احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
بایگانی
آخرین مطالب
حرف‌های شما

یه وقتایی هم هست احتیاط می‌کنی اما ماشین پشتی می‌زنه بهت، یا مواظب خودت هستی ولی از یه آدم دیگه سرماخوردگی می‌گیری. خب حوادث زندگی خیلی وقتا این شکلی پیش میان و پیش میرن. تو می‌تونی ماسک بزنی ، دستکش بکنی دستت و ... اما از طرفی همه‌ی این کارا خیلی دست‌وپا‌گیره و آخر خسته میشی از این همه تو گارد محافظتی بودن، از طرف دیگه اون ویروسه آخر از یه جایی یه سوراخ سمبه‌ای پیدا می‌کنه خودشو می‌رسونه به بدن و می‎زنتت زمین. زندگی هم همین شکلیه...

۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۳۶
هانی هستم
از شب‌های بلند
چه می‌ماند
جز تکرار نامت؟

+مثلن گوشی رو برداری و بگی لعنتی می‌دونی چند وقته رفتی؟ میدونی چقد دلم تنگ تموم لحظه‌هامونه؟ می‌دونی چقد دلم غش رفتن از خنده‌هاتو می‌خواد؟ بعدم با یه ضبط صوت قراضه مسعود فردمنش رو براش پخش کنی که «تا حالا فکرشو کردی، چه خوب میشه اگه برگردی؟ » و اونور خط سکوت باشه. 
+وقتی سیل و زلزله و طوفان هم تو رو یادش می‌ندازه یعنی ابر و باد و مه و فلک در کارند که تو از یاد نبری.
۸ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۳۲
هانی هستم

بعد نوشته یه خانواده رفته بودن طغیان رودخونه رو تماشا کنن، آب شدید میشه ، دو تاشون میفتن توی آب، دو تای دیگه میان اینارو نجات بدن خودشونم میفتن توی رودخونه. به گفته شاهدان عینی می‌خواستن سلفی بگیرن. آخه سلفی با رودخانه در حال طغیان؟ اون از سفرهای نوروزی و خودکشی‌های دسته‌جمعی که اگه نکشی میکشنت و دیگه خودتون در جریان تلفاتش هستید، اینم از بارندگی و سیل و سلفی با طغیان رودخونه |: هنوزم پیدا نشدن متاسفانه و دیگه باید بگیم خدا رحمتشون کنه. آخه یعنی چــــــــــی؟ یه کم ارزش قائل باشید واسه جون خودتون! تصادفات رانندگی که هیچی. علت درصد بسیار بالاییش انسانیه. یعنی طرف یک ذره احتیاط نمی‌کنه. خب برادر من وقتی داره خوابت میاد بخواب! مگه مجبوری! به کجا چنین شتابان آخه؟ اصلن اصل سفر به مسیره! رحم کن به جون خودت و چارتا مسافرت!! بگذریم که تا وقتی وضع جاده‌ها و رانندگی‌ها و ایمنی ماشین‌هامون اینه من کلن مخالف سفر نوروزی‌ام و به نظرم همون خودکشیه!

این روزها خبر نوروز و بارون و سفر و گردش با مرگ همراهه فقط. دیگه دارم سرسام می‌گیرم از این همه خبر بد. از این همه مرگ تراژدیک. خبر مرگ دختری که با پدر و نامزدش میزنن به پل آب گرفته و می‌میره، خبر مرگ پسری که یه لحظه باباش تنهاش می‌ذاره و آب میبرتش، خبر مرگ خانواده‌ای که رفته بودن کنار دریا و ... . به قول مصطفا مستور؛ «دو هفته پیش هم سیل اومد. یا سیل میاد یا آدم‌ها غرق میشن تو آب. لیزا ببین اون بیرون ملخ‌ها حمله نکردن؟ » همه‌ی اینا رو بذارید کنار روزهای نه چندان خوشایند شخصی. شدیدن به یه خبر خوب نیازمندیم.


