احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
بایگانی
آخرین مطالب
حرف‌های شما
بارها خواسته‌ام بعضی وقتا اینجا سایت‌هایی که می‌خونم رو معرفی کنم شاید به درد یکی دیگه هم خورد. هر چند تعدادشون زیاد نیست اما اگه در ادامه شما هم خوندنی‌هاتون رو برام کامنت کنید مجموعه‌ی متنوع و خوبی میشه. خلاصه هی تنبلی نذاشت تا اون دفه که دیدم توی اینستا پویش / چالش / رویداد معرفی نشریه‌های مستقلِ خوب رو گذاشته بودن و دعوت کرده بودن که هر کسی نشریه‌های کاغذی‌ای که فکر می‌کنه خوبه رو معرفی کنه تا با خریدشون هم یه چیزی یاد بگیریم هم اینکه از مجلات مستقل حمایت بشه. این شد که مصمم‌تر شدم یه دو سه تا سایت معرفی کنم و گذشت تا امروز...
چند روز پیش میزبان یه جهانگرد اسپانیایی بودم که برای دومین بار بود به ایران سفر می‌کرد. خب فکر کنم سایتی که می‌خوام معرفی کنم لو رفت! شاید شما هم با couchsurfing آشنا باشید. یکی از معتبرترین سایت‌هایی که در زمینه‌ی جهانگردی کار می‌کنه. با استفاده از این سایت می‌تونید توی مقصدتون برای خودتون میزبان پیدا کنید و یا میزبان بقیه مسافرها بشید و البته چیزای دیگه. برای اینکه امن و قابل اعتماد بمونه هم باید اینو بگم که سایت کاربر محوره یه جورایی. یعنی شما وقتی میزبان ( یا مهمان) کسی میشی بعدش براش رفرنس می‌ذاری که عمومی هست و همه می‌تونن ببینن و با توجه به این بازخوردهاست که بقیه درباره‌ی اون طرف تصمیم می‌گیرن. این رو خود طرف هم می‌تونه ببینه اما کوچسرفینگ یه امکان دیگه هم داره. شما می‌تونید در مورد هر فرد نظر بدین که آیا حاضرید بازم مهمون (یا میزبانش) بشید یا نه و این جواب رو اون نمی‌بینه! اینجوری هم باز کمک میشه به اینکه طرف رو پیش از قبول کردن بیشتر بشناسید. توی ایران هم خیلی از ایرانگرد‌ها استفاده می‌کنن از این سایت و خلاصه اینکه خوب چیزیه!
من وقتی چند هفته پیش توی این سایت اکانت ساختم، بیشتر از همه نگران صفر بودن تعداد رفرنس‌هام بودم که خب طبیعیه هر کسی با این رفرنس‌ها تصمیم می‌گیره درباره‌ی شما. اما همون اول کار دل به دریا زدم و برای کسی که توی شهر ما دنبال میزبان می‌گشت آفر گذاشتم و خب قبول کرد. بعد که باهاش صحبت می‌کردم میگفت من شخصن تعداد رفرنس‌ها برام مهم نیست و اتفاقن بیشتر میرم پیش کسانی که رفرنس ندارن! اینم یه جورشه دیگه! شاید شما فرصت نکنید کلی کشورها رو بگردید اما اگه تبادل فرهنگی و دیدن آدمای تازه با فرهنگ‌های مختلف براتون جالب باشه ، کوچسرفینگ می‌تونه تجربه‌ی خوبی باشه. اگه کوچسرفینگ رو به فارسی هم سرچ کنید مطالب خوبی پیدا میشه ولی توی این آدرس مطلب خوبی درباره‌ش نوشته شده.
+می‌گفت تلخ‌ترین خاطره‌م از ایران اینه که یه روز توی پارک نشسته بودیم که صدای گریه و زاری یه خانم بلند شد. رفتیم ببینیم چه خبره، دیدیم پلیس به پوشش اون خانم ایراد گرفته و ... . میگفت فقط آستینش کوتاه بود...
۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۵۹
هانی هستم
با این همه
رنگ‌ها فقط بلدند به تو بیایند
وقتی حرف فصل می‌شود،
حرف روز و شب و دریا و آسمان که باشد،
تنها تو خوب می‌دانی چه می‌گویم!
و چشم تو که دچار شب می‌شود
رنگ می‌بازد همه چیز؛
رنگ 
می‌رود از دریا،
رنگ 
می‌پرد از گونه‌ی مهتاب،
سیاه می‌شود روز
و ستاره
فقط پنج حرف تاریک،
فقط پنج حرف مبهم!
گفته بودم که:
دنیا از چشم تو قشنگ است
گفته بودم که:
خواب تو نظم هستی را به هم می‌زند،
گردش سیارات را آشفته می‌کند
و ما
مثل گیاهی که نور نبیند
به انقراض نزدیک می‌شویم!
+تو خوابیدی، جهان خوابه...
عنوان از شریعت رسولی

۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۴۰
هانی هستم

ته کیف پولم بود.

عکس سه در چارت با تموم معصومیت و دخترانگیش کز کرده بود کنار عکس بچگی‌هام توی کیف بی پول و هیچی نمی‌گفت. یا من نمی‌شنیدم؟ شایدم به زبون بچگی‌هام یه چیزایی می‌گفت  که من متوجه نمی‌شدم.

آخرین باری که حرف همو نفهمیدیم شبی بود که به خاطر دیر برگشتن جریمه شدم و تا یه ماه نمی‌ذاشتن حتا مرخصی شهری برم. کارت تلفنم تموم شده بود و باید یکی دیگه می‌گرفتم. دویدم تا دکه‌ی سر خیابون. دو سه نفر که جلوم بودن پنجره‌ی دکه رو اشغال کرده بودن و پا به پا شدن من تاثیری نداشت. مثل یه بچه توی صف نون که قدش به آدم بزرگا نمیرسه درمونده ایستاده بودم. یکی از مشتریا داشت با حوصله مجله‌ها رو ورق میزد و اون یکی حین روشن کردن سیگارش با دکه‌چی گرم گرفته بود و داشت درباره‌ی یه چیز بیخود حرف میزد و بلند بلند می‌خندید.

-این روزنامه رو حساب کن.

و راهش رو کشید و رفت.

-یه کارت تلفن بدین بی زحمت.

بوی سیگار مشتری دوم خورد توی صورتم. صورت به صورت من ایستاده بود و خیال تکون خوردن نداشت. دستمو دراز کردم و پول کارت رو گذاشتم روی روزنامه‌ها.

تا باجه‌ی تلفن دویدم. کارت تلفنی که توی اون سرما توی دستم خیس شده بود رو گذاشتم توی تلفن کارتی. رد کارت روی دستم خط کشیده بود. و بعد دیر شده بود.

دلم رادیویی میخواست که وقتی موجشو می‌چرخونم برسه به یک‌شنبه ی غم‌انگیز و همه چیز همون جا کات بخوره. اما آوردن رادیو توی پادگان ممنوع بود و اگه سر چنین چیزایی بازداشت می‌شدم ممکن بود به عروسیت نرسم.

ممکنه به عروسی نرسم؟ دستی به قنداق سرد تفنگ کشیدم و به پاسم ادامه دادم. از سرما همه جا یخ زده بود. از سرما همه چیز یخ زده بود. سنگ‌های روی زمین، سیم‌های خاردار، آدم‌های توی آسایشگاه،جوخه‌های اعدام، سرهنگ‌ها ... . حتا گلوله ها گیر کرده بودن توی گلوی تفنگ و از سرما جنب نمی‌خوردن.

تا صبح راه درازی بود. فردا هوا گرم‌تر میشد. حتمن گرم‌تر میشد.


