احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

از اینجا ---->> http://hanihastam.blog.ir/ <<----

احتمال اینکه خودم باشم

یادداشت های روزانه از کتاب، فیلم، عکس و ... روزمرگی

احتمال اینکه خودم باشم

روزنوشت های یک عدد آدمِ علاقه مند به کتاب، فیلم، موسیقی، دریا و دیگر چیزهای خوب!
شاید کمی تا قسمتی شاعر
و اینکه "نوشته های وبلاگ صرفن از تجربه های شخصی من نیستن و ممکنه فقط قصه باشن."

http://goo.gl/yhqVFL

t.me/falshemood

پیام‌های کوتاه
  • ۱۳ مهر ۹۵ , ۱۳:۱۵
    413
آخرین مطالب
حرف‌های شما
  • ۲۱ آبان ۰۲، ۱۱:۳۰ - بانوچـه ⠀
    :(

۱۴ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

من تنهایم

بی تو ،

هیچ کاری نمی توانم بکنم

دیگر شعر هم نمی توانم بنویسم

و این تنهایی تلخ است

تلخ ؛

مثل نوازنده ای که

با دست های بریده به پیانو می نگرد


رسول یونان

۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۳:۲۱
هانی هستم

مثل دریایی تو

انده انگیز و غرور آهنگ

مثل دریای بزرگ بوشهر

که پر از زورق آزاد پریشانگرد است

مثل زورق پر از مرد است

مثل ساحل که پر از آواز ست

منوچهر آتشی

darya

عکس از خودم


آهنگ دست‌بازان رو بشنوید از کماکان

۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۷
هانی هستم
چند روز پیش لب دریا خیلی اتفاقی با کسی همکلام شدم که موقع رفتن دیدم سه تا پلاستیک زباله گرفته دستش. داشتم از موجای دریا عکس می‌گرفتم که اومد طرفم و سیب تعارف کرد. البته بعدش مهمون چای و پرتقالش هم شدم! می‌گفت هر روز که میام ساحل، اینکارو می‌کنم. می‌گفت بهای شنا کردنم رو میدم. دلواپس تمیزی ساحل و دریا بود. می‌گفت ما چیزی از این دریا طلبکار نیستیم و در مقابل بخشندگی دریا داریم یه کار کوچیک می‌کنیم براش. 
«بهای شنا کردن»! این تفکر ستودنیه. این‌که ما بپذیریم از طبیعت به خاطر تمام چیزهایی که به ما داده سپاسگزار باشیم نقطه‌ی آغاز خوبیه برای رفتار محیط زیستی و دوستانه با زمینی که فقط یه دونه ازش داریم! [ حتا از اون ماری که موقع برگشتن از زیر پام در رفت و آدرنالین خونم رو مقداری بالا برد هم باید تشکر کرد! می‌تونست جور دیگری رفتار کنه!]
darya

دریا را بگو
که نفس نفس می‌زند
و گویا خواب می‌بیند
دریا را بگو
که نفس‌زنان
راه می‌رود در خواب
بیژن جلالی
عکس از خودم
۱۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۰:۳۸
هانی هستم
از مرخصی برگشتم. به همکارم که سلام می‌کنم یه لحظه هاج و واج میشه! میگه «مگه همین نزدیکیا نبود که تو تازه برگشته بودی؟ یعنی این همه گذشته؟» میگم فکر کنم دو سه هفته پیش بود! میگه «یعنی انقد زود؟» و خودش ادامه میده « از سی سالگی به بعد روزا خیلی تندتر می‌گذرن. انگار توی سراشیبی افتادن.» میگم شاید هم سراشیبی نیست؛ عموده! و با سر موافقت می‌کنه. چشمم می‌خوره به عکس سه در چهار بچه‌هاش که چسبونده به مانیتور. نگاه خودش هم همون‌جا متوقف شده...

با گذشت زمان
و درگذشت دوستان و آشنایان
آدم‌ها برایم بیشتر مردن را
تداعی می‌کنند
تا زنده بودن را

«بیژن جلالی»

baby ride
۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۹
هانی هستم