+اولش همه می‌خواهیم توی فیلم آرتیست باشیم و نقش اول بازی کنیم اما آخر سر همه میشیم سیاهی لشکر. میشیم کتک‌خور فیلم... قبول داری؟ (مصطفا مستور)

۱۱ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۳
هانی هستم

شبی که با «هیس!دخترها فریاد نمی‌زنند» شروع بشه و با خبر سیل و مرگ تراژدیک یه زن ادامه پیدا کنه با بی‌خوابی و کابوس و سردرد تموم میشه...

#آبرو! اگه دختر باشید ، اگه دختر داشته باشید ، یا دست کم اگه «هیس!دخترها فریاد نمی‌زنند» رو دیده باشید شاید بیش از همه کلمه‌ی شاید مزخرف «آبرو» به گوشتون خورده باشه و بهش فکر کرده باشید. شاید بیش از همیشه به سکوت در مقابل شکل‌های مختلف تجاوز فکر کرده باشید. اگه دختر باشید شاید بیش از همه سکوت کرده باشید. شاید بیش از همه ، فریادتونو توی گلو خفه کرده باشید. شاید دردهای بیشتری رو با خودتون کشیده باشید. بغض‌های بیشتری رو فرو برده باشید. و همه‌ی اینها رو فرهنگ مردسالارِ «ناموس محور!»ی به ما دیکته کرده که زن رو پیش از اینکه یک انسان و جنس برابر ببینه یک «ناموس» می‌بینه! ناموس مرد! ناموسی که باید دو دستی بهش بچسبی که باعث آبروریزی نشه. صورت مسئله‌ای که خیلی وقتا که پای «آبرو»! در میان باشه به سادگی پاک میشه. کافیه یه نگاه به صفحه‌ی حوادث بندازید یا «قتل‌های ناموسی» رو سرچ کنید. «سردار محمدرضا مقیمی: بیشترین نوع جنایت در کشور ما مربوط به مسائل ناموسی و شک ارتباط با دیگری است». دقت کنید! شک ارتباط با دیگری!! یعنی طرف شک میکنه که دخترش توی خیابون با یکی حرف زده و بنگ!! خلاص! حرف‌ زده‌ها! نه که رابطه‌ی خاصی داشته! سرچ کنید ببینید چند قاتل همین رو گفتن که «شک داشنم دخترم/زنم/خواهرم با فلانی در ارتباطه»!! 

ناموس، به همین سادگی کلمه‌ایه که جنایت‌های زیادی به بار آورده و قربانی‌های زیادی گرفته. اما چرا؟ چرا باید به دخترامون «هیس» رو دیکته کنیم؟ چرا به جای آموزش درست باید یادشون بدیم درد بکشن و سکوت کنن؟ که از ابتدایی‌ترین حقوق خودشون که مالکیت تنشون هست چیزی بهشون نگیم؟ تا کی صفحه‌ی حوادث باید پر باشه از تصویر شطرنجی شده‌ی پدر و برادر و شوهری که با افتخار میگن «کشتمش تا آبروم حفظ بشه»؟؟ «تا این لکه‌ی ننگ رو پاک کنم»؟ ننگ تویی احمق که زمینو تبدیل کردی به کشتارگاه!! نه دختری که بهش تجاوز شده و حالا از ترس آبرو نمی‌تونه حق خودشو از متجاوزش بگیره. و البته باید یه نگاهی به قانون در مورد قتل‌های ناموسی هم بندازیم و ببینیم کجای کار اشتباهه.

+به کودکانمون، چه دختر چه پسر یاد بدیم که مالک تنشون هستن. که هیچ غریبه‌ای حق نداره بهشون دست بزنه. که به پدر و مادرشون اعتماد کنن و بدونن می‌تونن «راز»شون رو بهشون بگن. شاید دنیای بهتری ساختیم.

+ نسرین عزیز توی وبلاگ تجاوز ممنوع خیلی بیشتر و بهتر این موضوع رو باز کرده. بخونید و به پدر و مادرها هم معرفیش کنید.

+خدا مرا ببخشد / مرگِ کودکِ همسایه را بهانه کردم / سخت در فراق یارم گریستم (علیرضا روشن)

+ فالش !

