یک نفس عمیق
اکسیژن ندارم. مث این میمونه که وقتی نفس میکشی پردهی دیافراگمت میشه یه تیکه فلز منجمد و نمیذاره اکسیژن وارد ریهت بشه. که کیسههای هوایی ریهت چسبیدن به هم و با هیچ اکسیژنی باز نمیشن از هم. حس خفگی دارم. مث وقتی که یه پردهی حائل کشیدن روی بینیت و داری تقلا میکنی ولی اکسیژن بهت نمیرسه. که احساس سنگینی میکنی توی قفسهی سینهت و به نفس نفس میفتی. نفسهای عمیق میکشی که شاید ذرات هوای بیشتری رو هورت بکشی ولی انگار اکسیژن توی هوا نیست. که کم میاری نفس. که فضا برای نفس کشیدن، هوا کم داره. اصلن فضا -مثل وقتی که یه کیسهی پلاستیکی کشیدی دور سرت و با هر بار تنفس، کیسه به درون مچاله میشه- هر بار که برای رسوندن اکسیژن به ریههات تقلا میکنی مچاله و منجمدتر میشه و نفستنگی و سنگینی رو بیشتر حس میکنی. تا وقتی که دیوار با هر بار باز و بسته کردن پلکها بهت نزدیک و نزدیکتر میشه و درست شبیه یه کابوس داری از درون و بیرون مچاله میشی. و نفس میکشی...بلند بلند و عمیق... نفس میکشی. صدای نفس کشیدنت، خش دار و ناگاه فضا رو پر میکنه. نفس... میخوره به دیوار و برمیگرده. گوشت رو میگیری و نفس میکشی. صدا میپیچه توی سرت و دیوارها... نفس عمیق... دیوارها... نفس عمیق....دیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