1) بعد طرف اومده میگه من وگان (گیاهخوار خالص) هستم ولی دچار ریزش مو شدم و اینا. خب من این توضیح رو بدم که خودم شخصن طرفدار گیاهخواری هستم و حتا اون رو ترویج میدم. چه از نظر اخلاقی و چه از نظر محیط زیستی و حتا سلامتی. ولی وقتی میخواید چنین رژیمایی بگیرید حتمن حتمن با یک متخصص تغذیهی با تجربه و خوب مشورت کنید که دچار کمبود نشید و مشکلی براتون پیش نیاد. گیاهخواری چند دسته میشه و من پیشنهاد میدم اگه میخواید گیاهخوار بشید رژیم lacto-ovo-vegetreian رو انتخاب کنید. توی این رژیم گیاهخواری شما میتونید از تخم مرغ و لبنیات هم استفاده کنید و پروئتین حیوانی رو از این دو مورد دریافت کنید. مسلمه که اگه به دلیل اخلاقی گیاهخوار وگان شده باشید و گیاهخواری براتون یک شیوهی زندگی باشه از این دو مورد هم استفاده نمیکنید. پس مشاوره با یک متخصص آگاه فراموش نشه لطفن!
2) میگم بابات خیلی خوشبخته. میگه چرا؟ میگم آخه دختری داره که میتونه موهاشو ببافه!
3) حس میکنم کنترل یک چیزی در دست خودم نیست و دارم با جریان میرم و این نگرانم کرده. حس میکنم این جریان ممکنه یک اتفاق تلخ در پی داشته باشه و این ته دلمو خالی میکنه. حس میکنم به طرز مسخرهای یک اتفاق وارونه چند بار تکرار شده و این ناامید و غمگینم میکنه. حس میکنم برای ماجراهای تازه دیره و این دلمردهم میکنه. حس میکنم چقدر اتفاقهای خوب هی نمیفته و این بیانگیزهم میکنه. حس میکنم برای فلانی و بهمانی اونقد که فکر میکنن خوب نبوده و نیستم و این حس خوبی نداره. حس میکنم ته هر ماجرایی یه اتفاق بد میفته و ...
4) بعد یکی از فانتزیام اینه که ازش بپرسم چشمات اذیتت میکنه؟ بگم ولی پدر منو درآورده!*
5) بعضی وقتا هم دوزاریمون رو کج میگیریم و حالمون از خودمون به هم میخوره. خدا براتون نخواد!
6) زمان! دوستام میدونن من آدم بسیار خونسرد و با حوصله ای هستم که به این آسونی عصبانی نمیشم. حتا مشاهده شده این خونسری بعضیا رو عصبانی کرده!! در توضیحش همینو بگم که وقتی یکی از دوستانم سر ماجرایی عصبانیت منو دید درسته در اون لحظه جرات نکرد (!!) چیزی بگه ولی بعدن با ذوق میگفت وااااااای من عصبانیت تو رو دیدم :دی حالا نمیگم چی عصبانیم کرده بود چون یکی از نقطه ضعفامه احتمالن و آدم نقطه ضعفشو به کسی نمیگه!! این درس اول! اما بدا به روزی که یک نفر وقت نشناسی کنه! در واقع اگه با کسی قرار بذارم و بدون دلیل موجه برای من، دیر کنه ممکنه آخرین قرارم باشه! شاید چیزی بهش نگم اما دیگه روی هیچیش حساب نمیکنم!! حتا چند دقیقه! حالا دیروز جایی رفته بودم و باید سرویس میفرستادن دنبالم و در کمال وقاحت با یک ساعت تاخیر فرستادن! فکر کن خسته و کوفته یک ساعت معطل سرویس باشی. خب طبیعیه که منی که به ندرت عصبانی میشم و حتا اگه عصبانی بشم هم به ندرت نشون میدم این رو و حتا اگه چیزی بگم ریلکسطور میگم، زنگ بزنم و سر تمام دستهای دخیل در این ماجرا داد و بیداد کنم!! این اتفاق البته جزییاتی داشت که بیشتر عصبانیم کرد که مجال بازگو کردنش نیست. خلاصه اینا رو سر هم کردم که بگم برای وقت همدیگه احترام قائل باشید. بله ، میدونم میشد فقط همین یک جمله رو بنویسم ولی در عوض اینطوری بیشتر توی ذهنتون میمونه!
7) آقا/خانم من از همین تریبون با قطع یقین اعلام میکنم که این اشارات نظر و ابرو و زبان نگاه و اینا واسه شعر و قصهس. یعنی توی روزگاری که آدما سر از واژههای صریح همدیگه درنمیارن توقع بیخودی و عبثیه که طرف از طرز نگاه تو پی به درون خستهات ببره! رک اگه بخوام بگم میشه این که دوست عزیز اگه از کسی خوشت میاد از دستش نده به قیمت نگفتن! اگه منتظر بشینی طرف از تو شعر و قصه و اشارات نظری که به سمتش گسیل میکنی پی ببره به قول سعدی جان که "ما به تو یکباره مقید شدهایم" طرف ممکنه صد سال سیاه نفهمه و یه جوون به شکستگان عشقی مملکت اضافه بشه. عشق یا اونقد شیرت میکنه (شما ممکنه بخونید خر و قابل احترامه) که خب میری مث بچهی آدم حرفتو میزنی یا بهت انقد جرات ابراز نمیده که بری زل بزنی تو چش طرف و بگی فلانی من ازت خوشم اومده،حالیته؟ که اون دیگه عشق نیست! با منم بحث نکنید!