۱۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۷
هانی هستم

بی مقدمه برم سر اصل مطلب ، ها؟

یه شب مهتاب بود که تصمیم گرفتم کانال بزنم! جایی برای شعر و موسیقی و عکس و ...

و شما هم دعوتید به عضو شدن. (حالا من میگم دعوتید، شما بخونید هر کی عضو نشه!!!)

با کلیک روی یکی از این دو لینک می‌تونید «فالش» رو پیدا کنید.

http://t.me/joinchat/AAAAAEFQ0fV-NYAMIf09Eg

t.me/falsemood

و اگه موفق نشدید می‌تونید falsemood رو توی تلگرام سرچ کنید و به خونه‌ی جدیدم برسید که یه فضای کاملن متفاوت با وبلاگ داره.

و اگه دوسش داشتید ممنون میشم به دوست و آشنا معرفیش کنید تا زودتر دوستای خودشو پیدا کنه. 

اگر هم هر پیشنهادی دارید می‌شنوم. راستی ممکنه گاهی وقتا پستاتون رو بدزدم برای کانالم، ایراد که نداره؟! :دی

فالش

۱۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۱
هانی هستم

رفته بودیم از رنگ ها حرف بزنیم. نه جای خیلی دوری. رنگ ها رو همه جا میشد دید. یا دست کم من اینطور فکر می کردم. خب می دونید اینکه رنگ ها رو ببینید یا نه، شاید از ذهنتون بیاد. ذهن سیاه و سفید یا رنگی! مثل خوابای رنگی یا مبهم یا تار یا سیاه و سفید. میگن بستگی داره قبل خواب چه حالی داشتی. به چی یا کی فکر می کردی. خب اینم شاید بستگی داره به اینکه حال و هوات چطور باشه. اینکه خوب باشی و همه ی رنگا رو خیلی خوب و شارپ ببینی یا یه ابر تیره درونت باشه و کوررنگی یه جو مات به دنیات بده.

-رنگ؟

انگار چیز عجیبی شنیده باشه. یا یه مفهوم دور از ذهن رو بهش گفته باشم. یا اینکه از یه سیاره ی دیگه اومده باشه و رنگ چیز غریبی باشه براش.

-آره رنگ! 

رفتم توی فکر. خب چطور می خواستم رنگ رو بهش توضیح بدم؟ هیچ وقت فکر نمی کردم نیاز به تفسیرش داشته باشم. استاد گفته بود:  رَنگ بازتابی از نور است که به شکل‌های متفاوتی در می‌آید و  این بازتاب مجموعهٔ وسیعی را شامل می‌شود. نمی خواستم گیجش کنم. حس می کردم خیلی از دنیا و رنگاش دوره. اونقد غرق دنیای سیاه و سفید خودش بوده که حالا باید از نو _ مثل کودکی که الفبا رو با اشکال یاد می گیره _ رنگا رو با اشکال مختلف بهش یاد بدم. باید یادش میآوردم رنگ چیه. که چقد خوب و قشنگه دنیا وقتی رنگی باشه. داشت برف میومد.

- اون چترو ببین! آبیه! مثل رنگ آسمون وقتی ابرا برن! مثل دریا! به رنگین کمون و اون همه رنگش فکر کن! رنگین کمون میشه بارون که بند بیاد ! پر از رنگ! اون ماشینو ببین که ایستاده پشت خط عابر! قرمز قرمز! درست مثل یه رژ می مونه به لب خیابون! شال!  اون شال آبی رو ببین! ببین چه قشنگ پیچیده دور گردنش! یا اون دکه ی نارنجی! 

خیابون پر از رنگ بود! حتا توی یه روز برفی که آبی آسمون دریغ شده بود و برفا داشتن رنگ سفید به دنیا میزدن میشدن حضور رنگ رو حس کرد. 

-می بینی! دنیا پر از رنگه!

رفته بودیم از رنگ ها حرف بزنیم. و هنوز ساکت بود. چشماش دوره می گشت. می پایید رنگا رو. 

