در روز و روزگاری،
که مردم قلمرو وحشت
همچون کبوتران مهاجر بودند،
و خانه ی خودم، تبعیدگاه قلب خودم بود
من خویش را،
بر روی صفحه ها مچاله کردم:
گاهی،چون خرده نانی،
بر سفره های خالی کفترها،
بسیار بار،اما،
چون شیشه ای شکسته
پراکنده
بر روی ریگ های بیابان ها
از من شکسته تر کسی آیا هست؟
رضا براهنی