جمال ثریا
عنوان از : آنا آخماتووآ
44 ثانیه به امواج دریا خیره شوید؛ صدا : رادیو سلانه ، ویدیو : من
جمال ثریا
عنوان از : آنا آخماتووآ
44 ثانیه به امواج دریا خیره شوید؛ صدا : رادیو سلانه ، ویدیو : من
نمیخوام یه دایرهی بزرگ بکشم و بگم آدمای اطراف، اما دوستامون به ما ربط دارن. حال خوب و بدشون به ما ربط داره. دلشون به ما ربط داره. اینکه الان در چه حالن به ما ربط داره. مهربون باشیم. از دوستامون خبر بگیریم. ما کسی باشیم که ازشون خبر میگیریم به جای اینکه طلبکار باشیم اونا خبر بگیرن. دوستی بده بستون نیست که یه بار من یه کاری کنم و حالا منتظر باشم دوستم تلافی کنه، هر چند توی یک رابطهی سالم و صمیمی همیشه ناخودآگاه این اتفاق میفته و هیچ خوبیای بی پاسخ نمیمونه از طرف دوست. برای دوستامون وقت بذاریم. مطمئنن هیچ حسی بهتر از این نیست که توی حال خوبش موثر باشیم. مسلمه که "دوست" رو میگم و نه دوستنماها! و گرنه من هیچ کاری با کسانی که دوستیشون منفعتطلبانه و بر پایهی نفع شخصی و خودخواهانه است ندارم! حالشونم به خودشون ربط داره! کلن از کسانی که به شما به عنوان یه "پلاستیک زاپاس" یا کیف پول یا چیزهایی شبیه این نگاه میکنن دوری گزینید!! و طبیعیه که آدم برای "دوست"ش سرشم میده، چه برسه به کیف پول!
*ما نیاز داریم که دیگران ما را بپذیرند و دوست بدارند، اما نمیتوانیم خودمان را بپذیریم و دوست بداریم. هر چه عشق به خود در ما بیشتر باشد، کمتر خودآزاری را تجربه میکنیم. خودآزاری نتیجهی طرد کردن خویشتن است، و طرد کردن خویشتن نتیجهی داشتن تصویری از کمال است که هرگز نمیتوانیم به آن دست یابیم. تصویر ما از کمال دلیل طرد شدن ما از جانب خودمان است؛ به دلیل وجود آن است که نمیتوانیم خود را همانگونه که هستیم بپذیریم، و به همین دلیل هم دیگران را آنطور که هستند نمیپذیریم. چهار میثاق/ دون میگوئل روئیز
*همیشه یادتون باشه شما پیش و بیش از هر چیز مسئول زندگی خودتون هستید. این یک جور خودخواهیه که تناقضی با روح از خودگذشتگی نداره.
*توی صندوق بیان نمیشه ویدیو آپلود کرد؟
*عنوان از سهراب
بهار تویی
پاییز تویی
و این تقویمِ روی میز
تعداد روزهایی است که خورشید به دور تو گشته است.
*من هیچ وقت برای هیچ دستنوشتهای عنوان نمیذارم مگر اینجا به جبر بیان. خلاصه اینکه شما میتونید متن رو از عنوان جدا بدونید همیشه در اینجور موارد!
*آیهای بخوان؛ آیه این نیست که گفتهانددو با دو میشود چهار. دو دست عاشق با دو دست معشوق، میشود یک. شرق بنفشه/شهریار مندنیپور
*چیزهایی هست که فکرشو هم نمیکنی...
*تو فکر یه سفر کوتاهم!
*دلخوشیها کم نیست؟
1) بعد طرف اومده میگه من وگان (گیاهخوار خالص) هستم ولی دچار ریزش مو شدم و اینا. خب من این توضیح رو بدم که خودم شخصن طرفدار گیاهخواری هستم و حتا اون رو ترویج میدم. چه از نظر اخلاقی و چه از نظر محیط زیستی و حتا سلامتی. ولی وقتی میخواید چنین رژیمایی بگیرید حتمن حتمن با یک متخصص تغذیهی با تجربه و خوب مشورت کنید که دچار کمبود نشید و مشکلی براتون پیش نیاد. گیاهخواری چند دسته میشه و من پیشنهاد میدم اگه میخواید گیاهخوار بشید رژیم lacto-ovo-vegetreian رو انتخاب کنید. توی این رژیم گیاهخواری شما میتونید از تخم مرغ و لبنیات هم استفاده کنید و پروئتین حیوانی رو از این دو مورد دریافت کنید. مسلمه که اگه به دلیل اخلاقی گیاهخوار وگان شده باشید و گیاهخواری براتون یک شیوهی زندگی باشه از این دو مورد هم استفاده نمیکنید. پس مشاوره با یک متخصص آگاه فراموش نشه لطفن!
2) میگم بابات خیلی خوشبخته. میگه چرا؟ میگم آخه دختری داره که میتونه موهاشو ببافه!
3) حس میکنم کنترل یک چیزی در دست خودم نیست و دارم با جریان میرم و این نگرانم کرده. حس میکنم این جریان ممکنه یک اتفاق تلخ در پی داشته باشه و این ته دلمو خالی میکنه. حس میکنم به طرز مسخرهای یک اتفاق وارونه چند بار تکرار شده و این ناامید و غمگینم میکنه. حس میکنم برای ماجراهای تازه دیره و این دلمردهم میکنه. حس میکنم چقدر اتفاقهای خوب هی نمیفته و این بیانگیزهم میکنه. حس میکنم برای فلانی و بهمانی اونقد که فکر میکنن خوب نبوده و نیستم و این حس خوبی نداره. حس میکنم ته هر ماجرایی یه اتفاق بد میفته و ...