#از نوشته‌های قدیمی

۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۲۰
هانی هستم
هوووووووف!! عجب روز پر‌کاری بود!(و هنوزم هست). یعنی منی که وسایل روی میزم رو مینی‌مال(!) می‌چینم امروز میزم جای گذاشتن لیوان چای نداشت! و خب کار سخت فیزیکی خیلی وقتا مجالی برای خستگی روحی نمی‌ذاره و به شدت ترجیحش میدم به کاری که خستگی ذهنی میاره. مثلن زیر آب‌زنی‌های محل کار یا ندونستن قدر کارت یا چیزای شبیه به این که با هیچ قهوه‌ای در نمیره خستگیش!
بعدم اینکه دوست خوب، خوب چیزیه آقا، خوووب! امروز به یکی از دوستام شدیدن زحمت دادم و اگه نبود الان یک خستگی ذهنی هم اضافه شده بود به این روز پرمشغله! خلاصه که قدر دوستایی که بلدن کی به دادتون برسن رو بدونید و بهشون بگید از بودنشون خوشحالید! 
سی و یکی! 31 وبلاگ نخونده دارم که خیلی زود می‌خونمتون. با یا بی رد پا ولی حتمن می‌خونمتون. وبلاگ‌گردی هرگز نمی‌میرد. فقط از وقتی به وقت دیگر موکول می‌شود. دیگر اینکه چند وقت پیش دوست عزیزی کامنت خصوصی داده بود که ببخشید زیاد کامنت میذارم و ... . فرصت نشد بهش بگم این وبلاگ‌ نه با نوشتن من، بلکه با بودن و نوشتن شما زنده است. پس همیشه هر چه دل تنگ‌تان می‌خواهد بگویید. بودنتان خوب است :)
+اگزوپری میگه «وقتی زنی به نظر زیبا می‌آید دیگر حرفی ندارم درباره‌اش بزنم. خیلی ساده فقط لبخندش را می‌توانم ببینم. روشنفکرها ابتدا صورت را ارائه می‌دهند، بعد با اشاره به جز به جزء آن به توصیفش می‌پردازند، ولی دیگر لبخند را نمی‌بینند.». لئو بوسکالیا توی کتاب «هنر عشق ورزی و آموختن» درباره‌ی ستایش زیبایی زنان حرف‌های قشنگی می‌زنه و داستان پیرمردی رو تعریف می‌کنه که تا آخرین لحظه عمر هم دست از ستایش زیبایی برنداشت. خلاصه اینکه زیبایی رو ستایش کنید. لبخند زیبا رو ببینید و به صاحبش بگید! شاید ابتدا سخت به نظر بیاد. ولی مثلن اینطوری شروع کنید که به ازای هر ایرادی که از دور و بری‌ها گرفتید خودتونو موظف کنید زیبایی یک نفر رو ببینید و ستایش کنید! ماشالا اونقد ایراد می‌گیریم از هم که حسابی بدهکار بشیم!! شاید اینطوری بیشتر زیبایی‌ها رو ببینیم! این کتاب بوسکالیا رو هم بخونید. حرفای زیادی داره و شاید نگاه‌مون به یه سری چیزا رو عوض کنه.
دیگه چه خبر؟ شما بگید!
۱۳ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۳۵
هانی هستم

دنیای ما همچون ساعت از چرخ‌دنده‌هایی درست شده که برای جفت و جور شدن با یکدیگر مناسب نیستند. تقصیر هم به گردن مصالح تشکیل دهنده‌ی آن نیست، بلکه پای ساعت‌ساز در میان است... (خلبان جنگ / اگزوپری)


+دارم عقاید یک دلقک رو می‌خونم. تلخ و غمگین و پر از حرف...

+زمستون انقد بی بارون؟ آسمون انقد بی رمق؟ دیوار انقد بی روزن؟


عنوان: مامان ، تمام زندگی‌ام درد می‌کند / دارد چکار با خودش این مرد می‌کند؟ (سید مهدی موسوی)


سلام.

فعلن همین.

۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۱۶:۲۸
هانی هستم

-میگن معشوقه شهریار مرده.

+معشوقه ی همه ی ما می میره یه روزی.

++ما هم می میریم، بی آنکه معشوقه ی کسی بوده باشیم. 

