دستاورد
اگر بخواهم با خودم صادق باشم هیچ دستاوردی توی زندگی نداشتهام. احتمالن وقتی بخواهی با دیگران دربارهی دستاوردهایشان بپرسی پیش و بیش از هر چیز به مدل ماشین و متراژ خانه و میزان درآمد اشاره میکنند و متر و معیار میگذارند که اگر فلان عدد و مقدار بود لابد آدم موفقی بودهای و دستاوردهای کلانی داشتهای! ولی در واقع من فکر میکنم خانه و ماشین و شغلی که از آن بیزار هستی که نشد دستاورد! آدم باید یک چیز دیگری داشته باشد که به آن بنازد. که بتواند خودش را با آن معرفی کند شاید. نمیشود وقتی از تو میخواهند چهار خط دربارهی خودت بنویسی ، بگویی من فلانی هستم کارمند شمارهی فلان ، دارای ۴۰۰ متر خانهی بهمان جای شهر و انقدر درآمد! _این بیشتر به درد معرفی نامهی بانک میخورد برای گرفتن وامی چیزی _ و لابد بعدش میپرسند خودت چه؟ خودت چه کردهای و کی هستی؟ و البته شاید تعدادی آدم هم به همان آمار و ارقام قانع شوند. ولی دست کم من جزء آن دسته آدمها نیستم. شاید اصلن جزء دستهای باشم که درست نمیدانم چه میخواهم. ولی این را خوب میدانم که اعداد پیش گفته ملاک و معیارم برای دستاورد نیست. این را نمیپسندم که وقتی مردم بگویند این متراژ خانهاش بود که از او بر جا ماند و مرحوم در یک ماشین فلان مسافرت می رفت. نمیدانم! شاید چیزهایی که بالقوهی میتواند دستاورد باشد بی ربط به پول و در نتیجه شغلی که از آن بیزاری نباشد. مثلن من اگر پول داشتم و کلاسهای فوق العاده میرفتم و توی مرحلهی دوم المپیاد ریاضی برگزیده میشدم و میرفتم برای مسابقات بینالمللی ، شاید یک چیزی فراتر از عدد و رقم به رزومهام اضافه میشد. اما در بهترین حالت پول وسیلها است و نه بیشتر.
بگذارید نقل قولی بیاورم از بوکفسکی شاید بهتر بتوانم بگویم منظورم چیست. 《من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دست هام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هایم چه کار کردهاند؟ یک جایم را خاراندهاند ، چک نوشتهاند ، بند کفش بستهاند ، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را.》
الان فکر میکنم بهتر میتوانید به دلمشغولی امروز صبحم وقتی که داشتم ساعت ۳ به سمت محل کار رانندگی میکردم پی ببرید. نمیخواهم چیزی را به عنوان دستاوردی که دوست داشتم داشته باشم و ندارم مثال بزنم. چون از فکر کردن بهشان به افسوس میرسم ، بعد آرزو میکنم کاش ماشین زمان داشتم و برمیگشتم عقب تا شاید شاید شاید بتوانم جور دیگری فکر کنم ، تصمیم بگیرم و جور دیگری بزرگ شوم.
این قدر سطح دغدغههای مردم محدود به چیزهای روزمرهٔ مادی شده که تقریباً باور ثابتی برای همه شده که صرفاً پول مهمه و چیزای دیگه در بهترین حالت خطوطی محض سیاه کردن رزومه هستن...
اوضاع خیلی دردناکتر از چیزیه که در نگاه اول به نظر میاد :( اینو وقتی با گوشت و پوستت بهتر درک میکنی که حتی روابط آدما (و خصوصاً از نوع عاطفیش) با تو حول محور همین چیزا دستخوش تغییر و تحول میشه... :(