4) بعد یکی از فانتزیام اینه که ازش بپرسم چشمات اذیتت میکنه؟ بگم ولی پدر منو درآورده!*
5) بعضی وقتا هم دوزاریمون رو کج میگیریم و حالمون از خودمون به هم میخوره. خدا براتون نخواد!
6) زمان! دوستام میدونن من آدم بسیار خونسرد و با حوصله ای هستم که به این آسونی عصبانی نمیشم. حتا مشاهده شده این خونسری بعضیا رو عصبانی کرده!! در توضیحش همینو بگم که وقتی یکی از دوستانم سر ماجرایی عصبانیت منو دید درسته در اون لحظه جرات نکرد (!!) چیزی بگه ولی بعدن با ذوق میگفت وااااااای من عصبانیت تو رو دیدم :دی حالا نمیگم چی عصبانیم کرده بود چون یکی از نقطه ضعفامه احتمالن و آدم نقطه ضعفشو به کسی نمیگه!! این درس اول! اما بدا به روزی که یک نفر وقت نشناسی کنه! در واقع اگه با کسی قرار بذارم و بدون دلیل موجه برای من، دیر کنه ممکنه آخرین قرارم باشه! شاید چیزی بهش نگم اما دیگه روی هیچیش حساب نمیکنم!! حتا چند دقیقه! حالا دیروز جایی رفته بودم و باید سرویس میفرستادن دنبالم و در کمال وقاحت با یک ساعت تاخیر فرستادن! فکر کن خسته و کوفته یک ساعت معطل سرویس باشی. خب طبیعیه که منی که به ندرت عصبانی میشم و حتا اگه عصبانی بشم هم به ندرت نشون میدم این رو و حتا اگه چیزی بگم ریلکسطور میگم، زنگ بزنم و سر تمام دستهای دخیل در این ماجرا داد و بیداد کنم!! این اتفاق البته جزییاتی داشت که بیشتر عصبانیم کرد که مجال بازگو کردنش نیست. خلاصه اینا رو سر هم کردم که بگم برای وقت همدیگه احترام قائل باشید. بله ، میدونم میشد فقط همین یک جمله رو بنویسم ولی در عوض اینطوری بیشتر توی ذهنتون میمونه!
7) آقا/خانم من از همین تریبون با قطع یقین اعلام میکنم که این اشارات نظر و ابرو و زبان نگاه و اینا واسه شعر و قصهس. یعنی توی روزگاری که آدما سر از واژههای صریح همدیگه درنمیارن توقع بیخودی و عبثیه که طرف از طرز نگاه تو پی به درون خستهات ببره! رک اگه بخوام بگم میشه این که دوست عزیز اگه از کسی خوشت میاد از دستش نده به قیمت نگفتن! اگه منتظر بشینی طرف از تو شعر و قصه و اشارات نظری که به سمتش گسیل میکنی پی ببره به قول سعدی جان که "ما به تو یکباره مقید شدهایم" طرف ممکنه صد سال سیاه نفهمه و یه جوون به شکستگان عشقی مملکت اضافه بشه. عشق یا اونقد شیرت میکنه (شما ممکنه بخونید خر و قابل احترامه) که خب میری مث بچهی آدم حرفتو میزنی یا بهت انقد جرات ابراز نمیده که بری زل بزنی تو چش طرف و بگی فلانی من ازت خوشم اومده،حالیته؟ که اون دیگه عشق نیست! با منم بحث نکنید!
پ ن) چرا پیرهن چارخونه میپوشی؟
چرا پیرهن چارخونه میپوشی؟
چرا پیرهن چارخونه میپوشی؟
* -چشمات اذیتت میکنه ؟
- نه !همه چیز یه کم زیادی مسخره و وارونه است :|
شایدم چیز تازه ای نباشه ولی این روزها بیشتر حسش میکنم.
اکسیژن ندارم. مث این میمونه که وقتی نفس میکشی پردهی دیافراگمت میشه یه تیکه فلز منجمد و نمیذاره اکسیژن وارد ریهت بشه. که کیسههای هوایی ریهت چسبیدن به هم و با هیچ اکسیژنی باز نمیشن از هم. حس خفگی دارم. مث وقتی که یه پردهی حائل کشیدن روی بینیت و داری تقلا میکنی ولی اکسیژن بهت نمیرسه. که احساس سنگینی میکنی توی قفسهی سینهت و به نفس نفس میفتی. نفسهای عمیق میکشی که شاید ذرات هوای بیشتری رو هورت بکشی ولی انگار اکسیژن توی هوا نیست. که کم میاری نفس. که فضا برای نفس کشیدن، هوا کم داره. اصلن فضا -مثل وقتی که یه کیسهی پلاستیکی کشیدی دور سرت و با هر بار تنفس، کیسه به درون مچاله میشه- هر بار که برای رسوندن اکسیژن به ریههات تقلا میکنی مچاله و منجمدتر میشه و نفستنگی و سنگینی رو بیشتر حس میکنی. تا وقتی که دیوار با هر بار باز و بسته کردن پلکها بهت نزدیک و نزدیکتر میشه و درست شبیه یه کابوس داری از درون و بیرون مچاله میشی. و نفس میکشی...بلند بلند و عمیق... نفس میکشی. صدای نفس کشیدنت، خش دار و ناگاه فضا رو پر میکنه. نفس... میخوره به دیوار و برمیگرده. گوشت رو میگیری و نفس میکشی. صدا میپیچه توی سرت و دیوارها... نفس عمیق... دیوارها... نفس عمیق....دیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