-کافیه یه جور قشنگ به دنیات نگاه کنی! دِ یه چیزی بگو! 

زل زد بهم. 

-یه لحظه وایسا! 

دوید طرف مغازه ای که که کلی توپ رنگی آویزون کرده بود جلوی درش. بعد از چند لحظه برگشت.

-مشتتو باز کن!

دستمو گرفتم جلوش. 

-چشماتو ببند!

چشمامو که باز کردم دستم پر از اسمارتیز بود. رنگ و وارنگ. یه دونه گذاشت توی دهنش. 

-آره! درست همین! رنگ! به قشنگی همین اسمارتیزا!

یه دونه دیگه گذاشت توی دهنش و خوب مزه ش کرد! لبخند می زد. 

اومده بودیم از رنگا حرف بزنیم و داشتیم اسمارتیز می خوردیم. 

-رنگا همینقد خوشمزه ن. 


#از پیشترها

#هه #خوشبینی_مفرط #روزها #الکی #خاطره #گور_بابای_همه_چی #یاد_بعضی_نفرات_در_گردش_فصول #روز_های_روشن

۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۳۹
هانی هستم

چیزی که الان حس می‌کنم هستم!!

امروز نخستین روز کاریم توی سال جدیده.

و یک سلام دوباره؛

به روزمرگی و استرس‌های بی‌خود و بی‌جهت و البته هنوز بلاتکلیفی!

چیزی که این روزها آزارم میده اینه که حس می‌کنم هیچ هدف و برنامه‌ای ندارم.

نه برنامه‌ای برای پیشرفت تحصیلی و مثلن رفتن به مقطع بالاتر ( نه امکانش برام هست و نه اصلن انگیزه‌ای براش دارم) ، نه برنامه‌ای برای تغییر زندگی و روزمرگی (ــِ تا حد زیادی حاصل از نوع شغل) ، نه هیچ چیز دیگری! و این چیزی نیست که من از خودم توقع داشته باشم. این حس رکود برای من خیلی تاریک و زشته و نمی‌دونم چیکار کنم که یک تغییر حال درست و حسابی باشه.

#روز_و_روزگار_دلبخواهی_نیست.


۱۴ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۴
هانی هستم

شما را بخدا وقتی به یک جایی میرسید که فکر میکنید دیگر به درد هم نمیخورید ، برای هم ساخته نشدید ، لیاقت یکدیگر را ندارید و باید از هم جدا شوید و‌ این برای هر دوی شما بهتر است و بعد هم آرزوهای خوب و خوش خوشبختی برای هم میکنید دیگر همه چیز را رها کنید. دیگر تصوراتتان را از یکدیگر تمام کنید . دیگر دنبال خبر گرفتن از حال هم نباشید. بفهمید و با واقعیت روبرو شوید که این وسط حداقل دل یک نفر‌شکسته. ما هنوز آنقدر آدم های عاقلی نشده ایم که هر دو همزمان به این درک برسیم که‌ باید جدا شویم. پس قطعا شکسته...حداقل قلب یک نفرتان بدجوری‌ شکسته و باید این مسئله در ذهن هر دویتان ثبت شود‌. باید یادتان بماند همیشه. اما باقی چیزها را باید فراموش‌کرد. باید ندانست کدام موزیک را هر دویتان بیشتر دوست داشتید .باید ندانست کدام رنگ شال بیشتر به او می آمد و چهره مردانه ش با پیرهن چارخانه‌ی‌آبی‌رنگ چقدر جذاب تر میشد.باید از یاد برد لب پایین او وقت های خنده چگونه خم میشد و صدایش نازک تر و زیر چشم هایش پف تر. شکلات را بیشتر دوست داشت یا خرس. از عقده های کودکی او کامپیوتر و از عقده های تو ماشین کنترلی بود یا نه. وقت هایی که از سرکار به خانه برمیگشت جوراب هایش را درمی آورد یا نه و خیلی چیزهای دیگر.......اینها را باید فراموش کرد که هیچ.....تصور اینکه ‌بعد از خودتان چه میشود زندگی اش را هم‌ باید فراموش‌کرد. دیگر به شما ربطی ندارد چطور میخندد. چطور یارش را وقت سرما در آغوش میگیرد. چطور وقت هایی که کابوس میبیند آرام‌ش میکند. چطور از اتفاقات روزمره با او حرف میزند و برایش آهنگ های زیبا میفرستد. چطور پیشانی اش را میبوسد و قلقلک ش میدهد. چطور خودش را هل میدهد و بوی گردن یارش را استشمام میکند و چطور کوفت و زهرمار و مرض؟

