مردیست در ما
که میگرید
از این رو آمدن باران
و صدای رودخانهها را
دوست داریم
مردیست در ما
که میگرید
و ما غم او را
در آمدن باران
و جاری شدن آبها
فراموش میکنیم
مردیست در ما
که میگرید
از این رو آمدن باران
و صدای رودخانهها را
دوست داریم
مردیست در ما
که میگرید
و ما غم او را
در آمدن باران
و جاری شدن آبها
فراموش میکنیم
این روزها که در پیش
داریم
چه دیرگذرند
و گوئیا که ابدی هستند
چه لنگان میروند این روزهای
قیمتی
و چه حریصانه انتظار شام شدن
آنها را داریم
اگر نه زمان را چون دشمنی
میدانیم
و اگر نه میپنداریم
که روزها بر ما تحمیل شدهاند
پس چرا
در گذشتن آنها این همه تعجیل
میکنیم
و چرا روز دیگری را امید داریم
که ما را در آن
آسایش
و امیدی باشد
+
این روزها چه کار میکنم؟
جز کار هیچ کار!
کجا میروم؟
جز کار هیچ جا!
چه برنامهای دارم؟
جز کار هیچ چیز!
و اینگونه بود که بی فایده فرسوده شدیم!!
اینجوریه که میرم سمت کمد تا چسب زخم بردارم. بعد یادم میاد که کیفم تو کشوئه و با عصبانیتِ ناشی از اینکه چرا یادم نبود کیف تو کشوئه_چون یه کم قبلش هم برای برداشتن شارژر سراغ کمد رفتم بودم و بعدش یادم اومده کیفم تو کشوئه_ در رو محکم به هم میکوبم و برمیگردم و وسط راه تازه یادم میاد چسب زخم توی کمده و من برای برداشتن اون رفته بودم و هیچ ربطی به کیفم نداره!!
و برمیگردم چسب زخم رو برمیدارم!
هر بهار
بذر کاشتم
از اشکهای سیاهم
از پس شب اما
صبح بر نخاست
تنها ستارگان ترسیدند و گریختند
و آسمان گنگ، نگاه کرد.
ریتو لووکانن / برگردان کیامرث باغبانی
روز بعدش هم کسی نمرد. این موضوع که مطلقن با قواعد حیات مغایر است، اوضاع و احوال جامعه را به هم ریخت و در افکار مردم اضطرابی عظیم ایجاد کرد که کاملن موجه بود ؛ چرا که ما فقط همین یک موضوع را مطرح میکنیم که در کل چهل مجلد تاریخ عمومی جهان هیچ اشاره یا حتا نمونهای مشابه از این اتفاق موجود نیست که یک روز کامل بگذرد ، با سهم سخاوتمندانهی بیست و چهار ساعت ، روزانه و شبانه ، بامداد و غروب ، بدون یک مورد مرگ ناشی از بیماری ، سقوط از بلندی یا خودکشی موفقیت آمیز ، حتا محض رضای خدا برای ثبت در مدارک. نه حتا مرگ ناشی از تصادف اتومبیل که در این ایام جشن بسیار شایع است ، وقتی مسئولیت ناپذیری بوالهوسانه و افراط رانندگان شادخوار در جادهها هم برای آنکه چه کسی زودتر به نقطهی مرگ میرسد ، جواب نداد. عید سال نو هم نتوانست پشت سر خودش رد معمول مصیبتبار اموات را بر جا گذارد ، انگار عفریت مرگ با دندانهای تیز بیرون زدهاش تصمیم گرفته بود برای یک روز داسش را کنار بگذارد...
در ستایش مرگ ، ژوزه ساراماگو
+
با گذشت زمان
و درگذشتن دوستان و آشنایان
آدمها بیشتر مردن را
تداعی میکنند
تا زنده بودن را
+دیروز روز جهانی سرطان بود. قرار بود امروز بیام دربارهی سرطان و پیشگیری از اون حرف بزنم و به ویژه اینکه شیوهی زندگی و نوع تغذیه چقددددر زیاد میتونه در مورد سرطان موثر باشه و یک شیوهی زندگی سالم چه گام بزرگی برای پیشگیری از سرطانه. سالانه 14 میلیون نفر سرطان میگیرن و 8.2 میلیون نفر از سرطان میمیرن. اما وقت کافی برای گردآوری مطلب معتبر نداشتم. بعد صبح که شد خبر فوت پدر همکارم رو شنیدم. بعد از حدود یک ماه بیماری و چند عمل و ... . هفتهی پیش هم خبر مرگ پدر دوست عزیز دیگری رو شنیده بودم. از سکتهی قلبی. و خبر مرگ مهرداد میناوند و علی انصاریان و یک به یک جانهایی که هر روز ما فقط توی اخبار میخونیم ولی هر یک نفر یک جان هستن و جان کسان دیگری . و با خودمون فکر میکنیم نوبت عزیزای من کی میشه؟ نوبت من چی؟ دیگه فقط مرگه که پرپر میزنه دورمون. درست بر خلاف شهر آخر زمانی ساراماگو در رمان در ستایش مرگ. اونجا از بیمرگی دچار بحران میشن و ما اینجا فرصت زاری نداریم از بس بلا رو سرمون ریختن.
چی بگیم وسط این همه مرگ؟ میون این همه اندوه؟
+
و چه بسیار شبها و روزهایی
پس از مرگ
که دوستت خواهم داشت
و در عشق تو زاده میشوم
و در عشق تو میزیام
و در عشق تو خواهم مرد.
