گاهی وقتا خیلی ساده حساب روزا از دستمون در میره. مثلن فکر میکنیم خیلی مونده تا فلان تاریخ یا مناسبت. بعد می بینیم نه بابا، دو روز دیگه س. بعد با خودمون فکر می کنیم چرا باید انقد زود رسیده باشیم به این روز و تاریخ؟
یا مثلن وقتی یه مهمون عزیز داری. فکر می کنی اووووووه کو تا بره؟ کلی وقت هست برای خوش گذروندن. بعد یهو می بینی مهمون عزیز چمدونش رو بسته و داره بوسه خدافظی میده بهت.
یا مثلن وقتی کسی میاد توی زندگیت. اصلن فکر نمی کنی که بره. یا روز رسیدنش برسه. اصلن مگه ممکنه اون روز بیاد؟ بعد می بینی آره! خیلی زود اون روز رسیده. فرق این رفتن آخری اینه که حداقل بخشی از تو رو برای همیشه برای همیشه با خودش می بره.
آدم ها
وقتی می آیند
موسیقی شان را هم با خودشان می آورند
ولی وقتی می روند
با خود نمی برند
آدم ها می آیند و می روند
ولی در دلتنگی هایمان
شعرهایمان
رویاهای خیس شبانه مان...
می مانند.
هرتا مولر
قبلن درباره ی این نوشته بودم که با این وضعیت تک فرزندی، دو سه نسل آینده دایی و خاله و... نخواهند داشت. بعد امروز داشتم به این فکر می کردم که آیا مثلن اینطور میشه که یه عده ای پول بگیرن و برای ساعت خاصی عموت باشن مثلن؟ یا بابابزرگ یا هر چیزی...؟
برای دردهایم
تنی تازه بدوز
مرگ!
آنقدر بزرگ
که نبودنش را جا کند.
#از قدیم
+تنها دلتنگ یک نفر هستی / و اما انگار جهان خالیاست (آلفونس دو مارتین)
+باید به یاقوت گوش بدم؛چمدونو ببندم، دست خودمو بگیرم و راهی شم!
حتا همین نزدیکیها، حتا یک مقصد تکراری. یک شهر جز اینجا. یا اصلن بی خیال چمدون و سفر؛ یه کم دور شم فقط. حتا قد یه دوچرخهسواری تا بیرون شهر. تا رسیدن به عطر تازهی علف. تا دراز کشیدن زیر سقف بلند آسمون توی یک جای دنج و بی صدا. تا گم شدن توی بلندای یه کوه. حداقل باید از شهر بکنم. حداقل برای چند ساعت. برای تنها بودن. تنهای تنها بودن. برای فریاد زدن... جایی که هیچکس صداتو نشنوه. دلم یه خونه روستایی میخواد...
عنوان:سطری از شهاب مقربینسفر! باید برای 96 چن تا برنامهی سفر بریزم. دوستم میگه تنبلی برای سفر رفتن! پر بیراه هم نمیگه.
تا وقتی سر کارم هزار جور برنامه برای مرخصی میریزم و وقتی که پام میرسه خونه نای دل کندن از رختخواب گرم و نرمم رو ندارم. همهی اینا در حالیه که شدیدن مشتاق سفر و ماجراجویی و کشف و دیدن جاهای تازهم. پس این تناقض از کجا میاد؟ اینکه در عین حال که شدیدن سفر دوست دارم ولی خیلی کم میگردم؟ یه چیزی هست که جلوی اینکارو میگیره. خودم فکر میکنم بخش زیادیش به حال روحیم برمیگرده و منتظر یک حال خوبم که خیلی وقته ازش دورم. یک چیز دیگه هم اینه که نیاز به نیرو محرکه دارم! مثل یک پایهی سفر. نمیدونم ولی هر چیزی که هست تا الان به چیزی که میخواستم نرسیدم در این زمینه. شاید 96 سالیه که باید این طلسم بشکنه و چن تا سفر خوب رو تجربه کنم.
