روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب! شاید کمی تا قسمتی شاعر و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."
من و درخت چنار روبروی
پنجره با هم دوست بودیم. درخت چنار هم مثل من از رفتنها سر در نمیآورد. همیشه از
یکدیگر میپرسیدیم: «آدمها چرا میروند؟ دنبال چه میروند؟ کجا میروند؟» درخت
چنار میگفت «اگر تکه زمینی باشد که بشود در آن ریشه دواند، دیگر غمی نخواهد بود.
از زمین میشود غذا گرفت و برای آب هم به کرم آسمان و جوی مجاور امید داشت.» و من
هم میگفتم «اگر درگاهی پنجره ای باشد و دوستی چون چنار، دیگر نباید به فکر رفتن
بود.»
سه کتاب،درگاهی پنجره / زویا پیرزاد
+«گذشتن و رفتن پیوسته» از بُمرانی رو از اینجا دانلود کنید.
دهانت را باز میکنی. چنان باز میکنی که آروارهات به غرچ غرچ میافتد. به ریههایت فرمان میدهی هوا را ببلعد،حالا، هوا میخواهی،میخواهی،حالا. اما ششها از فرمانت سر باز میزنند. ریهها جمع میشوند،تنگ میشوند،فشرده میشوند، و ناگهان انگار از نی نوشابه نفس میکشی. دهانت بسته و لبهایت چفت میشود. تنها میتوانی خرخر خفهای بکنی. دستهایت پیچ و تاب میخورد و میلرزد. جایی سدی شکسته است و سیلاب عرق سرد بر تنت میریزد و خیسش می کند. دلت میخواهد فریاد بکشی. اگر میتوانستی،میکشیدی. اما برای فریاد زدن لازم است اول نفس بکشی .
هراس.
بادبادک باز / خالد حسینی
+همینقد نفسم گرفته. همینقد هوا کم دارم. همینقد دلم فریاد میخواد و همینقد همهچی تلنبار شده توی سرم.
+به جای دوری کوچ کنم، برم تو رو از دست بدم / یه شهر طراحی کنم، به آغوش تو بسط بدم
چند تار مو ریخته روی میز که جمعشون میکنم و کیبورد رو میکشم جلو. احتمالن از آخرین باریه که دستامو کردم تو موهامو با خشونت مرتبشون کردم. به هم ریخته بودن چون ماسک زده بودم. برای فرار از گرد و خاک. البته خیلی وقته که میریزن و برام اهمیتی نداره. به عنوان یک انسان نر که توی تکامل اون دستهایشون بقا پیدا کردن که تستسترون بیشتری داشتن این رو پذیرفتم. ممکنه شما سرچ کنید و رابطهای بین تستسترون و ریزش مو پیدا نکنید. خب الان خودمم رفرنس توی ذهنم نیست. اینا چیزای بی اهمیتی هستن که بیخودی دارم کشششون میدم...
یکی از وقتایی که آدم به مزخرف بودن خودش یا زندگیش یا کل دنیا پی میبره وقتاییه که نمیتونه بین تئوریها و رفتارش رابطه برقرار کنه. در واقع میبینه دنیای روزمرهش با تفکر و تئوریهایی که توی ذهنش داره و همیشه بهشون میبالیده و فکر میکرده با این اندیشه میتونه یک آدم متفاوت با یک زندگی متفاوت باشه همخونی نداره. در واقع دنیاش مجال رفتار شدن اون اندیشه رو نمیده. و وقتی حس میکنی دنیات، دنیای قشنگ توی ذهنت،(نه خیال) دنیای متفاوت و دیگرگونهت که همیشه در آرزوی تجربهش بودی و فکر میکردی اگه اون رو زندگی نکنی یک بازندهی بزرگی، مجال و امکان واقع شدن نداره میشکنی. سکوت.
میبینی نهایتن تو هم درگیر قراردادها و منطقهای همین دنیایی هستی که شاید هیچ همخونیای با شیوهی زندگی مورد نظرت ندارن. که راه فراری نیست ازشون. و اینجا احساس خالی شدگی میکنی. خالی از انرژی، از امید و انگیزه، از تلاش، از زندگی حتا. خالی از همه چیز! و وارد یک دورهی ناامیدی و شاید افسردگی میشی. تا وقتی که عادت کنی به دنیای نادلخواه و خوب بشی و باز هم یک اتفاقی بیفته و ناتوانی تو رو در ساختن دنیای متفاوت یا حداقل طبق اصول خودت به رخت بکشه و باز روزی از نو، نوروزی از نو! و یک روز تو تسلیم میشی. مگه چقد نا داری با واقعیت بجنگی؟ مگه واقعیت چقد لطیفه که با دمش بازی کنی؟ مگه واقعیت چقد به تو زمان میده که آزمون و خطا کنی؟ مگه واقعیت چند بار به تو فرصت میده بری تو دورهی افسردگی و همون زندگی عادی یک ذره دلبخواه خودتم به فنا بدی؟ دست زمخت واقعیتِ نادلخواه تقویمتو ورق میزنه. تند تند... و تو تسلیم میشی؛ صبحا پا میشی میری سر کار، شبا برمیگردی خونه. به رکودی میرسی که بقیه بهش میگن آرامش و تو همیشه میگفتی«روزمرگی» و ازش فرار میکردی و حالا تسلیمش شدی.
وارونگی! دنیای من در حجم بزرگی از وارونگی فرو رفته! وارونگی همه چی! روابط، آدما،حتا خودمم وارونهم انگار! حتا خودمم اشتباهیام انگار! اشتباهی توی زندگی خودم و توی زندگی آدمای دیگه. بودنمم وارونهس. جایی هستم که نباید باشم!
توی سن و سال ما، آدمها عاشق هم نمیشن، بلکه به هم لذت میدن، فقط همین! بعدها وقتی بزرگتر و ناتوانتر شدی، میتونی عاشق یکی بشی. تو این سن و سال فقط میتونی فکرش رو بکنی. فقط همین و بس!