اینها را هم که فراموش کردید ، نحوه ی شکستن حصر خانگی قلبش را هم تصور نکنید....خودتان را نکشید...خودتان را زجر‌ ندهید...به خودتان عذاب الهی وارد نکنید....به خدا که به شما ارتباطی ندارد چطور تصمیم گرفت بعد از شما فرد جدیدی را به زندگی اش دعوت کند...چطور تصمیم گرفت و کارهایی کرد تا توجه او را به خودش جلب کند. چطور ابتدای شروع چت های طولانی و حرف زدن های متمادی شان لبخند های بی اراده میزد. و چطور حتی گاهی شما {را با} او مقایسه میکرد‌ و میگفت اوه یعس! این چقدر از او زیباتر است...این چقدر با کمالات تر و‌ با شخصیت تر است.به جهنم خب.
اصلا هی بگو...بگو آن دختره ی لعنتی چقدر خوبتر از ‌من است. چقدر‌ مهربان‌تر است. چقدر کوفت و زهرمار و احمق و بی فرهنگ و بیشعور و بی ریخت و بی عوضی!!! تر است‌‌ اصلا.....

نفهم...نوشتنم را هم از یادم بردی...!

دزدی از اینجا 
۱۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۱۰
هانی هستم

سر صپی دوباره پا شدیم اومدیم خسته باشیم جمشید پرید وسط گفت: ببین چقد سمنو داریم؟! ببین زندگی‌ هنوز خوشگلیاشو داره!!

گفتیم: جمشید، الحقّ که دیوونه ای! بیا بشین یه دقه خسته باش جای این جلافتا سر صپی.

دستشو تا مچ کرد تو کاسه. گفت: یعنی‌ می‌خوام بهت بگم دنیای دیوونه‌ها از همه قشنگه!! بزا دهنت، هر چی‌ نداره صفا داره. پا شدیم تا این، فضای خستگی ما رو مبتذل نکرده زدیم بیرون یه سیگار ناشتا بگیرونیم له بشیم حالمون جا بیاد، کبریت نکشیده جمشید پرید وسط گفت: نیگا امسال عدس سبز کردیم جای گندم! پارسال برف زیاد نشست... سر درختیا همه رفتن زیر سرما...

گفتیم: جمشید پس تو کی‌ خسته میشی‌ سگ مصّب؟ گفت: مگه چته باز؟ گفتیم بابا پامون سر صپی‌ مستقل از خودمون خورده به در سیاه شده، انصافانست؟ چشممون به در خشک شده کسی‌ نیومده ملاقات! بهار دل‌ کش رسیده دل‌ به جا نباشد، انصافانست؟دلبر یه اینقد به فکر ما نباشد؟ گردنمون کوتاه شده انصافانست؟ باز خسته نیستی‌ هی‌ عدس عدس؟ جمشید گفت یعنی‌ می‌خوام بهت بگم زندگی‌ هنوز خوشگلیاشو داره! پاشو یه دوش بیگیر بیریز همه ‌رو تو چاهک بره پی‌ کارش، جاش ماهی‌ دودی بیار لقمه کنیم شب عیدی. گفتیم :جمشید الحقّ که دیوونه ای. تا اومدیم بریم زیر دوش دلبر پرید وسط. گفت : هوی مگه کوری دیوونه؟ گفتیم : احترامت واجب ، خاطر خواهیم سر جای خودش، طرف زنونه اون سره راه روست. گفت : چرا دور دهنت سمنو مالیده؟ گفتیم: اگه مالیده چرا گردنمون کوتاست؟ باز چرا رفته ای، برگشته نیستی‌؟ خاصّه در بهار؟

گفت: کوری دیگه ، کور نبودی هی‌ سوال نمی‌کردی. اون ور کن روتو، سرم بازه، تو دلم رخت میشورن.