پ ن) چرا پیرهن چارخونه میپوشی؟
چرا پیرهن چارخونه میپوشی؟
چرا پیرهن چارخونه میپوشی؟
* -چشمات اذیتت میکنه ؟
- نه !همه چیز یه کم زیادی مسخره و وارونه است :|
شایدم چیز تازه ای نباشه ولی این روزها بیشتر حسش میکنم.
اکسیژن ندارم. مث این میمونه که وقتی نفس میکشی پردهی دیافراگمت میشه یه تیکه فلز منجمد و نمیذاره اکسیژن وارد ریهت بشه. که کیسههای هوایی ریهت چسبیدن به هم و با هیچ اکسیژنی باز نمیشن از هم. حس خفگی دارم. مث وقتی که یه پردهی حائل کشیدن روی بینیت و داری تقلا میکنی ولی اکسیژن بهت نمیرسه. که احساس سنگینی میکنی توی قفسهی سینهت و به نفس نفس میفتی. نفسهای عمیق میکشی که شاید ذرات هوای بیشتری رو هورت بکشی ولی انگار اکسیژن توی هوا نیست. که کم میاری نفس. که فضا برای نفس کشیدن، هوا کم داره. اصلن فضا -مثل وقتی که یه کیسهی پلاستیکی کشیدی دور سرت و با هر بار تنفس، کیسه به درون مچاله میشه- هر بار که برای رسوندن اکسیژن به ریههات تقلا میکنی مچاله و منجمدتر میشه و نفستنگی و سنگینی رو بیشتر حس میکنی. تا وقتی که دیوار با هر بار باز و بسته کردن پلکها بهت نزدیک و نزدیکتر میشه و درست شبیه یه کابوس داری از درون و بیرون مچاله میشی. و نفس میکشی...بلند بلند و عمیق... نفس میکشی. صدای نفس کشیدنت، خش دار و ناگاه فضا رو پر میکنه. نفس... میخوره به دیوار و برمیگرده. گوشت رو میگیری و نفس میکشی. صدا میپیچه توی سرت و دیوارها... نفس عمیق... دیوارها... نفس عمیق....دیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و دانستم که تو نمیآیی آیلار. میدانستم نمیآیی آیلار و در سینما، یک صندلی کنارم خالی است وقتی که پیشپردهی «کازابلانکا» را نشان میدهند، و یک صندلی کنارم خالی است وقتی مرد فیلم نصف شب روبهروی هرم بزرگ ایستاده، و یک صندلی کنارم خالی است وقتی دستهای مومیایی ساق پای زن را میچسبد. من ترسیدم آیلار. مردها، هر کدامشان، یک دستشان توی جیب بود و مطمئن بودم که دستهی صدفی یک چاقو را توی مشت میفشردند. و روی تیغهی چاقوهاشان حتمن شیار هم بود که فرورفتنا، هوا بدهد توی خونم. دست من روی دستهی صندلی تنها، وقتی در باد صحرا، زن موها را با انگشتهای بلندش عقب میراند و پشت لبانش، دانهای عرق جوشیده...
آیلار/ شهریار مندنیپور
بشنوید کازابلانکا رو از یغما گلرویی با دکلمهی خودش (دانلود)
و من آنقدری دوستت دارم که کفشدوزی شدهام روی کفش سفیدت. /آیلار
دیروز با جمعی از بچه ها از شهر زدیم بیرون و شب رو وسط دشت گذروندیم. یه شب پر از جیرجیرک و ستاره و شهاب های گهگاهی و صدای احتمالن گرگ! فرخنده شبی که البته سحرش رو ندیدیم چون خواب بودیم! یادم نمیاد آخرین باری که این همه ستاره یه جا دیده بودم به کی برمیگرده ولی دیشب به اندازه تموم اون فرقت ها دراز کشیدم زیر سفیدی کهکشان راه شیری و پر از ستاره شدم. و کاش ستاره می شدم اصلن و همونجا عروج پیدا می کردم! باز امروز برگشتم به زندگی شهری و یه دیالوگ با یک دوست، تموم اون حس و حال خوب رو از دماغم بیرون کشید. اینه که الان لهستانم و به روزهای نه چندان دلچسب هفته ی آینده فکر می کنم. کاش مهربون تر باشیم و کمتر آدما رو با مترای خودخواهانه ی خودمون بسنجیم. اصلن حس می کنم یهو خالی شدم و تمام اون انرژی ای که گرفته بودم به سادگی باد هوا شد و رفت. ای کاش قضاوتی در کار بود...!
+دیشب شدیدن کمبود یک سه پایه رو حس می کردم. خب این چه وضعشه؟؟
+در جواب یکی از دوستانم در پست "سقفی با کاشی های قرمز" لینک هایکوهایی که توی وبلاگ قبلیم گذاشته بودم رو نوشتم. اگه علاقه دارید می تونید بخونید و بیشتر با این قالب آشنا بشید. اگه یک لینک خوب درباره ی هایکو و تعریفش پیدا کردم همین جا میذارم با هم مرورش کنیم.
*لهستان= له+ستان: انسان بسیار خسته و له و لورده شده