۱۵ موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۰:۴۲
هانی هستم

نخستین باری که به لنز یه دوربین زل زدم برمی‌گرده به اول دبستان که اگه همین توفیق اجباری نبود احتمالن هیچ عکسی از کودکیم نداشتم. البته اگه دبستان رو کودکی به حساب بیاریم! فکر می‌کنم از روزی که انجام دادن یک چیز به تو تکلیف میشه دیگه دنیای بدون دغدغه‌ی کودکی به پایان می‌رسه. خیلی ناگهانی یه دستی از غیب ، آدم رو از دنیای کودکیش می‌کشه بیرون و می‌بندتش به یه صندلی که جلوش یه پرده‌ی بزرگ گذاشتن پر از حوادث واقعی و کاملن راستکی و خودشم مثلن نقش اوله.  ورژن بسیار پیشرفته‌ای از همین سینما چند بعدی‌ها مثلن. نقش اول با قدرت محدود! و حالاست که دیگه زندگی شوخی نداره! گلوله می‌خوری ؛ تماشا می‌کنی، شکست می‌خوری ؛ تماشا می‌کنی، غمگین می‌شی ؛ تماشا می‌کنی، ذوق می‌کنی شاید ؛ تماشا می‌کنی، مرگ می‌بینی ؛ تماشا می‌کنی و ...و ... و... . و سرانجام شاهد مرگ خودت خواهی بود! البته اگزوپری توی کتاب «خلبان جنگ» نظر دیگری داره و زندگی واقعی رو بعد از مدرسه می‌دونه. مثلن میگه «این را می‌دانم که یک شاگرد مدرسه به طول معمول از رو در رو شدن با زندگی ترسی به دل راه نمی‌دهد. شاگرد مدرسه از بی‌صبری پا به زمین می‌کوبد. رنج‌ها ، خطرها و تلخکامی‌های آدم بزرگ‌ها به وحشتش نمی‌اندازد...» اما من فکر می‌کنم هر رنجی و هر دغدغه‌ای با توجه به زمان خودش بزرگ و طاقت‌فرساست. هر چند بعدها اهمیتش رو از دست میده اما برای اون زمانِ اون فرد ممکنه بزرگ‌ترین مشکل زندگیش باشه به جنون می‌رسونتش.

نخستین دوربینم رو وقتی راهنمایی بودم خریدم. 9 هزار تومن! برای من واقعن پول زیادی بود ولی ذوق دوربین داشتن چیزی نبود که رهام کنه! رفته بودیم اردو  و بدون هیچ پرس و جویی یه دوربین خیلی معمولی گرفتم و حالا دیگه باید برای چاپ کردن فیلمای 36 تایی هم پول جمع می‌کردم که به سادگی جمع نمیشد! با اون دوربین کلی عکس گرفتم و نتیجه‌ش شد آلبوم عکسی که الان از روزهای گذشته دارم. اون دوربین بعدها خودمختار شد البته و هر وقت عشقش می‌کشید عکس می‌گرفت! مثلن شاتر رو می‌زدی و خودش تشخیص می‌داد عکس بگیره یا نه! این شد که کم‌کم به گوشه‌ی کمد رفت و الان نمی‌دونم کجا آرمیده!! بعدها هم گوشیای دوربین‌دار و ... سیب من همیشه گندیده بود... 

کودکی... زل می‌زنم به همون عکس سیاه و سفید 4*3 . یک هانی بینوا که باید شوت بشه پشت نیمکت و تمام تلخیای زندگیش رو بچشه و تماشا کنه. و تلخی‌ها از همون روزای شوم هفت سالگی شروع شد. هنوزم زل زدم به همون پرده. منتظرم ببینم کدوم گلوله نقش اول رو از پا درمیاره. وقتی بقیه دارن خون رو پاک می‌کنن یه چای می‌ریزم برای خودم و برای قدم زدن آماده می‌شم...

+فیلم می‌گیرم از تو و خنده / گریه‌ام پشت دوربین مخفی است (سید مهدی موسوی)

۸ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۱۰:۱۸
هانی هستم

این خستگی حق تو نیست؛

بگذار برایت چای دم کنم

بگذار خستگی‌ات که در رفت،

لحظات خوب‌مان را با هم بنوشیم

بنشین جانم

اندکی بنشین!

این زمستان چای می‌خواهد،

و این چای، قند...