اومدیم بریم، تو در گاهی حموم پامون دوباره گرفت به در، هیچکی نبود ببینه. مرد کوه درده. خاستیم بکشیم به مسب جدّ و آبادش چنتا آب نکشیده ببندیم شنیدیم مدیریت صدا می‌زنه: ملاقاتی داری، ملاقاتی داری، ملاقاتی داری. پوشیده نپوشیده زدیم تو راه رو. دلبر پرید وسط، گفت: ینی‌ می‌خوام بهت بگم کوری دیوونه. جمشید بهش گفت: اذیتش نکن، خوب می‌شه، مرخص میشه. نیگا گردنشو، ،شده یه متر. راهرو رو می‌رفتیم رو به حیاط، یکی‌ از تازه واردا سیگار به دست اومد گفت: آقا ما خسته‌ایم، شما که گردنت بلنده میتونی‌ بگی‌ باهار کدوم وره؟ جمشید از پشت سر گفت: یعنی‌ می‌خوام بهت بگم هنوز خوشگلیاشو داره.

تو دلمون گفتیم: جمشید، کله ی پدرت از بس دیوونه ای!

رادیو چهرازی

f

#عکس از من
نوروزتون خجسته دوستانم. سال خوبی داشته باشید. :)
۹ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۰۸
هانی هستم

«عدد ها بی دلیل بزرگ شده ن. آدم ها بی دلیل عددها رو بزرگ کردن. آدم ها خودشون هم بی دلیل بزرگ میشن. آدم ها و عدداشون با هم. هر چی آدم بزرگ تر میشه عددهاش هم بزرگ تر میشن و البته  به هیچ کارش نمیان؛ تعداد سال های عمرش، اندازه ی قدش، شماره ی کفشش... . فقط یک عدد هست که هر چی زمان می گذره کوچیک‌تر می شه؛ تعداد دوستانش. و با نسبت مستقیم تعداد روزها، ساعت‌ها و لحظه هایی که تنهایی گذرونده مطابق بقیه عدد ها بزرگ و بزرگ و بزرگ تر میشه. اونقد که از شمردنش عاجز میشه...»

نمی‌دونم نامه‌ای به آنتوان دوسنت اگزوپری رو خوندین یا نه ولی وقتی اومدم از شش ماهگی وبلاگم در بیان بنویسم یاد این قسمتش افتادم. همیشه قراردادهای انسانی برام چالش و تامل برانگیز بوده. عدد، زمان ... . شاید خیلی مسخره به نظر بیاد اما خب هست دیگه! گاهی وقتا واقعن فکرمو مشغول می‌کنن خب! مثلن ازمون می‌پرسن ساعت چنده، میگیم چار! خب این چار یک قرارداده. ما قرار گذاشتیم که به این موقع از روز بگیم ساعت چار. همین. میتونستیم به جای عدد برای بیان ساعت یه چیز دیگه بگیم مثلن؟ خب از اتاق فرمان اشاره می‌کنن دارم از سردرد چرت می‌گم! درباره‌ی قراردهای اجتماعی مسخره بعدن حرف زدیم شاید...

اومده بودم فقط تشکر کنم از شما که شش ماهه در بیان باهام همراه هستید و می‌خونیدم. اومدنم به بیان با دوستان تازه‌ای هم آشنام کرد که خب نشون میده کوچ از پرشین نتیجه‌ی مثبتی داشت. همین‌جا خلاصه می‌کنم حرفامو و این عکس رو بهتون تقدیم می‌کنم. چند وقت پیش با بچه‌ها رفته بودیم تخت جمشید و وقت برگشتن این خانم کوچولو رو دیدم که خیلی ملکه‌وار و با عشوه از پله‌ها بالا میره. منم همونجا شکارش کردم!

ملکه

۱۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۴۸
هانی هستم