شب با خبر ریزش معدن شروع شد. خبر تلخ تر از این؟ احتمالن تا الان زیاد خوندین از این داستان ولی... اگه حرفی ازش نمی زدم ... نه،تلخیش هیچ جوره قابل هضم نیست. هیچ جوره آروم نمیشم. نمی دونم قراره چن بار دیگه با دیدن عکس اون مادر غمزده اشکام جاری بشن... لعنت به این همه خبر بد.
مرگ همیشه دردناکه و مرگ کارگر... یه جور مظلومیت داره که تا عمق استخوان رو می سوزونه. که اگه بی وقفه اشک بریزی سزاست. بیست و یکی؟ سی و پنج تا؟ چهل و دو تا؟؟ هنوز نمی دونن چند پدر،چند برادر،چند معشوق و چند پسر از جمع خانواده شون تفریق شدن. لعنت به این تفریق... لعنت به هر چی مرگ این شکلی...
تا به حال
افتادن شاه توت را دیده ای
که چگونه سرخی اش را
با خاک قسمت می کند؟
[هیچ چیز مثل افتادن درد آور نیست]
من کارگر های زیادی را دیدم
از ساختمان که می افتادند
شاه توت می شدند.
سابیر هاکا
+صبح باید برم سر کار و این بی خوابی... به توام لعنت که وقت نمی شناسی...