... . ناگفته نمونه که میگه وقتی خونهم جرات ندارن جیک بزنن! بله! یک چنین مردی.
سه
خانومم میگه هانی بیا هر چند وقت یه بار با هم حرف بزنیم و گریه کنیم! میگه بیا حرفاتو و مشکلاتو نریز توی خودت. چرا نپذیرم؟
وقتشه اون تصورات سنتی از مرد رو بریزیم دور. وقتشه اون دیوار بتنی سابق رو به عنوان یک انسان با تمام عواطف و احساسات انسانی بشناسیم و توقع سابق رو ازش نداشته باشیم. از بچگی تو گوش پسرامون نخونیم که نباید گریه کنه تا خفه بشه و بهشون مجال بروز احساسات بدیم.
صبحم با گیلهلوی فریدون پوررضا آغاز شد.
توی اینستا به جز شهر خودم پیج دو تا شهرو دارم فقط؛ شیراز و رشت! شیراز رو دوست دارم چون باعث و بانی ۴ سال خاطره دانشجوییه. و رشت... بدون شک دوستان رشتیای که دارم و از بهترین انسانهای روزگارن و همین فریدون پوررضا دو تا دلیل بسیار بزرگ دوست داشتن رشت هستن! تا جایی که یه مدت به صرافت افتاده بودم گیلکی یاد بگیرم که البته چون پیگیر نشدم چندان موفق نبودم. البته اینکه یه معلم تمام وقت نداشتم هم تاثیرگذار بود!!
میگفتم... صبح توی پیج رشت یه پست با صدای پوررضا دیدم و همین کافی بود بشینم و دو تا از آلبوماشو یه جا سر بکشم! البته سایت خوبی برای برگردان فارسی آهنگاش پیدا نکردم و سایتایی که منتسب به گیلان بودن حتا متن گیلکیش رو هم اشتباه نوشته بودن. و باز هم دغدغهی همیشگیم سر باز کرد؛ نابودی زبانهای مادری! توی اینستام نوشتم که بر هر گیلکی واجبه روزانه پوررضا رو تزریق کنه! و یادمه وقتی دوست رشتیم بچهدار شد خیلی جدی ازش خواستم یا خواهش کردم که لطفن با بچهت گیلکی حرف بزن!! و این باور رو دربارهی تمام گویشهای ایرانزمین دارم. چون باور دارم نابودی زبان برابر با نابودی فرهنگ ، هنر و اصالت یک قوم و سرزمینه و هیچ چیز دردناکتر و برای سرزمینها خطرناکتر از این نیست.
راستی این روزها بحث بسندگی زبان فارسی داغه! در جریانش هستید؟ نظر شما چیه؟؟
پ.ن) چیزهای دیگری هم میخواستم بنویسم که بحث کلن به یه سمت دیگه رفت و رشتهی کلام جر خورد و از دستم افتاد!
دانشگاه که رفتم همون اول کار یعنی اوایل ترم یک با چن تا از بچهها انجمن شعر دانشگاه رو که برای خودش گوشهی معاونت فرهنگی خاک میخورد راه انداختیم. این بهترین اتفاقی بود که میتونست اوایل حضورم توی یه شهر جدید بیفته. هم چون اون روزها خیلی بیشتر از الان درگیر شعر بودم و دوست نداشتم ورود به دانشگاه پایان فعالیت ادبیم(!!) باشه و هم اینکه بهترین دوستانم رو از توی انجمن پیدا کردم. از طرف دیگه باعث شد وبلاگنویس بشم و کلی دوست خوب هم اینجا پیدا کنم. برای منی که ادبیات همیشه پناهگاه بود خانهی امنم توی شهر تازه حفظ شده بود...
از بین کسانی که اونجا باهاشون دوست شدم یکی هم بود که برام خیلی جالب بود. توی دانشگاه قبلیش یه عشق ناکام داشت و شاید به همون دلیل همیشه یه روبان مشکی بسته بود دور مچش. که ۸۸ هم سبز نشد و همیشه مشکی بود. تا روز آخری که دیدمش هم دستش بود. وقتی غزل میخوند... اون «به نام خدا»یی که قبل از خوندنش میگفت و اون لحن قشنگ و خیره شدنش به یه نقطه...! اما گم شد! روزای زشت و زیبای دانشگاه تموم شد و بعد از چند وقت شمارهش هم خاموش شد. ما با هم دوست بودیم اما نه طوری که مرتب به هم زنگ بزنیم و بعد از دانشگاه زیاد پیگیر هم باشیم. اما جوری هم نبود که دلم نخواد ارتباطمون ادامه داشته باشه. این شد که خیلی دنبالش گشتم. به خیلی از دوستای مشترکمون سپردم اگه خبر یا شمارهی جدیدی ازش دارن بهم بدن. به وبلاگ قدیمیش سر زدم و کامنت گذاشتم. وبلاگ انجمن شعرمون... اما پیدا نمیشد که نمیشد!! بی خیالش شدم و چند وقت پیش یکی از بچهها گفت طی فعل و انفعالاتی با خانوم دوستمون آشنا شده و پیج خانومش رو برام فرستاد! خیلی خوشحال شدم که پیدا شده اما بی خیالش شدم! دیگه سراغشو از خانومش نگرفتم! یعنی دقیقن در یک قدمیش متوقف شدم. با خودم فکر کردم بعضی از روابط و دوستیا برای زمان خاصی هستن. باید توی همان زمان رهاش کنیم. بذاریم همون جای زمان آروم بگیرن و دیگه سراغشون نریم. فرقی نمیکنه دختر یا پسر. ما خیلی معمولی بعد از تموم شدن دانشگاه هر کدوم رفته بودیم یه شهر دیگه. نمیگم قطعن اون آدم الان نمیتونه دوست خوبی برای من باشه. چه بسا دوستان بهتری باشیم اما وقتی این همه سال گذشته ترجیح میدم به همین خاطرهی خوبی که توی ذهنم هست بسنده کنم تا فروپاشی احتمالی خاطراتم.