«یوزف زینکلایر، برگردان رضا نجفی»
گاهی وقتا خیلی ساده حساب روزا از دستمون در میره. مثلن فکر میکنیم خیلی مونده تا فلان تاریخ یا مناسبت. بعد می بینیم نه بابا، دو روز دیگه س. بعد با خودمون فکر می کنیم چرا باید انقد زود رسیده باشیم به این روز و تاریخ؟
یا مثلن وقتی یه مهمون عزیز داری. فکر می کنی اووووووه کو تا بره؟ کلی وقت هست برای خوش گذروندن. بعد یهو می بینی مهمون عزیز چمدونش رو بسته و داره بوسه خدافظی میده بهت.
یا مثلن وقتی کسی میاد توی زندگیت. اصلن فکر نمی کنی که بره. یا روز رسیدنش برسه. اصلن مگه ممکنه اون روز بیاد؟ بعد می بینی آره! خیلی زود اون روز رسیده. فرق این رفتن آخری اینه که حداقل بخشی از تو رو برای همیشه برای همیشه با خودش می بره.
آدم ها
وقتی می آیند
موسیقی شان را هم با خودشان می آورند
ولی وقتی می روند
با خود نمی برند
آدم ها می آیند و می روند
ولی در دلتنگی هایمان
شعرهایمان
رویاهای خیس شبانه مان...
می مانند.
هرتا مولر
12 اسفند... فکر میکنم روزها اونقد تند میگذرن که به این روزها هم بگیم روزهای آخر اسفند و زمزمه کنیم «در روزهای آخر اسفند/ کوچ بنفشههای مهاجر زیباست...».
خب فکر نمیکردم پایان سالم انقد آشفته و درهم و بلاتکلیف باشه. وضعیت کاریم مشخص نیست و زندگی هم که ... . میشد نوروز بهتری داشته باشم. میشد سال نو قشنگتر باشه اما همیشه چیزها اونطور که ما میخوایم پیش نمیره و ناگهان اتفاقی میفته که کنترلش از دستت بیرونه.
«کوچ بنفشهها»ی فرهاد رو بشنویم. شعر محمدرضا شفیعی کدکنی
تنهایی است
که پیادهروها را خلوت کرده است
تنهایی است
که با من این وقت روز خلوت کرده است
تنهایی است...
خداحافظ غریبهها!
میروم کمی قدم بزنم...
لیلا کردبچه
+گاهی آدم باید تو جنگ با خودش آنقدر پیش بره که یه ویرونه بسازه از وجودش، اونوقت از دل اون ویرونه یه نوری، یه امیدی، یه جراتی جرقه میزنه... (شهرزاد)
+عنوان رو از «خلبان جنگ» گرفتم. این ترکیب عجیب به دلم نشست. انتظار... انتظار... انتظار... برای هیچ چیز! برای هیچ کس! برای هیچ اتفاق!!
+ City of God رو ببینید. محصول 2002 و رتبهی 21 IMDb با امتیاز 8.7 .
+ «پس کی پس» رو از کیوسک بشنوید.
مردیست در ما
که میگرید
از این رو آمدن باران
و صدای رودخانهها را
دوست داریم
مردیست در ما
که میگرید
و ما غم او را
در آمدن باران
و جاری شدن آبها
فراموش میکنیم
بیژن جلالی
+دلتنگی نومیدانه -وقتی که دلتنگی و امید دیدار نداری- میتونه اگه نه کشنده، فلج کننده باشه. وقتی بدتر میشه که ابرازش هم غمآلود باشه و حرفی هم ازش نزنی. گیر میکنه یه جایی بیخ گلو و شب و روزت رو بغضآلود میکنه.
+تعلیق کشنده! انتظار و تعلیق به هر شکلی عذابآورن و حالا این روزا وضعیت کاریم هم یک جورایی بلاتکلیفه. به قول دوستم همه جای دنیا سازمانها تمام تلاششون رو میکنن که استرس شغلی رو از کارمندا دور کنن، اینجا اتاق فکر تشکیل میدن که خب!! دیگه چیکار کنیم که به این کارمندای بیچاره استرس وارد بشه. دلم میخواد مرخصی بگیرم و دور شم از اینجا ... از شهرم و از خونه و برم یه جایی که هیچ خبری از این چیزا نباشه حداقل برای چند روز اما باید وایسم ببینم وضعیت چطور میشه. هر چند به گفتهی رضا قاسمی «انسان شهرش را عوض میکند، کشورش را عوض میکند ولی کابوسهایش را نه. فرقی هم نمیکند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاههای جهان پیاده شده باشی...»
+بعد ما یک سری هورمونها داریم که ضد دردن. باگشون هم اینه که هر چه به سمت شب میریم ترشحشون کمتر میشه! همینقد بیشعورن! آخه یکی نیست بگه لامصبا آدم شبا یه خواب راحت میخواد، شمام میرید میخوابید؟ حالا اینا از نظر جسمی. ولی روح و روان انسان هم شبا به هم ریختهتر میشه. نمیدونم این شب چی داره همه چی یه جور دیگهس. عنوان پست از سید مهدی موسویه.
+دوستان من کجا هستند؟ روزهاشان پرتقالی باد! (سهراب) [منظورم اینه که اگه من گرفتارم این روزا و نمیخونمتون یا کامنت نمیذارم دلیل نمیشه شمام نخونید که! والا! سهرابم منظورش همین بود. با منم بحث نکنید!!]
+مردی است در ما که میگرید...