+همانطور که جنگل‌های پروونس را آتش‌سوزی فرا می‌گیرد، تمامی وجود شما را هم شعله‌های عشق در بر می‌کشد و می‌سوزاند. سال‌های سال طول می‌کشد تا گیاه تازه‌ای بروید، تا عشق تازه‌ای مناطق آسیب دیده را آباد کند. و این مناطق آسیب دیده، همه‌ی وجود شماست. (داستانی که هیچ کس آن را نمی‌خواست / کریستین بوبن)

+به یک جایی که رسید رابطه، باید رفت. نباید ماند و شاهد پرپر شدن خاطرات خوب و جایگزین شدنشان با دلخوری‌های گاه به گاه شد. بگذارید آدم‌ها چیزی که از شما در ذهن‌شان می‌ماند حس خوبی باشد که لبخند به لب‌شان می‌کارد. و هر کسی خودش می‌داند کی... هر کس خودش می‌داند وقت رفتنش چه زمانی است. شاید ساده نباشد اما می‌شود فهمید. نباید دست دست کرد. شاید ساده نباشد اما باید رفت. باید رفت تا ماند. و می‌دانیم که هیچ‌کس ابدی نمی‌شود...


*عنوان؛ ابراهیم منصفی. بشنوید:

۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۰
هانی هستم
-چشام ضعیف شده، چیزای دور رو مات می‌بینم.
-منم وقتی دوری همه چی رو مات می‌بینم!
+
«زندگی همیشه فرمول‌‌ها را در هم می‌ریزد. شکست به رغم زشتی‌هایش می‌تواند تنها راه برای تجدید حیات باشد. این را به خوبی می‌دانم که برای رویاندن یک درخت، باید دانه‌ای را محکوم به پوسیدن کرد. اولین واکنش‌ها برای ایستادگی، اگر دیر نشان داده شود، همواره بازنده است، اما از مقاومت و ایستادگی جان می‌گیرد. یک درخت همان‌گونه که از دانه‌ای می‌روید، شاید بتواند از خودش هم بروید و رشد کند.»
«خلبان جنگ» دوسنت اگزوپری رو تموم کردم و باید از نو بخونمش. هم به این دلیل که وقتی می‌خوندمش تمرکز کافی نداشتم، هم به این دلیل که یه جاهایی سخت بود فهمیدنش و باید با دقت بیشتری خوندش. حرف‌های زیادی برای گفتن داره که بایدبهشون پی برد وف فکر می‌کنم یک بار خوندش کافی نباشه.
«برای آدم‌ها هیچ حمایتی وجود ندارد. به محض اینکه به سن بلوغ برسید ، به حال خود رهاتان می‌کنند تا روی پای خودتان راه بروید...». 
+
این روزها «ماه نیمروز» شهریار مندنی‌پور رو می‌خونم. پیش‌تر، از شرق بنفشه اینجا نوشته بودم و گفته بودم یک عاشقانه‌ی نابه. به معنای واقعی ناب! مندنی‌پور زبان و ادبیات شگفت‌انگیزی داره و می‌دونه کجا چی بگه. قدرت عجیبی داره واژگانش و به درونی‌ترین نقاط ذهن و روح آدم نفوذ میکنه و خب چون داستاناش غم‌انگیزه ، مثل یه سیل یا سونامی یا بلدوز یا هر چیز اسمشو بذاریم از روت رد میشه، نابودت می‌کنه و همچنان جریان داره! فرو می‌ریزی و برای داستان بعدی آماده میشی و پا می‌گیری باز. درست مثل زندگی که زمین می‌خوری و بلند میشی تا دفعه‌ی بعد محکم‌تر و با صورت بخوری زمین. مثل زندگی که هر روز از روت رد میشه و چیزی ازت باقی نمی‌ذاره. و باز خودتو می‌سازی که این‌بار که به سراغت اومد باز هم طعمه‌ی خوش خط و خالی باشی. یک چنین رابطه‌ای داریم با زندگی. راستی ما توی ادبیات خودمونو گم می‌کنیم یا پیدا؟ اگه نبود چیکار می‌کردیم؟!
+ عشق همین که در دل آدم پا گرفت ریشه‌هایش را که از روییدن باز نمی‌مانند به همه جا می‌فرستد. (خلبان جنگ)
 
+آهنگ تازه‌ی امیر عظیمی رو بشنوید. با شعری از امید صباغ‌نو
 
نیم دیگر
عکس از پیج یک مجنون و به خط امید صباغ‌نو
۱۲ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۰:۳۰
هانی هستم

"نمی دانم کجاست"

یعنی 

همه جا هست

جز جایی که منم


علیرضا روشن

۷ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۳
هانی هستم