دزدی از تینا در ساعت 2 بامداد
شما را بخدا وقتی به یک جایی میرسید که فکر میکنید دیگر به درد هم نمیخورید ، برای هم ساخته نشدید ، لیاقت یکدیگر را ندارید و باید از هم جدا شوید و این برای هر دوی شما بهتر است و بعد هم آرزوهای خوب و خوش خوشبختی برای هم میکنید دیگر همه چیز را رها کنید. دیگر تصوراتتان را از یکدیگر تمام کنید . دیگر دنبال خبر گرفتن از حال هم نباشید. بفهمید و با واقعیت روبرو شوید که این وسط حداقل دل یک نفرشکسته. ما هنوز آنقدر آدم های عاقلی نشده ایم که هر دو همزمان به این درک برسیم که باید جدا شویم. پس قطعا شکسته...حداقل قلب یک نفرتان بدجوری شکسته و باید این مسئله در ذهن هر دویتان ثبت شود. باید یادتان بماند همیشه. اما باقی چیزها را باید فراموشکرد. باید ندانست کدام موزیک را هر دویتان بیشتر دوست داشتید .باید ندانست کدام رنگ شال بیشتر به او می آمد و چهره مردانه ش با پیرهن چارخانهیآبیرنگ چقدر جذاب تر میشد.باید از یاد برد لب پایین او وقت های خنده چگونه خم میشد و صدایش نازک تر و زیر چشم هایش پف تر. شکلات را بیشتر دوست داشت یا خرس. از عقده های کودکی او کامپیوتر و از عقده های تو ماشین کنترلی بود یا نه. وقت هایی که از سرکار به خانه برمیگشت جوراب هایش را درمی آورد یا نه و خیلی چیزهای دیگر.......اینها را باید فراموش کرد که هیچ.....تصور اینکه بعد از خودتان چه میشود زندگی اش را هم باید فراموشکرد. دیگر به شما ربطی ندارد چطور میخندد. چطور یارش را وقت سرما در آغوش میگیرد. چطور وقت هایی که کابوس میبیند آرامش میکند. چطور از اتفاقات روزمره با او حرف میزند و برایش آهنگ های زیبا میفرستد. چطور پیشانی اش را میبوسد و قلقلک ش میدهد. چطور خودش را هل میدهد و بوی گردن یارش را استشمام میکند و چطور کوفت و زهرمار و مرض؟