+ سبکتر
بعد جالبه بدون اینکه کامنتای همدیگه رو دیده باشید در پاسخ به پیوستن به فالش ، همه شاکیطور نوشتین پیوستیم دیگه! :دی خب چرا میزنید! به آنهایی که نپوستیدن بگید بپیوندن! راه دوری نمیره که!! والا! یه نفرم بفرستید روی موبایل جیرجیرک تلگرام نصب کنه یواشکی! معتادش کنید اینهمه از مزایای تلگرام نداشتن نگه هی!! ولی جدن مرسی از شمایی که عضو فالش شدین. امیدوارم دوست داشته باشید اونجا رو و هر وقت حس کردین حسش نیست تارف نکنید و اینا!
بعد، از خونه زنگ زدن که ما از امروز میزنیم بیرون به دل طبیعت تا فردا. نمیتونی بیای؟ مشخصه که نه! چون در همین لحظات من سر کارم و در حال خدمت به خلق!! پارسالم همینطور بود. احتمالن آخرین باری که سیزده بدر به در بودم وقتی بوده که فرداش باید میرفتم مدرسهای دانشگاهی چیزی و کلن کوفتم شده بوده! بعد مرجان میگه هانی چرا بیحوصله شدیم و مثل قبل برای زندگی وقت نمیذاریم! خب این یه دلیلش! دیگه حالی به آدم میمونه!؟ نه والا! وقتی میمونه بذاریم برای زندگی؟! شما اگه پشت میز کار نشسته باشی بیشتر بهت خوش میگذره یا دراز کشیده باشی زیر آبی آسمون و بچهها از سر و کولت بالا برن؟ {اگه پشت میز بیشتر خوش میگذره به روانشناس مراجعه کنید لطفن!!} اصلن از روزی که آدم وارد زندگی کارمندی میشه و اختیار روزا و لحظاتش از دستش میره دیگه اون آدم سابق نمیشه! بیا مرجان. این یه دلیل خیلی ساده و پیش پا افتاده و روزمره. بیشتر از این ذکر مصیبت نمیکنم!
قبلنها که بیشتر حوصله داشتم (زمان مرحوم پرشین) پستای عکسناک بیشتری داشتم. امروز که داشتم وبگردی میکردم به این مجموعه عکس رسیدم و حیفم اومد شما نبینیدشون. و چون تعدادشون زیاد بود آپلودشون طول میکشید و از حوصله خارج بود بازم! برای همین گذاشتمشون توی یه فایل زیپ که میتونید دانلود کنید.
حجم: 5.41 مگابایتیادته داشتم برات تعریف میکردم که تو خوابگاه که بودیم با هماتاقیا با کتاب شیمی آلی فال میگرفتیم؟ یادته بعدش همونجا پشت میز کافهای که اونقد بزرگ نبود که دستامونو از هم دور و جدا کنه با مرادی کرمانی فال گرفتیم؟ یادته چی اومد و چقد خندیدیم که مرادی کرمانی هم حال این روزای ما رو خوب میفهمه؟!
مهم نیست یادت باشه یا نه ، مهم نیست چقد دیوونه بودیم و مهم نیست ما با چی فال میگرفتیم توی خوابگاه وقتی از فالای پر از صحنهی عبید رودهبر شده بودیم و حالا دنبال یه چیزی میگشتیم که خودمون تعبیرش کنیم. همهی اینا رو گفتم که بگم دلم برای اون دیوونگیا، دلم برای اون خندهها، دلم برای خندوندنت ، دلم برای بودنت تنگ شده.
+میترسُم از اینجا بری و خونه بُرُمبه/ له شُم تو به معماری آوار بخندی / آواره بشُم مملکتُم دست تو باشه / هیهات اگه ارتش موهاته نبندی (دیوانه / داماهی)