روز خوبی که هیچ وقت نمیاد
دوشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۳:۴۷ ق.ظ
چرا بعضی از آدما متوجه نیستن که بعضی تصمیما و بعضی کاراشون چقد روی زندگی دیگرانی که از قضا نزدیکترینهاشون هستن تاثیر داره؟ چرا نمی فهمند دارن با انجام یا حتا عدم انجام یه کار گه میکشن به زندگی یکی دیگه و آیندهشو نابود میکنن؟ چطور می تونن انقد بی خیال باشن؟ چطور می تونن انقد خونسرد غیر منطقی و خنثا و بی تفاوت باشن؟ شده ساعت ها با یکی حرف بزنی و تمام حرفاش و تصمیماش نشون دهنده ی این باشه که اصلن گوش نمیده تو چی میگی و فقط داره حرف خودشو میزنه؟
این زندگی هیچ وقت روی خوش نداشت. ما الکی دلمونو خوش کردیم. گه گرفته سر تا پاشو و داریم بی خودی دست و پا می زنیم فقط. دلم فقط یه غار میخاد که برم بمیرم توش و چشم این دنیا و نکبت هاش رو نبینه. دلم میخاد فقط دور شم از آدما و تمام تظاهرهاشون. تمام بی تفاوتی و تمام خودخواهی هاشون.
در روز و روزگاری،
که مردم قلمرو وحشت
همچون کبوتران مهاجر بودند،
و خانه ی خودم، تبعیدگاه قلب خودم بود
من خویش را،
بر روی صفحه ها مچاله کردم:
گاهی،چون خرده نانی،
بر سفره های خالی کفترها،
بسیار بار،اما،
چون شیشه ای شکسته
پراکنده
بر روی ریگ های بیابان ها
از من شکسته تر کسی آیا هست؟
رضا براهنی
۹۶/۰۹/۲۷