میدونید در مورد پول چه حسی دارم؟ یاد این بازیها میفتم که باید هی بدویی و سکه جمع کنی. از زمین خوردن ها و هر بار از نو شروع کردن ها که بگذریم بخش غم انگیزش اینه که کلی زمین خوردی و پا شدی و باز دویدی و سکه جمع کردی و حالا می خوای ارتقا بدی کاراکتر رو. مثلن میخوای یه شیلد ساده بگیری و می بینی که عه؟! باید کل سکه هاتو بدی :))) و صفر بشی. بگذریم که یکی از لحظات مصیبت بارش اینه که کلی دوتادوتا چارتا میکنی که چه قسمتی رو ارتقا بدی. و میدونی بخش بدترش چیه؟ اگه پول داشته باشی میتونی سکه های بازی رو بخری و دیگه نیازی نیست بدویی برای به دست آوردن سکه. و خیلی ریلکس از بازی لذت می بری! اگه افتادی هم افتادی! از قبل یه چیزی خریدی که باهاش از همون جای بازی ادامه بدی و برنگردی از صفر!!
یک ) همچنان که هدفون در گوش موسیقی متن شاهکار «آبی» از Zbigniew Preisner رو میبلعم از پشت پنجره به دریا خیرهام. و از پشت پنجره قطرههای بارون رو میبینم که آروم آروم روی آسفالت جلوی چشمم فرود میان و انگار که به این حجم سفتی و سختی عادت نداشته باشن له و پخش میشن. و {همچنان که خدا رو شکر میکنم توی این وضع نابسامان یک شغل و درآمد دارم!} غر میزنم که چرا باید در روزی اینچنین ابری و بارانی و زیبا و سیزده به در طور باید دور از دلبر و هر جا که اسمش «خانه» هست، هدفون در گوش به دریا زل بزنم و نتونم در گرمی دلپذیر و یواش خونه پام رو روی پام بندازم و چیزای قشنگتری فکر کنم؟! و ذهنم فلاش بک میخوره به دانشگاه که در چنین هوایی باید سر کلاس میبودیم و ذهنم فلاش بک میخوره به دوران مصیبتبارتر مدرسه که در چنین هوایی باید به چرندیات تالیف شده به عنوان کتاب درسی مدرسه گوش میدادیم که بتونیم بریم دانشگاه و بعدش کار که تهش توی چنین هوایی هدفون در گوش و دور از خانه به دریا زل بزنیم و فکر میکنم به این که عمرِ درازِ دیگری هم به همین شکل و رفتار خواهد گذشت... . اصلن عمری دگر بباید ما را. این یکی که به ... رفت.
دو) با سیل سلفی نگیرید. یکی گرفت مرد.
سه ) امسال بیشتر کتاب خواهم خواند. قول قول قول! و با تغییراتی که در پیشه مطمئنن همینطور خواهد بود! از همین الان هم شروع کردم. به زودی توی یک پست خواهم نوشت که از نمایشگاه کتابی که داشتیم چیا خریدم.
قطعهی Song for the unification of Europe رو از موسیقی متن آبیِ کیشلوفسکی بشنوید. من به جاتون به دریا زل میزنم.
یک:
دنیا پر از رنج است
با این حال
درختان گیلاس شکوفه میدهند
ایسا
دو)
غمگینم. برای گلستان زیبا که چند تا دوست عزیز دارم اونجا... برای شیراز که شهر دوم منه و از آزرده شدن در و دیوارش آزرده میشم... برای لرستان که نه دوستی دارم اونجا و نه تعلقی... برای خوزستان... دزفول... آذربایجان... برای وطنم غمگینم...
وقتی یه بلای طبیعی یا مشکل برای هموطنها رخ میده عمیقن ناراحت میشم. بخشیش بهخاطر خود اون مشکل و غم هموطنها و بخش دیگرش بهخاطر اینکه کاری ازم برنمیاد. حتا عذاب وجدان میگیرم از اینکه نشستم یه جای گرم و نرم و فقط نظارهگرم. از ته دل آرزو میکنم این سیل پایان بلاها و رنجهای هموطنهام باشه. آرزو میکنم 98 مهربونتر از سال پیش باشه. آرزو میکنم لبخند ببینیم و شکوفه و عطر خوش لحظههای خوب و روشن.
سه) مواظب خودتون باشید.